〽️حقوق ضدبشر ⛔️
بعد از بروزرسانی اخیر نرم افزار ایکس (توییتر)، مشخص شد صفحه «کانون حقوق بشر ایران» از داخل کشور آلبانی و توسط گروهک تروریستی مجاهدین خلق اداره میشود.
ガنــُقـطــِﮫ زنـــــ〽️ | ؏ضۅشۅید 👈
3.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📢 توصیه پایانی رهبر انقلاب: ارتباط با خدا را بیشتر کنید، برای باران، برای امنیت، برای عافیت، برای همه چیز از خدای متعال کمک بخواهید. با خدا حرف بزنید. از خدا بخواهید، متضرعانه به درگاه خدا بروید. انشاءاللّه خدای متعال اسباب اصلاح همهی امور را فراهم خواهد کرد. ۱۴۰۴/۹/۶
#_رسانه_محله_اقدسیه_الهیه_امیریه
https://eitaa.com/aghdasey
اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم
به مناسبت هفته بسیج
برگزاری میزخدمت جهادی مشاورحقوقی
برای اهالی محل
باحضورمشاورحقوقی: جناب آقای حسین زاده
#_رسانه_محله_اقدسیه_الهیه_امیریه
https://eitaa.com/aghdasey
التماس دعا صبحتون مهدوی ❤️
فعالیت امروزمون رو تقدیم میکنیم به نیت سلامتی وفرج حضرت مهدی(عج)
و چهارده معصوم علیه السلام
🖤شادی روح پدربزرگهاومادربزرگهای عزیزم و همه اموات 🥺
🖤 شادی روح تمام پدرومادر بزرگهای عزیز🥺
🖤شادی روح پدرومادر عزیزم وپدرومادرهمسرم 😢
🖤شادی روح همه پدرومادروپدرومادرهمسران 😥
🖤شادی روح دوخواهرودوبرادر عزیزم😢
🖤و شادی روح همه اموات خواهران وبرادران 😥
🖤شادی روح اموات بد وارث و بی وارث😭
🖤و شادی روح شهدای گمنام و شهدای غواص شهدای دفاع مقدس
🖤شهدا،۷۲ تن شهدای کربلا
🖤شهدای جنگ ١٢روزه
🖤شهدای محله
التماس دعا صبحتون مهدوی ❤️
1.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸با نام رضا دلت مصفا گردد
✨درد و غم سینه ات مداوا گردد
🌸گر روی نهی به درگهش با اخلاص
✨هر عقده ز کار بسته ات وا گردد
☘جانمان را با صلوات بر سلطان انس و جان معطر كنيم.☘
💙✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨💙
✨اللّـهُم صـلِّ على عــَلِیِّ بـــنِ مُوسَى الرِّضاالْــمُرْتَضَى✨ الاِمــام التَّقِیِّ النَّقِعیِّ✨ وَحـُجَّتکَ عَلى مَنْ فَــوْقَ الاَرْضِ🍃 وَمــَن تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ،🍃 صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةًمُتَواصِلَة مُـــتَواتِرَةً مــُتَرادِفَةً،✨🍃 کـــَاَفْضَل مــــاصـــَلَّیْتَ عـــَلى اَحـــَد مــِنْ اَوْلِـیائِک.🍃✨
#_رسانه_محله_اقدسیه_الهیه_امیریه
📲کانال مردمی
اطلاع رسانی منطقه اقدسیه والهیه، امیریه
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
https://eitaa.com/aghdasey
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
1.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یا امام رضا سلام❤️
#امام_رضا
#_رسانه_محله_اقدسیه_الهیه_امیریه
📲کانال مردمی
اطلاع رسانی منطقه اقدسیه والهیه، امیریه
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─
https://eitaa.com/aghdasey
─═ঊ 🔮🍃🌺🍃🔮ঊ═─
#داستان_زندگی
#نغمه
#قسمت_ششم
با خودم گفتم میخواد تخفیف هم نده،
اینقدر داره تعریف میکنه.
نازنین اومد بیرون و دختره به نازنین همگفت مبارکتون باشه.
