eitaa logo
پاکسازی با قرآن🤍
22.9هزار دنبال‌کننده
275 عکس
78 ویدیو
3 فایل
اینجا بناست 30 روز مسافر الی الله بشیم❤️ دوستانتون رو دعوت کنید آیدی ادمین ثبت نام دوره ها👇 @poshtiban_seyedhoseiny
مشاهده در ایتا
دانلود
.1 قسمت اول داستان قهوه خانه پر از آدم های جور و واجور بود. هر گوشه عده ای هـم قـمـاش و هـم مـسـلـک روی تــخـتـهـای چـوبی قهوه خانه دور هم نشسته و گرم گرفته بودند.🪑 قهوه چی تند و تند برای مشتری هایش چای و قلیان می آورد☕️. صـدای قــل قــل قـلـیـانـهـا و جــیــر جــیــر استـکـان و نعلبکی ها در ضرب صدای بزن و بـکـوب مـطـربـان🥁که مستانه غرق نواختن🪗 بـودنـد گـم شـــده بود. جوانها بیشتر ، سرپا ایستاده بودنـد کـه و بـــه آهنگ ساز نوازندگان تن می جنباندند🕺؛ پیرترها هم گویی بدشان نمی آمد جانی در تن داشـتـنـد و می توانستند تکانی به خود بدهـند بـا وجـد و شـور همراهی شان می کردند.👏 .
.2 در میان آن همه های و هوی🗣 تـنـهـا مـردانـی که روی یکی از تختهای 🪑گوشه ی قهوه خانه نشسته بودند تافته ی جدا بافته می نمودند🤨 از عمامه و عـبـا و قبایشان بـر مـی آمـد از طـلـبـه های نـجـف بـاشند👳‍♂ که برای زیارت حرم سید الشهدا(ع) پا در راه کربلا گذاشته اند 👣 همه شان سر به زیر انـداخـتـه بـودنـد و بـاگـونـه هـای گداخته لب می گزیدند و در حضور پیرمردی که هم چون نگین انگشتری💎 در میانش گـرفـته بودند، از شنیدن ساز و آواز وجدانگیز نوازندگان شرم😔 داشتند . اما پیر مرد... او در حالی که تـسـبـیـح سیاهی را که در دسـت داشت بازی می داد، بی خیـال از هـمـه کــس و همه جالب مـی جـنـبـانـد🕺 و ذکـر مـی گـفــت. چهره اش آرام و نگاهش روی دانه های تسبیح بود . عاقبت کاسه ی صبر یکی از جـوانـهـا لبریز شد و با صدایی که اگرچـه چنـدان هـم آهـسـتـه نبود اما در میان آن همه قیل و قـال بـه زمـزمـه میمانست گفت:🗣 «اسـتـاد، بـهـتـر نیست کم کم راه بیفتـیـم و ایـن جـمـاعـت غـافـل و از خـدا بی خبر را به حال خود بگذاریم . » طلبه ی دیگری بی آن که منتظر جواب پیرمـرد بـه جـوان اول بـمـانـد گـفـت🗣: «بـلـه، شــیــخ بزرگوار راه ما از این مردم جداست. بهتر است راه خودمان را بگـیـریـم و آلـوده ی گـنـاه ایـنـان نشویم! » .
