eitaa logo
پاکسازی با قرآن🤍
23هزار دنبال‌کننده
275 عکس
78 ویدیو
3 فایل
اینجا بناست 30 روز مسافر الی الله بشیم❤️ دوستانتون رو دعوت کنید آیدی ادمین ثبت نام دوره ها👇 @poshtiban_seyedhoseiny
مشاهده در ایتا
دانلود
.1⃣ قسمت چهارم دستی تکانش داد. چشم هایش را تا نیمه باز کرد و خطوط مبهم چهره ای را کنار خود دید . احساس ضـعـف می کرد. دوباره چشمهایش را بست . کسی صدایش زد . صدا آشنا بود . چشم باز کرد و ملاحسین قلی همدانی را دید که بالای سرش نشسته بود و مهربان نگاهش می کرد. بلند شد و نشست. درد عجیبی را در سرش احساس کرد. چشم هایش سیاهی رفت؛ با این حال، به احترام استاد روی دوزانو و رو به او نشست مسجد هنوز خلوت و خالی بود. نگاه میرزا به محراب افتاد. حال توبه را به یاد آورد دلش لرزید. آهسته گفت : نمی دانم چه شد که از هوش رفتم! ملا حسین قلی گفت : «خوب شد آمدم، والا تا ساعتی دیگر مسجد پر از آدم می شد. درست نبود که دیگران تو را در آن حال آن هم در محراب بینند میرزا سرش را پایین انداخت و با لحنی متواضعانه گفت : استاد حس زیبایی داشتم بعد از چند سال شاگردی در ! محضر شما تازه توانستم اولین دستور العمل را مشق کنم ملاحسین قلی با حالتی کنایه آمیز گفت: «آن هــم چـه مشقی همیشه یک جای کارت ایراد دارد. میرزا جواد پرسشگرانه به صورت استاد نگاه کرد . کجای کارش ایراد داشت؟! ترک معصیت کرده بود، محزون شده، غسل کرده و در حضور خدا به تو به نشسته بود. پس کدام ایراد؟ .
.1⃣ قسمت پنجم بالای تپه که رسید ایستاد و به آسمان نگاه کرد . خورشید در وسط آسمان نشسته بود. در آن بیابان برهوت از هیچ سو صدای اذان شنیده نمی شد. با این حال میرزا جواد شک نداشت که وقت اذان رسیده است. به دور و برش نگاه کرد . تا چشم کار می کرد، سنگ و شن و ریگ بود؛ نه سایه ای، نه درختی، نه سبزه ای و نه آبی . راستی که تابستانها بیابانهای اطراف نجف همچون جهنم میشد هیچ جنبنده ای را نمی شد در آن محشر دید . چه بهتر این درست همانی بود که میرزا جواد میخواست . میخواست تنها باشد میخواست به خودش بفهماند که وقتی در دوزخ تنها بماند و هیچ فریادرسی نباشد، چه خواهد کشید! اما دریغ ، دریغ که صحرای عراق کجا و جهنم کجا ! قیامت با همه ی نزدیکی اش هنوز فرانرسیده بود. هنوز برای توبه فرصت بود، اما اگر همان لحظه می مرد و فرصت توبه از دست می رفت؟ دلش لرزید و اشک چشم هایش را پر کرد . .