نازنین هم لبخندی زد و گفت ممنونم.
تو اینجور جاها نازنین همیشه ساکت بود و من خیلی پرحرف بودم،البته اینجور جاها که نه.نازنین کلا آروم بود و من شلوغ.
به دختره گفتم تخفیفش هم لطف کنید.
گفت قابل شمارو نداره،خیالتون راحت باشه.کار ترکه،واقعا ۳ و ۸۰۰ خیلی قیمت مناسبیه این کار،جای دیگه قیمت کنید،
حداقل ۴۵۰۰ همین کارو و میفروشن،
خندیدم و گفتم این که یه مکالمه عادیه بین فروشنده و خریدار ،منم طبق معمول میگم اگه میخواستم برم جای دیگه،اینجا نمیومدم که.
دختره به حرفم خندید و گفت راست میگی،ولی واقعا کارهای ما اصلا تخفیف نداره،خودتون هم که مشتری دائم هستین و میدونید.
گفتم بله،درسته،ولی تخفیف لذت خریده دیگه.
به حرفم خندید و منم کارتم و دادم دستش و گفت ۳۷۰۰میکشم.
واقعا بیشتر از این جا نداره،
گفتم مرسی.
مامان که خریدهای نازنین و نگاه کرد و هی به من میگفت تو چرا هیچی نخریدی،واسه خودت هم خرید میکردی.
وقتی خوشحالیشون و میدیدم، سعی میکردم منم خوشحال باشم،
ولی نمی شد که نمی شد
دست خودم نبود اصلا،گرفته و بی حوصله بودم.نمیدونستم چطوری حالم خوب میشه و چیکار باید کنم.بالاخره روز بله برونرسید.
ساعت ۱۰صبح بود و همگی از ۸بیدار بودیم و مشغول کار.مهمون ها ساعت ۶ میومدن،البته به فامیل های خودمون گفته بودیم قبل از ۶ بیان.
تا ساعت ۴ مشغول جمع و جور کردن خونه و تزئینات و میوه چیدن بودیم.
دیگه بعدش هرکی رفت به خودش برسه.
نازنین هم رفته بود آرایشگاه دم خونمون یه آرایش لایت انجام بده و موهاشو سشوار بکشه.چون شال میپوشید،شنیون نمیخواست انجام بده.
منم وایسادم جلوی آینه و مشغول خودم شدم.هرچی میخواستم بزنم،پشیمون میشدم و میگفتم ولش کن.
بعد با خودممیگفتم نمیشه که،من خواهر عروسم،پس فردا حرف در میارن.
من دوست نداشتمکسی متوجه چیزی بشه،پس بهترین آرایشم و کردم و بعدش موهام و شونه کردم و دم اسبی بستم،در کمدم و باز کردم و لباس هایی که میخواستم و درآوردم و اول مارکش و کندم و بعدش شروع کردم پوشیدن.
لباسم یه شومیز و شلوار ست سرمه ای و سفید بود،مدل خیلی قشنگه داشت ..
داشتم فکر می کردم شال چی بپوشم باهاش،با سفید ساده خوب میشد،
ولی دوست نداشتم سفید بپوشم.
یاد کادوی یکی از هم دانشگاهیام افتادم ،یه شال رنگی رنگی بود که زمینه اش سفید بود و خط های سرمه ای هم داشت.یک بار هم بیشتر نپوشیده بودمش،همون و انداختم روسرم.
بهمم خیلی میومد.
داشتم فکر میکردم کفش چی بپوشم،
که دیدم اصلا حوصله کفش پوشیدن ندارم،یه صندل سفید انتخاب کردم از تو کمدم و همون و پوشیدم.
تو آینه قدی در کمدم خودم و نگاه کردم.
خیلی خوب شده بودم.مرتب بودم...
ساعت و نگاه کردم،۵:۳۰ بود.
از اتاق در اومدم بیرون.مامان تا من و دید شروع کرد قربون صدقه رفتنم.
میگفت انشالله عروسی تو ....
