eitaa logo
پاکسازی با قرآن🤍
24.1هزار دنبال‌کننده
275 عکس
79 ویدیو
3 فایل
اینجا بناست 30 روز مسافر الی الله بشیم❤️ دوستانتون رو دعوت کنید آیدی ادمین ثبت نام دوره ها👇 @poshtiban_seyedhoseiny
مشاهده در ایتا
دانلود
🔖 کلاس پاکسازی محبین: ✅ کلاس پاکسازی محبین پارت ۱ لینک ویدیویی 🎥 جلسه 1 🔻 پارت 1 : https://my.uupload.ir/p/aGXEVVJ7 لینک صوتی🔊 جلسه 1 🔻 پارت 1 : https://my.uupload.ir/p/kjgmvvEA . ✅ کلاس پاکسازی محبین پارت ۲ لینک ویدیویی 🎥 جلسه 1 🔻 پارت 2 : https://my.uupload.ir/p/Jgya2AkQ لینک صوتی🔊 جلسه 1 🔻 پارت 2 : https://my.uupload.ir/p/1LzG89AW .
کیا این جلسه رو دیدن؟چطور بود؟ چه حسی داری دوباره داری به خدا نزدیک میشی؟@seyedhoseinyp
.1 قسمت اول داستان قهوه خانه پر از آدم های جور و واجور بود. هر گوشه عده ای هـم قـمـاش و هـم مـسـلـک روی تــخـتـهـای چـوبی قهوه خانه دور هم نشسته و گرم گرفته بودند.🪑 قهوه چی تند و تند برای مشتری هایش چای و قلیان می آورد☕️. صـدای قــل قــل قـلـیـانـهـا و جــیــر جــیــر استـکـان و نعلبکی ها در ضرب صدای بزن و بـکـوب مـطـربـان🥁که مستانه غرق نواختن🪗 بـودنـد گـم شـــده بود. جوانها بیشتر ، سرپا ایستاده بودنـد کـه و بـــه آهنگ ساز نوازندگان تن می جنباندند🕺؛ پیرترها هم گویی بدشان نمی آمد جانی در تن داشـتـنـد و می توانستند تکانی به خود بدهـند بـا وجـد و شـور همراهی شان می کردند.👏 .
.2 در میان آن همه های و هوی🗣 تـنـهـا مـردانـی که روی یکی از تختهای 🪑گوشه ی قهوه خانه نشسته بودند تافته ی جدا بافته می نمودند🤨 از عمامه و عـبـا و قبایشان بـر مـی آمـد از طـلـبـه های نـجـف بـاشند👳‍♂ که برای زیارت حرم سید الشهدا(ع) پا در راه کربلا گذاشته اند 👣 همه شان سر به زیر انـداخـتـه بـودنـد و بـاگـونـه هـای گداخته لب می گزیدند و در حضور پیرمردی که هم چون نگین انگشتری💎 در میانش گـرفـته بودند، از شنیدن ساز و آواز وجدانگیز نوازندگان شرم😔 داشتند . اما پیر مرد... او در حالی که تـسـبـیـح سیاهی را که در دسـت داشت بازی می داد، بی خیـال از هـمـه کــس و همه جالب مـی جـنـبـانـد🕺 و ذکـر مـی گـفــت. چهره اش آرام و نگاهش روی دانه های تسبیح بود . عاقبت کاسه ی صبر یکی از جـوانـهـا لبریز شد و با صدایی که اگرچـه چنـدان هـم آهـسـتـه نبود اما در میان آن همه قیل و قـال بـه زمـزمـه میمانست گفت:🗣 «اسـتـاد، بـهـتـر نیست کم کم راه بیفتـیـم و ایـن جـمـاعـت غـافـل و از خـدا بی خبر را به حال خود بگذاریم . » طلبه ی دیگری بی آن که منتظر جواب پیرمـرد بـه جـوان اول بـمـانـد گـفـت🗣: «بـلـه، شــیــخ بزرگوار راه ما از این مردم جداست. بهتر است راه خودمان را بگـیـریـم و آلـوده ی گـنـاه ایـنـان نشویم! » .