.1⃣ قسمت ششم ذهنش پر از سکوت بود. تشنگی و ضعف رمق تنش را گرفته بود. کاش جرعه ای آب می نوشید . آب ، آب از عمق سکوت صدای آب شنید ؛ صدای نهر ، نهری خروشان و جاری! رویا بود؟! دلش میخواست رویا نباشد. دلش می خواست چشم باز کند و خود را کنار چشمه ای زلال ببیند. دلش می خواست... آرام چشم هایش را باز کرد . از آن چه دید حیرت زده شد . صورتش در چمن های سبز و شبـنـم زده فرو رفته بود. بوی علف در شامهاش پیچید و جانی تازه اش بخشید . بلند شد و نشست. اشتباه نکرده بود؛ دور تا دورش را چمن های تازه و بلند گرفته بود. پس بیابان کجا بود؛ آن صحرای داغ و ریگهای سوزان و سنگهایی که از تشنگی دهان باز کرده و التماس باران داشتند؟ حالا اینجا کجا بود؟ ترس و شادی در وجودش درهم آمیخت. پشت سرش را ردیفی از نیهای بلند و خیزران پوشانده بود. صدای آب از پشت نی ها می آمد . مردد بود، با این حال برخاست و چند قدم جلوتر رفت . بوی مشک به مشامش خورد، گویی در نهر مشک جاری بود باز هم جلوتر رفت کنار نهر ایستاد تصویرش در آب افتاد. همان یک لاقبا تنش بود. صورتش گل آلود و خسته و موهایش آشفته بود. روی آب خم شد. دلش می خواست خودش را در نهر بیندازد اما نه باید اول تشنگی اش را رفع می کرد. دو دستش را هم چون کاسه ای در آب نهر فرو کرد و مشتی آب .برداشت اما همین که خواست لب به آب ببرد، صدایی .
.1⃣ قسمت هفتم کوبه ای در را که به دست گرفت هنوز مردد بود. اندیشید که آیا تصمیمش درست است یا نه بهتر بود منصرف شود و به مدرسه برگردد! کوبه را رها کرد و برگشت. اما دو سه قدم آن سوتر ، ایستاد. نباید جا میزد کاری که تصمیم به انجامش داشت، گناه نبود، بی حرمتی و گستاخی هم نبود . دوباره به سمت خانه برگشت. به خود گفت: «هر گمشده ای به یک بلد راه احتیاج دارد؛ یک راهنما که او را از سرگردانی نجات بدهد. من هم امروز به او محتـاجـم؛ بـه راهنمایی اش. بی شک هیچ کس بهتر از ملاحسین قلی همدانی نخواهد توانست دستم را بگیرد و به صراط مستقیم هدایت کند! بار دیگر کوبه را گرفت و این بار، مصمم، دوضربه به در نواخت. آنگاه به انتظار ایستاد دقیقه ای بعد، در باز شد و پسر نوجوانی در آستانه اش ایستاد. میرزاجواد سلام کرد و سراغ ملاحسین قلی را گرفت . کمی دستپاچه بود. لحظه ای فکر کرد. کاش در مدرسه به حضور استاد می رسید اما نه آنجا طلبه ها مدام آخوند را دوره می گرفتند تا سؤالها و اشکالاتشان را بپرسند . .
.1⃣ قسمت هشتم ملاحسین قلی داشت از لزوم تفکر در مرگ برای سالک، صحبت میکرد همچنان که آیات و روایات را برای شاگردانش میگفت گونه هایش گل می انداخت و چشم هایش سرخ میشد گاه چنان در بازگویی عمق روایت غرق میشد که رعشه ای نرم در دست هایش می دوید و صدایش به لرزه می افتاد. گاهی هم آشکارا اشک در حدقه ی چشمهایش پُر می شد و او را به دقایقی سکوت وامی داشت . میرزا جواد همچنان که پایین مجلس نشسته بود و حرف هایش را میشنید با تمام حواس ، حرکاتش را زیرنظر داشت . گاهی که آثار تغییر در چهره ی آخوند پدیدار می شد، تلنگری به خود می زد و با خود می گفت : «ببین جواد، این سالک پیر ، بعد از سال هـا تـحـمـل رنج و مرارت و انجام ریاضت و دست یابی به سلوک عرفان محقق ، هنوز هم وقتی از مرگ می گوید و رویارویی با حضرت حق را تـصـور می کند این چنین خطوط چهره اش می لرزد و حالش دگرگون می شود. پس وای بر تو جواد، وای برتو! » حزن و تأثر در چهره ی شاگردان نمایان بود . بعضی شان آشکارا می گریستند و برخی دیگر نگاهشان را پشت انگشتانشان که حائل پیشانی کرده بودند، پنهان می کردند . .