با صحبت های مامان نریمان و بابا هم اومدن نزدیکمون و نریمان شروع کرد مسخره بازی،پس امشب دوتا عروس داریم،آخجون تک فرزند شدم...
چقدر خوب.یهو از دست نازنین و نغمه راحت شدیم.
خندیدم و گفتم نریمان برادر عروس نشدم که،از خوشگلی شبیه عروس شدم.
اون شب مراسم خیلی خوب برگزار شد.
اما بازم نگاه مهرداد به من بود.
ولی همین که نگاهش می کردم عذاب وجدان شدیدی میگرفتم....
بعد به نازنین نگاه می کردم که از ته دل خوشحال بود و ذوق داشت.بعد سرم و مینداختم پایین ،انگار نه انگار عروسی یکی دیگس و کنارش نشسته.
اصلا نمیفهمیدمش،اگه من و دوست داشت چرا قبول کرد با نازنین ازدواج کنه؟اگه هم نازنین و دوست داشت پس ایننگاه کردن هاش چیه؟؟
کلافه از جام بلند شدم و رفتم تو اتاقم و رو تخت دراز کشیدم،صدای آهنگ میومد...
از صدای آهنگ سردرد گرفته بودم،
کلا همه چی رو اعصابم بود،دوست داشتم از خونه برم بیرون،
ولی مگه می شد؟اصلا به چه بهونه ای؟
بهونه هیچی،مگه می شد خواهر عروس تو مراسم نباشه؟؟
شدنی نبود...
دیدم همه دارنمیگن نغمه،نغمه،
بیا عکس بگیر.سریع از جام بلند شدم و رفتم جلوی آینه،از دیدن خودم وحشت کردم.زیر چشمام سیاه شده بود..
سریع در اتاقم و قفل کردم که کسی نتونه بیا داخل،فقط کافی بود یه نفر این صحنه رو ببینه،بعدش خدا می دونست چقدر حرف برامون در میومد.
فقط شنیدم یکی گفت حالا یه دونه با پدر و مادر و برادرش بگیریم،خواهرش هم میاد دیگه.
این جمله رو که شنیدم نفس عمیقی کشیدم و از تو کشوی میز آرایشم دستمال مرطوب در آوردم و شروع کردم زیر چشمام و پاک کردن.
بعد با کردم درستش کردم...
خودموتو آینه نگاه کردم،صورتم مثل اول شده بود..
ادامه ساعت ۸صبح
#_رسانه_محله_اقدسیه_الهیه_امیریه
https://eitaa.com/aghdasey
#داستان_زندگی
#نغمه
#قسمت_هفتم
شالم و درست کردم و قفل در و باز کردم و از اتاقم رفتم بیرون،چند قدم از اتاقم فاصله گرفته بودم که بابا اومد جلوم و
با اخمگفت کجایی پس؟میدونی چند بار صدات کردیم،منم بدون اینکه بهش نگاه کنم،گفتم لباسم اذیتم می کرد،رفتم درستشکردم و اومدم،کارم داشتین؟
اینجوری که گفتم هیچی نگفت و گفت بیا بریم عکس بگیریم.
دنبال بابا رفتم و با عروس و دوماد عکس یادگاری گرفتیم.
تا عکس وگرفتن،سریع به بهونهتشنگی دوییدم سمت آشپزخونه و برای خودم یه لیوان شربت ریختم و خوردم....بغضم رو با شربت قورت میدادم و سعی می کردم جلوی گریه کردنم رو بگیره.
خداروشکر موفق هم بودم و نزاشتم اشکام جاری بشن.همینطور لیوان به دست تو آشپزخونه وایساده بودم که با ببخشید گفتن یه نفر پریدم هوا و کم مونده بود که لیوان از دستم بیوفته،
ولی خودم و کنترل کردم.
برادر مهرداد بود،میعاد.
گفت معذرت میخوام ترسوندمتون
خودم و کنترل کردم و گفتم خواهش میکنم،بفرمایید؟
گفت امکانش هست یه لیوان آب به من بدین؟
چقدر مودب بود.به ظاهرش نگاه کردم،
چیزی از مهرداد کم نداشت،تازه شاید چهره بهتری هم داشت و به روزتر بود.