.3 پیرمرد👳‍♂سر بلند کرد و به صورت مـــردان جـــوانــی کــه هــمراهش بودند👬، نگاهی انـــداخـــت و بـــا لـــحــن آرام و صدایی میانه گــفـــت🗣: غـــفـــلـــت را تـــا ابـــد بــه دوش خواهیم کشید . » آن وقت ما هم از سنت رســول خدا غفلت کرده ایم و بار این بعد ، روگـردانـد و نـگاهی به مطربان🕺 انداخت و دوبـاره رو به شاگردانش کرد و ادامه داد: از مـن نـخـواهـید سنت رسول الله را نادیده بــگــیــرم نــهــی از مــنــکــر سنت محمد(ص) اسـت . مـا لـبـاس روحـانیت👳‍♂🥼 به تن کرده ایـم تـا راه پـیـامــبران را ادامه دهیم و مردم را به خداوند و آنچه مـیپسندد، ارشاد کنیم نه این کــه از پــلــیــدی هــا و رنگارنگی هـای ایـن دنـیای پر زرق و برق به گوشه ای خـلـوت فـرار و تـظاهر به عبادت🤲کنیم!» جــوانــی کــه کــنــار پــیرمرد نشسته🧎 بود گفت: «اما جناب شيخ ... مــکــث کــرد و آن گــاه با لــحــنـی پر هیجان گـفـت🗣:«این مردمی که ما می بینیم نه تـنها با حرف ما آگاه نمی شوند و توبه نمی کـنـنـد بلکه شاید سرمان بریزند و کتک🏌 مفصلی هم به ما بزنند🤕. » .
.4 و با حالتی درمانده به دوستانش نـگاه کرد پیرمرد ابرو در هم کشید😠 و بـی آن کـــه حـرفـی بـزنـد، نـعلینش👞 را به پا کرد و از جــا بــلــنــد شــد🧍مــردان جوان بی آن که بــدانـنـد در ســرش چــه مــی گــذرد نگاهش کــردنــد👀. مــی انـدیـشـیدند🤔که استاد شــان با ســـاده دلــی فــکــر مــیــکـند خواهد توانست مردانی که عمرشان به نواخــتــن و رقصیدن رفته بود را به حرفی و سخنـی بــه راه راست هدایت کند😏. آنها هم چنان که سـاکــت و البــتــه از درون در خروش بودند چـشــم از پــیــرمــرد نــمــی گرفتند . آخوند👳‍♂ نــزدیــک مــطــربــان🕺 رسید. مردی که آواز مــی خــوانــد 🎤و بــه نظر می رسـید ســر دستــه ی آنــهــا بــاشــد، ساکت😶 شد و کنجکاوانه به پیرمرد نـگاه کرد . گویی منتظر بود آخوند با توپ و تشر 🤬 به کارشان انتقاد کند و بساطــشــان را به هم بریزد . حالا بقـیه ی مــطــربــان هــم دست از نواختن کشیده🪗 و مدافعانه به او خیره شده بودند. پیرمرد لب باز کرد و بــا آرامــشــی کــه بــرای مرد غیر منتظره مینمود گفت🗣: «دست مریزاد👏برادران عجب زیبـا مــی نــوازیــد😊 .
.5 مرد، مردد ، سراپای آخونـد را بــرانــداز کــرد. 😳 باورش مشکل بــود کــه یــک روحــانــی نسبت به،غنا اظهار عـلــاقــه و خــوشــنــودی کــنــد. پیرمرد ادامه داد: دست و پـنــجــه ی نوازنده هایت نرم!! اگر اجازه بدهی ؛ تا تو حنجره ات را به استکانی آبجــوش🥛 نــرم کنی من برای این مردم یک دهن بخوانم🗣 لحظه ای دیــدنــی امــا بــاور نــکــردنــی بــود. دهان همه ی کــسـانــی کــه ایــن حرف را از آخوند شنیدند، از تعجب باز شد😧. بیشتر از همه شاگردان خود آخوندمتعجب بــــودنـــد😮 و بـــا چــشــم هــای گــردشــده نگاهش می کردند .مرد خودش را جـمــع و جور کرد و شاید برای گرم کردن مجلس، با لحن تحقیرآمیز و زنــنــده ای گــفــت: «...؟! نمی دانستیم ملاهـا هــم بــیــن خــودشــان بلبل دارند!😏 خنده ای کوبنده و تمسخـرآمــیــز، انــجــمــاد قهوه خانه را منفجر کرد🤣. طلبه ها ســر به زیر انداخته و لب گزیدند😔. اما آخوند بی اعـتنــا بــه ایــن تــحــقیــر جواب داد🗣: برادر ؛ بد هم نیست تــو کــه اســتــاد آوازی 🎤 استعداد مرا بسنجی!» مرد نگاه شیطنــت😈بــاری بــه رفــقــایــش انداخت و فکر کرد🤔😁بد نیســت بــرای خنده هم شده جایش را به آخوند بــدهــد. دقیقه ای بعد پیرمرد در جــای او ایــستــاده بود. چشم برهم گذاشــت😑 و «بسم الله الرحمن الرحیم» گفت و بی آن که نگاهش .