.1⃣ قسمت نهم روزها همچون باد می آمدند و می گذشتند و در مسیر خود برای سالک جوان تجربه های تازه ای سوغات می آوردند. حالا دیگر میرزا جواد تنها به لقاءالله می اندیشید و برای رسیدن به این آرزوی بزرگ با تمام وجود تلاش می کرد هر روز دقیق تر از روز قبل دستورالعمل های ملاحسین قلی را مشق میکرد تهجد و شب زنده داری ، توبه و نماز تفکر در مرگ تضرع و سوز وگداز و روزه و راز ونیاز، حجاب خویشتنش را کنار زده و او را به وادی نور نزدیک کرده بود . شبها بعد از ساعتها گریه و مناجات، عطر خدا که در شامه اش می پیچید چنان سرمست می شد که گویی همان دم از هوش خواهد رفت . در آن حال بود که از شوق و هیجان سر بر دیوار می کوبید و آن قدر می گریست تا آتش درونش به خنکی می گرایید . آن گاه باز سر به سجده می برد و ساعت ها پیشانی بر خاک می سایید و از جسم ناتوان خاکی خود که گنجایش حجم نور را نداشت،شکوه میکرد. .
.1⃣ قسمت دهم یک شب زمستانی دیگر از راه میرسید . آسمان ابری و هوا سنگین بود . سوز باد خبر از سرمای طاقت فرسایی دیگر داشت. راستی هم که زمستان های نجف هم چون تابستانهایش سخت و عجیب بودند. آن شب باد خشمگین، تازیانه اش را بی رحمانه بر در و دیوار شهر میکوفت کسبه زودتر از همیشه حجره هایشان را تعطیل کردند همه ی مردم با عجله در خیابان ها تـردد داشتند. گویی هر کدام میخواستند زودتر از بقیه خود را به خانه برسانند و در فضای گرم و آمن آن شب را با همه ی شگفتی اش فراموش کنند. در ازدحام این جمعیت پرهیاهو دوجوان غافل از های و هوی دیگران دوشادوش ،هم گپ زنان به سمت خانه ی پیر عارف می رفتند . آن شب نیز هم چون بسیاری از شب ها، درخانه ملاحسین قلی همدانی ، مجلس درس اخلاق برپا بود. میرزا جواد و همراهش، سید همدانی، که او هم از طالبان مجاهده ی نفس و سلوک راه حق بود، مشتاقانه به مکتب شیخ می رفتند . بیشتر راه را سید می گفت و میرزاجواد می شنید .
.1⃣ قسمت یازدهم در آستانه ی رواق ایستاده و چشم به گنبد حرم سید الشهدا دوخته و در حال و هوای خود غرق بود. نجوای دلنشین مناجات از داخل حرم به گوش می رسید: «یا اَبـا عبدالله ، لَقَد عَظُمَتِ الرَزْيَةُ و جَلَّتِ و عَظُمَتِ المُصيبة بِكَ عَلَينا و عَلَى جَميعِ أَهلِ الاسلامِ ، فَلَعَنَ اللهُ أُمَةٌ أَسَّسَتْ اساس الظلم و الجور عليكم اهلَ البَيتِ ... خواندن دعا کنار حرم سیدالشهدا (ع) حال و هوای دیگری داشت. اصلا خاک کربلا غریب بود. بوی غربتش دل را محزون و چشم را گریان می کرد. چشم که می گریست سینه به شوق مناجات می تپید و زبان به نیایش باز میشد ای مولای من ای ابا عبدالله، من عزم حرم مطهرت کردم و به مشهد شـریـفـت آمـدم . حالا از خدا می خواهم به حق شأن و مقامی کـه تـو نـزد او داری ، مرا بـا شما در دنیا و آخرت همنشین قرار دهد ... دستی روی شانه اش نشست، رو گرداند. ملاحسین قلی پشت سرش ایستاده بود. میرزا جواد سلام کرد و .