سعی کردم نگاهم و ازش بگیرم و رفتم سمت یخچال و یه لیوان آب براش ریختم و دادم دستش،همونجا یه نفس سر کشید.
گفتممیخواین دوباره براتون بریزم؟
برخلاف انتظارم گفت اگه ممکنه،
ممنون میشم.
این سری لیوان دست خودش بود و من براش آب ریختم.
مثل سری قبلی آب و خورد و لبخندی زد و گفت:من یک هفته هم غذا نخورم برام مهم نیست،ولی اگه آب نخورم،میمیرم.
گفتم نوش جون.
نشست رو صندلی و گفت از سر و صدا خسته شدم،بعد نگاهم کرد و گفت:شما هم خیلی شلوغی و دوست ندارین؟
گفتم امروز یه مقداری از صبح سر درد داشتم،بخاطر همونه.
دوباره لبخندی زد و گفت:ولی من کلا حوصله شلوغی و ندارم،یعنی نهایتا یکی دوساعت بتونم تحمل کنم،الان هم تحملم تموم شده و کشش ندارم..
نشستم صندلی روبروییش و شروع کردم باهاش حرف زدن.
شاید فقط میخواستم از محیط اونجا فرار کنم و شاهد چیزی نباشم.
میعاد بچه خوبی بود و ارشد داشت.
دانشجوی دکتری هم بود.ولی میگفت خسته شدم ،میگفت پشیمونم اصلا ادامه دادم،همون فوق لیسانس کافی بود.
ولی الان هم دلم نمیاد وسط راه ول کنم و ادامه ندادم،همش با خودم میگم کاش شروع نکرده بودم...
بنظرم پسر خوب و خونواده داری بود.
چند روز بعد مادرشوهر نازنین زنگ زد و من و برای میعاد خواستگاری کرد.
اصلا خوشحال نشدم،ناراحت هم شدم.
برعکس من بقیه خیلی خوشحال بودن و بابا معتقد بود که خونواده خوبی هستن و همین که میشناسیمشون خیلی هم خوبه،اما من گفتم نه و نمیخوام.
اما خب جواب نه من و به اونا نگفتن،
البته جواب مثبتی هم ندادن،منتظر بودن تا نظر من عوض شه.
خداروشکر بابا دیگه این اخلاق و نداشت که به زور بخواد من و شوهر بده.
ولی خب جواب نه و ندادن بلکه نظر من عوض شه و این وصلت هم سر بگیره و به قول بابا عروسی هم تو یه شب بگیریم و تموم شه بره.
هرچقدر بقیه موافق بودن،من مخالف بودم و میگفتم نمیخوام.
اما اونا هی توضیح میدادن که خوبه و چرا نه و کلی دلیل میاوردن که من قبول کنم.
من واقعا میدونستم میعاد پسرخوبیه، ولی اصلا دلم نمیخواست باهاش ازدواج کنم.یعنی اصلا دیگه ازدواج کردن و دوست نداشتم و حس می کردم دیگه هیچ کس و نمیتونستم دوست داشته باشم.
دیگه دوست نداشتم با کسی ازدواج کنم..
بعد با خودم می گفتم شاید یکی دیگه رو به زندگیم بیارم بهتر باشه...
انگاری خودمم نمیدونستم چیکار میخوام کنم.
چند روز بعد خونواده شوهر نازنین برای شام دعوتمون کردن.واقعا با تموم وجود دوست داشتم نرم،دوست داشتم پام و نزارم اونجا.
ولی شدنی نبود.
نازنین ناراحت میشد ...ولی دوست نداشتم برم و ۱٪ راجع به خواستگاری من صحبت کنن یا میعاد چیزی بگه.
ولی راه فراری نبود و من مجبور بودم که برم.اینقدر بی حوصله بودم که حتی دوست نداشتم بلند شم و لباس بپوشم.