.6 با نگاه کسی تــلاقــی کــنــد هــم آوا بــا ســاز نوازندگان خواند👳‍♂🎤: لا اله الا الله * حقاً حقاً صدقاً صدقاً إن الدنيا قد غرتنا* واشتغلنا و استهوتنا يا بن الدنيا مهلاً مهلاً* یا بن الدنيا دقاً دقاً يا بن الدنيا جمعاً جمعاً * تفنى الدنيا قرناً قرناً ما من يوم يمضى عنا* إلا أوهى ركناً منا قد ضيعنا داراً تبقى* واستوطنا داراً تفنى لسنا ندرى ما فرطنا* إلا يوماً ما قدمتنا آخوند بی‌اعتنا بــه مــردمــی کــه در بــهــت و سکوت😶 به او خــیــره شــده بــودنــد، بــاز آوازش را از سر گرفت 🎤.ایــن بــار حــتــی نوازنده ها 🥁دست از نواخـتــن کــشــیــده بودند. مرد مطرب چنان بـه آخــونــد زل زده بود 😳که گویی مجسمه ای بی جان بود. پهنای صورتش را اشکی کـه بـی مـحـــابـــا از دیدگانش فرومی ریخت😭، خیـس کــرده بود . آخوند ساکت شد. قهوه خانه در جـذبــه ای تکان دهنده فرو رفته بود. دیگر جـوان هــا نمی رقصیدند و پیـران نمی خندیدند. حتی طلبه های جوان دیگر پچ پچ نمی کــردند و لب نمی گزیدند. قهوه خانــه بــی صــدا بــی صدا می گریست😭🔇 .
.7 پیر مرد گوشه ی عــبــایــش را گــرفــت و بــه طرف شـاگــردانــش رفــت آنــهــا پــیــش پــای مرشدشان از جا برخاسـتــنــد🧍. دقــیــقــه ای ،بعد طلبه ها از پی استاد در راه کــربــلا می رفتند👣 . حالا از سمت قــهوه خــانــه صدای گریــه مــی آمــد😭، امــا شــاگــردان هنوز در خاموشـی و حــیــرت بــودنــد . و در میان آنها ، مرد جـوانــی بــیــش از دیــگــران خـــود را در پــیــچ و خــم های شــخــصــیـــت استادش گمشــده مـــیـــدیـــد بـــا خـــود مــی اندیشید🤔 هنوز هم ملاحــســیــن قــلــی همدانی ، سالکی را کــه چــنــدیــن ســال در محضرش شاگردی کرده بــود نــشــنــاخـــتــه است . بی شـک هــیــچ کــس جــز هــمــیــن پیرمرد نمی توانست عرفان حقیقی را به او بیاموزد . با خود نجوا می کــرد: «شــاگــردی او ، فقط از برداشتن حرف هایش نــیست، بـاید وارد عــمــل شــد!» خــورشــیــد در افــق مـــغـــرب گـــدازان بـــود و ســـواد شهر کربلا کم کم به زائــران چــهــره مــی نــمــایــانـد . ) پایان قسمت اول ادامه دارد ... .🔵🔴هنوز عضو قطعی کانال نیستید. روی گزینه join(پیوستن) کلیک کنید تا کامل عضوشید و کانالو گم نکنید 👇
❌️جلسه اول پاکسازی👆