eitaa logo
حمید آقاسی زاده
5.4هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.4هزار ویدیو
20 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍀...... .... من ماندم و کوهی از دلواپسی!😕 نرگس که شامش را خورد کمی بهانه گیری کرد ولی با ترفندهای مادرانه ی بی بی بانو، خیلی زود آرام گرفت و خوابش برد. خواهر کوچولوی قشنگم را آرام بلند کردم و به اتاق بردم،☺️ بی بی بانو رختخوابی نرم و گرم آماده کرده بود ، یک لحاف قدیمی مخمل ، که رنگ زرشکی اش مرا به یاد دانه های انار باغچه مان می انداخت و دانه هایی از مروارید که تک به تک روی مخمل زرشکی دوخته شده بود. و نرگس که آرام خوابیده بود. کنارش نشستم دلم گرفته بود چشمانم منتظر تلنگری بود تا ببارد. 😢 بی بی بانو که متوجه حال من شده بود به بهانه کمک در جمع کردن سفره مرا صدا زد. مشغول جمع کردن و شستن ظرفها شدیم. بی بی بانوی دوست داشتنی شروع کرد به تعریف خاطرات جوانی اش ! از ماجرای خنده دار ازدواجش گفت ! آن وقتی که عروس خانمی که خودش باشد به اشتباه با دمپایی های کهنه داخل حیاطشان راهی خانه بخت شده بود و کمی بعد در بین راه فهمیده بود چکار کرده آن وقتی که دیگر چاره ای نداشت، جز ادامه راه! فقط یواشکی به آقای داماد گفته بود!و تا خانه بختشان‌کلی باهم خندیده بودند😂 بی بی بانو زنی سختی کشیده بود و خاطرات ریز و درشت تلخی داشت ولی برای شاد کردن من، فقط از خاطرات بامزه اش می گفت. اما تمام حواس من به پدر بود و مادر بیمار و نگرانم ....😔 ساعتی گذشت و چشمانم غرق خواب شده بود ناگهان با صدای در حیاط از جا پریدم سراسیمه وارد حیاط شدم مادر و خاله مهتاب بودند. بی تاب از مادر پرسیدم چه شد خبری از پدر هست؟😟 مادر که آرام بنظر می آمد گفت: دو نفر از کلانتری برای یافتن پدر اعزام شده اند ! آقا رفیع هم با چند کولبر دنبال پدر هستند ! دخترم نگران نباش رئیس کلانتری گفت چون کوله بار پدر سنگین بوده حتما جایی در کوه پناه گرفته تا استراحت کند و هنگام روشنایی سحر با جانی تازه راه بیوفتد. آرامشی که در صورت زیبای مادرم بود مرا دلگرم می کرد. نفس عمیقی کشیدم و دست در دست مادر داخل اتاق شدیم. تا نگاه مادر به نرگس افتاد ، رفت و کنار دخترکش دراز کشید ، گویی دیگر توان نداشت ولی آرام بود حالا دیگر امیدوارانه منتظر پدر بود.🙂 این حال مادر مرا متعجب کرده بود ولی از طرفی نوید آمدن پدر را می داد. دو ساعتی بود همگی خوابیده بودیم که با صدای خروس خاله مهتاب برای نماز صبح بیدار شدیم. به مادر گفتم : مادر! یعنی الان پدر چکار می کنه؟ حتما با گرگ ومیش سحر متوجه وقت اذان شده؟ ناگهان مادر رویش را از من پوشاند و گفت: آره دخترم، پدر نمازشو همیشه اول وقت می خونه!😊 سرم راخم کردم تا روی مادر را ببینم!🙃 نویسنده : 📝 بہ‌ باشگاه تربیتے‌ آسمان بپیوندید 📲 @agha30zadeh