منی که همیشه برای مهمونی ها فکر می کردم که چی بپوشم.بعد از اینکه همه حاضر شدن و داشتن به من غر میزدن،
از جام بلند شدم و در عرض چند دقیقه لباس پوشیدم و از اتاقم در اومدم.
۵ تایی سوار ماشین بابا شدیم و دیگه ۲ تا ماشین نبردیم.
خیابون ها خلوت بود و ترافیکی نبود.خونشون ویلایی بود و جلوی درشون هم کلی درخت و گل کاشته بودن.زنگ و بابا زد و خیلی هم زود در و باز کردن.
وارد حیاطشون شدیم.
معلوم بود وضع مالی خیلی خوبی دارن،
حیاطشون خیلی قشنگ و مرتب بود.
همه چی هم تو حیاطشون بود.
یه قسمت آلاچیق و منقل و باربیکیو بود،
یه قسمت دیگه تاب بود،یه سمت دیگه استخر بود که کنارش میز و صندلی حصیری بود.سمت بالکنشون هم که میرفتیم،همون داخل حیاط از این تخت سنتی ها گذاشته بودن.جدا از اینکه پولدار بودن،واقعا خوش سلیقه هم بودن.
#_رسانه_محله_اقدسیه_الهیه_امیریه
https://eitaa.com/aghdasey
#داستان_زندگی
#نغمه
#قسمت_هشتم
آدم لذت میبرد به هرجا نگاه می کرد،
گل کاری داخل حیاطشون از دم خونشون خیلی قشنگ تر و باحال تر.
مامان منم که عاشق گل و گیاه بود،
اینقدر ذوق کرده بود و همش به بابا میگفت ببین چقدر گل هاشون قشنگه،
ببین اینارو،اونارو ببین.
خونواده مهرداد اومدن رو بالکن پیشواز ما.ما هم پله ها رو رفتیم بالا و رفتیم سمتشون،خانم ها با خانم ها روبوسی کردیم و آقایون هم با آقایون.
در حالی که همه با هم خوش و بش می کردن،وارد خونه شدیم.
شاید من فقط به خونشون و همه چی داشتم خیلی دقت می کردم و بقیه اینجوری نبودن،داخل خونشون از بیرونش قشنگ تر و جذاب تر بود.
یه خونه دوبلکس خیلی بزرگ،که با کلی وسایل شیک و گرون تزئین شده بود.
آدم لذت می برد به وسایل نگاه می کرد.
بنظر من واقعا خوش سلیقه بودن.
وگرنه من آدم های خیلی پولدار تری هم دیده بودم که اصلا اینقدر خوش سلیقه و شیک نبودن.
اما خب معلوم بود آدم های حساس و سخت گیری هستن و همیشه قشنگ ترین ها رو انتخاب میکنن...
با تعارفاشون نشستیم رو مبل و شروع کردن تعریف کردن و زدن حرف های روزمره و معمولی.
جالب این بود که با این همه ثروت،
خدمتکاری نداشتن و خودشون پذیرایی می کردن و همه ی کارها رو انجام میدادن.
اول از همه پدرشون بلند شد و برامون چایی آورد.
بعدش مهرداد و مادرش رفتن میوه و شکلات اینا آوردن و ازمون پذیرایی کردن.
سعی می کردم اصلا به مهرداد نگاه نکنم،
همش سرم پایین بود و خیلی با کسی صحبت نمی کردم.
بیشتر شنونده بودم،یا گوشیم و میگرفتم دستم و تو فضای مجازی می چرخیدم.
تقریبا یک ساعتی بود که اونجا بودیم،
هنوز شام نخورده بودیم،یعنی مامان گفت شکلات و شیرینی اینا خوردیم،
فعلا سیریم و بقیه همموافق بودن و گفتن دیرتر شامبخوریم...دوباره همه مشغول تعریف کردن شدن،واقعا نمیدونم من فکرم میکردم یا واقعا اینجوری بود،حس می کردم مهرداد خیلی سمت نازنین نمیره و بیشتر تو خودشه...