.1⃣ قسمت دوازدهم میرزا جواد پایین قبر ایستاد و نگاهی حسرت بار به خاک تر و تازه ی گور انداخت. تشییع کنندگان رفته بودند و جای خالی شان را سکوت سنگینی پر کرده بود. هوا بوی گلاب و کافور می داد. از بیرون حجره صدای تلاوت قرآن کریم شنیده می شد: «كُلُّ مَنْ عَلَيْهَا فَانٍ، وَيَبْقَى وَجْهُ رَبِّكَ ذوالجلال و الإكرام، فباي الآءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبان ... پای مزار زانو زد و انگشتهایش را روی خاک گذاشت و فاتحه خواند . فاتحه اش که تمام شد ایستاد. خلوت حجره و هم انگیز می نمود. حس کرد نوری از قبر بیرون می تابد. صدای بال هم شنید رویا بود یا کشف و شهود نمی دانست. ایا به راستی صدای بال ملائکه می آمد؟! قلب میرزا جواد هم چون سینه ی کبوتری در بند می تپید. یاد حرفهای ملاحسین قلی افتاد. حرف هایی که به شاگردانش میگفت همه میشنیدندشان و خیلی ها ساعتی بعد از درس آنها را از یاد میبردند: «خدایا، گویا خود را میبینم که در حفره ی قبر .
.1⃣ قسمت سیزدهم وارد حرم که شد ، عطر گل محمدی در شامه اش پیچید . بی اختیار ایستاد و هوا را بویید. آن گاه چشم باز کرد و رو به آرامگاه امیرالمؤمنین ایستاد و سلام داد. بعد هم چنان که زیر لب ذکر می گفت با قدمهایی آهسته جلوتر رفت. نزدیک ضریح که رسید ایستاد دست در حلقه ی بارگاه گره کرد و پیشانی اش را به ضریح چسباند و نجواکنان دعا خواند. حرم خلوت بود و زائرانی که می آمدند، زیارت می کردند و آرام از کنارش میگذشتند . او فرصت کرد ساعتی در همان حال مناجات کند، بی آن که کسی خلوت حضورش را به هم بزند. بعد از دعا دست از حلقه ی فولادین ضریح رها کرد و به سمت دیگر حرم، آنجا که چند جلد قرآن روی هم چیده شده بود، رفت. یک جلد کتاب قرآن برداشت و گوشه ای دنج پیدا کرد و رو به قبله نشست قرآن را پیش پایش زمین گذاشت و دست به دعا بلند کرد و به زمزمه گفت: .
.1⃣ قسمت چهاردهم سپیده دم بهاری دیگری از راه رسیده بود. هوا خنک و شرجی بود و بوی خاک باران خورده می آمد. آسمان تمام شب را باریده بود و حالا ، با طلوع سپیده ، همه چیز و همه جا شسته و شفاف و براق به نظر می رسید. آقا میرزا جواد از حرم حضرت عبدالعظیم که بیرون آمد و پا در حیاط صحن ،گذاشت حظ کرد وجودش از لذتی وصف ناشدنی پر بود. کبوترهای سفید حضرتی از پیش پایش پریدند و چند قدمی آن سوتر ، باز فرود آمدند . آقا میرزا جواد با قدم هایی آرام به طرف حوض صحن رفت . چنان با طمأنینه می رفت که گویی می خواست در هر قدم و با هر نگاه، ورقی از دفتر پرخاطره ی پانزده سال پیش را ورق بزند؛ خاطره ی روزی را که برای تحصیل عازم نجف اشرف بود. هر چند از آن روز تنها تصویری مبهم و دور در خاطرش مانده بود . روی لبه ی حوض نشست آهی از دل کشید و با دقت دور تا دور صحن را پایید شب قبل که به حرم رفته بود، در تاریکی و باران بی امان نتوانسته بود خوب صحن و حرم را نگاه کند. .