.3 پیرمرد👳‍♂سر بلند کرد و به صورت مـــردان جـــوانــی کــه هــمراهش بودند👬، نگاهی انـــداخـــت و بـــا لـــحــن آرام و صدایی میانه گــفـــت🗣: غـــفـــلـــت را تـــا ابـــد بــه دوش خواهیم کشید . » آن وقت ما هم از سنت رســول خدا غفلت کرده ایم و بار این بعد ، روگـردانـد و نـگاهی به مطربان🕺 انداخت و دوبـاره رو به شاگردانش کرد و ادامه داد: از مـن نـخـواهـید سنت رسول الله را نادیده بــگــیــرم نــهــی از مــنــکــر سنت محمد(ص) اسـت . مـا لـبـاس روحـانیت👳‍♂🥼 به تن کرده ایـم تـا راه پـیـامــبران را ادامه دهیم و مردم را به خداوند و آنچه مـیپسندد، ارشاد کنیم نه این کــه از پــلــیــدی هــا و رنگارنگی هـای ایـن دنـیای پر زرق و برق به گوشه ای خـلـوت فـرار و تـظاهر به عبادت🤲کنیم!» جــوانــی کــه کــنــار پــیرمرد نشسته🧎 بود گفت: «اما جناب شيخ ... مــکــث کــرد و آن گــاه با لــحــنـی پر هیجان گـفـت🗣:«این مردمی که ما می بینیم نه تـنها با حرف ما آگاه نمی شوند و توبه نمی کـنـنـد بلکه شاید سرمان بریزند و کتک🏌 مفصلی هم به ما بزنند🤕. » .
.4 و با حالتی درمانده به دوستانش نـگاه کرد پیرمرد ابرو در هم کشید😠 و بـی آن کـــه حـرفـی بـزنـد، نـعلینش👞 را به پا کرد و از جــا بــلــنــد شــد🧍مــردان جوان بی آن که بــدانـنـد در ســرش چــه مــی گــذرد نگاهش کــردنــد👀. مــی انـدیـشـیدند🤔که استاد شــان با ســـاده دلــی فــکــر مــیــکـند خواهد توانست مردانی که عمرشان به نواخــتــن و رقصیدن رفته بود را به حرفی و سخنـی بــه راه راست هدایت کند😏. آنها هم چنان که سـاکــت و البــتــه از درون در خروش بودند چـشــم از پــیــرمــرد نــمــی گرفتند . آخوند👳‍♂ نــزدیــک مــطــربــان🕺 رسید. مردی که آواز مــی خــوانــد 🎤و بــه نظر می رسـید ســر دستــه ی آنــهــا بــاشــد، ساکت😶 شد و کنجکاوانه به پیرمرد نـگاه کرد . گویی منتظر بود آخوند با توپ و تشر 🤬 به کارشان انتقاد کند و بساطــشــان را به هم بریزد . حالا بقـیه ی مــطــربــان هــم دست از نواختن کشیده🪗 و مدافعانه به او خیره شده بودند. پیرمرد لب باز کرد و بــا آرامــشــی کــه بــرای مرد غیر منتظره مینمود گفت🗣: «دست مریزاد👏برادران عجب زیبـا مــی نــوازیــد😊 .
.5 مرد، مردد ، سراپای آخونـد را بــرانــداز کــرد. 😳 باورش مشکل بــود کــه یــک روحــانــی نسبت به،غنا اظهار عـلــاقــه و خــوشــنــودی کــنــد. پیرمرد ادامه داد: دست و پـنــجــه ی نوازنده هایت نرم!! اگر اجازه بدهی ؛ تا تو حنجره ات را به استکانی آبجــوش🥛 نــرم کنی من برای این مردم یک دهن بخوانم🗣 لحظه ای دیــدنــی امــا بــاور نــکــردنــی بــود. دهان همه ی کــسـانــی کــه ایــن حرف را از آخوند شنیدند، از تعجب باز شد😧. بیشتر از همه شاگردان خود آخوندمتعجب بــــودنـــد😮 و بـــا چــشــم هــای گــردشــده نگاهش می کردند .مرد خودش را جـمــع و جور کرد و شاید برای گرم کردن مجلس، با لحن تحقیرآمیز و زنــنــده ای گــفــت: «...؟! نمی دانستیم ملاهـا هــم بــیــن خــودشــان بلبل دارند!😏 خنده ای کوبنده و تمسخـرآمــیــز، انــجــمــاد قهوه خانه را منفجر کرد🤣. طلبه ها ســر به زیر انداخته و لب گزیدند😔. اما آخوند بی اعـتنــا بــه ایــن تــحــقیــر جواب داد🗣: برادر ؛ بد هم نیست تــو کــه اســتــاد آوازی 🎤 استعداد مرا بسنجی!» مرد نگاه شیطنــت😈بــاری بــه رفــقــایــش انداخت و فکر کرد🤔😁بد نیســت بــرای خنده هم شده جایش را به آخوند بــدهــد. دقیقه ای بعد پیرمرد در جــای او ایــستــاده بود. چشم برهم گذاشــت😑 و «بسم الله الرحمن الرحیم» گفت و بی آن که نگاهش .