بالاخره بعد چند ساعت قرار بود شام بخوریم،انگار به دوتا خونواده خیلی داشت خوش میگذشت،خونواده من که دلشون نمیخواست پاشیم و بریم خونه،
اوناهم اصلا اجازه نمیدادن که ما بریم،
هی میگفتن حالا نشستین.
ساعت ۱ بود و ما هنوز اونجا بودیم.
من دیگه واقعا کلافه شده بودم،اما بقیه انگار خیلی هم از شرایطت راضی بودن.
مامان مهرداد تازه بلند شد و رفت آلبوم هاشون رو بیاره،تا همگی عکس های خونوادگیشون و ببینیم..معلوم بود حالا حالاها اونجاییم،من واقعا خوابم میومد.
اما انگاری بقیه قصد داشتن تا صبح بمونن اونجا.
میعاد انگار متوجه من شد و گفت میخواین برین داخل اتاق بخوابین؟
انگاری خوابتون میاد.
با حرف میعاد انگار همه متوجه من شدن و مامان گفت آره مامان جان؟خوابت میاد نغمه؟
خب راست میگه میعاد جان،برو یه ذره چشمات و ببند.
گفتم مامان جان قصد خونه رفتن نداریم؟
بابا خندید و گفت تازه سرشبه...
دیدم نه انگار جدی جدی اینا قصد رفتن ندارن،اصلا دیگه حوصله تو اون جمع موندن و نداشتم.
از جام بلند شدم و گفتم من خیلی خوابم میاد،میعاد گفت بیاین،دنبالش رفتم و با دست اشاره به اتاق کرد و گفت،بفرمایید اتاق من استراحت کنید.
تشکر کردم و رفتم داخل اتاقی که نشونم داده بود.
گفت در و میبندم که سر و صدا اذیتتون نکنه،گفتم ممنون و در و بست و رفت.
به اتاقش نگاه کردم.همه چی رنگ تیره داشت،از نظر من خیلی جذاب و قشنگ بود.
یه فرش کوچیکه فانتزی مشکی وسط بود و پرده اتاق هم مشکی بود.
دیوارها کاغذ دیواری سفید و مشکی بود.
بنظرم هارمونی خیلی قشنگی داشت.
یه عکس از خودش رو دیوار بود که فکر کنم دبی گرفته بود.یه نقاشیاز چهره اش هم به یه دیوار دیگه بود.
سرویس خوابش هم رنگ چوب بود و خیلی ساده و قشنگ بود.
احتمالا کاغذ دیواریش هم بقیه غر زدن بهش که یه سفیدی هم قاطیش کرده.
من خیلی از اتاقش خوشم اومد و واقعا آرامش بخش بود برام.
داولی با سر و صداهایی که از بیرون میومد،
گفتم احتمالا ما تا صبح اینجاییم...با اینکه در بسته بود،اما صداهاشون کامل و واضح میومد داخل.چشام و گذاشتم رو هم و سعی کردم به بیرون توجهی نکنم و یه مقداری استراحت کنم.
برای چند لحظه صدایی از بیرون نیومد و چشمام گرم شد و خوابیدم،نمیدونم چقدر خوابم برده بود،ولی چشام و باز کردم و دیدم ساعت ۲ و نیمه.
۱ ساعتی خوابیده بودم و جالب اینجا بود که هنوز از بیرون سر و صدا میومد.یعنی هنوز قصد رفتن نداشتن و جدی جدی تا صبح اونجا بودیم.خواستم از اتاق برم بیرون و بگم پاشیم بریم خونه،گفتم حالا نازنین پیش خودش چی فکر میکنه و میگه نغمه چقدرگوشت تلخ بازی در میاره.
بیخیال رفتن شدم و با خودم گفتم اینجا هم مثل اتاق خودم،چه فرقی داره.
احتمالا اونا هم فکر میکنن من خوابیدم و خداروشکر سراغم نمیان.
دوباره داشتم اتاق میعاد و نگاه می کردم که این سری صدای باباشون اومد و گفت
ادامه ساعت ۹شب
#_رسانه_محله_اقدسیه_الهیه_امیریه
https://eitaa.com/aghdasey