"پردهی چهارم: در یکی از روزهای پاییزی به «کتابخانهی شرفالدین علی» یزد کمی آنسوتر از میدان امیرچخماق رفتم. کتاب «سهدیدار» نادر ابراهیمی را مرجوع میکردم که چشمم لابهلای کتابهای روی میز به «جانستانکابلستان» امیرخانی افتاد. با «جانستانکابلستان» از کتابخانه بیرون زدم و از همان ایستگاه اتوبوس با امیرخانی همسفر هرات شدم. تنها جایی که نیاز نبود برای چاقسلامتی با مردمانش زبان دوم بلد باشد. حتی لازم نبود برای پر کردن فرم پذیرش هتل، درگیر اسپلکردن اسمش به حروف لاتین شود.
روایت تاریخ پرحادثهی هرات و منارههای خونآلودش و دستان هنرمند استاد «عمادالدین معمار» که کاشی به کاشی مناره را بالا میبرد، آنقدر مرا بر سرشوق میآورد که دلم میخواهد الساعه یک تیکت به مقصد هرات بگیرم و میان تاریخ بر بخورم با آدمهایی که هنوز هم نمیشناسمشان. مثلا تصور کن! عدل بخورم به تور«تیمور گورکانی» همان که لنگش میخوانند و فاتح هرات، ایستاده بر کوهی از سرهای هرویان. بگذریم! تازه فهمیدهام استاد عمادالدین، هم معمار مسجدجامع گوهرشاد است و هم مسجدجامع هرات؛ مسجدی با دوازده مناره که تنها پنج منارهاش هنوز صابون تجاوز دشمن به تنشان نخورده است.
میان ارگ قدیم هرات، صحبت از مرزهایی است که کمتر از یکصد و هفتاد سال میان ما کشیده شده است. آشی با یک وجب روغن که از میان دیگهای انگلیسی سرریز کرده و مرزهای اعتباری و دروغینی که از معاهدهی پاریس، عروس هرات را- که زمانی از لحاظ پرورش نقاشان، معماران و موسیقیدانان به «فلورانس آسیا» شهرت داشت- از آغوش ایران جدا کرده است. نیرنگی که باعث شد تفکر «انا خیر منه» قوت بگیرد و غریبنوازی جایش را به بیگانهستیزی وارداتی دهد؛ تا جایی که بر روی برخی دیوارهای بافت تاریخی شهرم نوشتههای سیاه «ورود افغانی ممنوع» خاطر #دوست را آزرده کند و خاطر #دشمن را جمع.
دلم خون است از سیاستهای غلط مهاجرپذیریمان که به اهل علمشان اجازهی تحصیل در مدارس تربتجام و زاهدان را نداد تا طلاب اهل سنتشان روانهی مدارس پاکستان شوند و بخت یار #القاعده گردد تا تور افکار تکفیریاش را میان آن طلاب پهن و یارگیری کند و سوخت به آتش برادرکشی بریزد. خانهجنگی- جنگ داخلی- به راه بیاندازد و هرازگاهی با انفجار پلی یا ایرپورتی، چشمان دخترکان بلاکش هندوکش را بیفروغ و سیاهسری را در انتظار بازگشت شوهرش جان به لب کند. سیاستی که اگر با کیاست پیوند میخورد، تصویری اینچنین ناموزون از ملتی نجیب، نیمکرهی مغزمان را تسخیر نمیکرد و جوانمردمردمی قریب را #غریب نمیپنداشتیم. اگر اعتبار مرزهای «مید این بریتانیای کبیر» را بر کرامت انسانی افغان مقدم نمیداشتیم، امروز کارکردن یک مهاجر افغان در مشاغل سطح پایین را جرم محسوب نمیکردیم و قشر فرهیختهشان را اسیر بوروکراسیهای دریافت ویزا از نفس نمیانداختیم.
حالا بعد از سالها اعتراف میکنم که غلط کردم- مثل پشتون که به اشتباه کردم میگوید غلط کردم- و به این فکر میکنم چگونه میشود مرزی را که #خباثت و دیوار بلندی را که #سیاست میان ما کشیده با فرهنگ اخوت از میان برداشت و خط بطلانی کشید بر هرآنچه نامش #نژادپرستی است. کلام آخر عبدالرزاق کنار مرز اسلامقلعه که «قدر بدانید ایران را؛ ایران، پاریس است به خدا» برایم فحوایی دارد که شاید خود عبدالرزاق هم فحوای کلامش را نفهمیده باشد؛ اینکه پاریس بودن ایران ذاتا حسنی ندارد و حکایت از آلوده بودنش به «فرهنگ توسعه» دارد تا «توسعهی فرهنگی»! حسن آن است که ایران، ایران باشد؛ نه هیچ جای دیگر…"
https://eitaa.com/maryamordouei