.6 با نگاه کسی تــلاقــی کــنــد هــم آوا بــا ســاز نوازندگان خواند👳‍♂🎤: لا اله الا الله * حقاً حقاً صدقاً صدقاً إن الدنيا قد غرتنا* واشتغلنا و استهوتنا يا بن الدنيا مهلاً مهلاً* یا بن الدنيا دقاً دقاً يا بن الدنيا جمعاً جمعاً * تفنى الدنيا قرناً قرناً ما من يوم يمضى عنا* إلا أوهى ركناً منا قد ضيعنا داراً تبقى* واستوطنا داراً تفنى لسنا ندرى ما فرطنا* إلا يوماً ما قدمتنا آخوند بی‌اعتنا بــه مــردمــی کــه در بــهــت و سکوت😶 به او خــیــره شــده بــودنــد، بــاز آوازش را از سر گرفت 🎤.ایــن بــار حــتــی نوازنده ها 🥁دست از نواخـتــن کــشــیــده بودند. مرد مطرب چنان بـه آخــونــد زل زده بود 😳که گویی مجسمه ای بی جان بود. پهنای صورتش را اشکی کـه بـی مـحـــابـــا از دیدگانش فرومی ریخت😭، خیـس کــرده بود . آخوند ساکت شد. قهوه خانه در جـذبــه ای تکان دهنده فرو رفته بود. دیگر جـوان هــا نمی رقصیدند و پیـران نمی خندیدند. حتی طلبه های جوان دیگر پچ پچ نمی کــردند و لب نمی گزیدند. قهوه خانــه بــی صــدا بــی صدا می گریست😭🔇 .
.7 پیر مرد گوشه ی عــبــایــش را گــرفــت و بــه طرف شـاگــردانــش رفــت آنــهــا پــیــش پــای مرشدشان از جا برخاسـتــنــد🧍. دقــیــقــه ای ،بعد طلبه ها از پی استاد در راه کــربــلا می رفتند👣 . حالا از سمت قــهوه خــانــه صدای گریــه مــی آمــد😭، امــا شــاگــردان هنوز در خاموشـی و حــیــرت بــودنــد . و در میان آنها ، مرد جـوانــی بــیــش از دیــگــران خـــود را در پــیــچ و خــم های شــخــصــیـــت استادش گمشــده مـــیـــدیـــد بـــا خـــود مــی اندیشید🤔 هنوز هم ملاحــســیــن قــلــی همدانی ، سالکی را کــه چــنــدیــن ســال در محضرش شاگردی کرده بــود نــشــنــاخـــتــه است . بی شـک هــیــچ کــس جــز هــمــیــن پیرمرد نمی توانست عرفان حقیقی را به او بیاموزد . با خود نجوا می کــرد: «شــاگــردی او ، فقط از برداشتن حرف هایش نــیست، بـاید وارد عــمــل شــد!» خــورشــیــد در افــق مـــغـــرب گـــدازان بـــود و ســـواد شهر کربلا کم کم به زائــران چــهــره مــی نــمــایــانـد . ) پایان قسمت اول ادامه دارد ... .🔵🔴هنوز عضو قطعی کانال نیستید. روی گزینه join(پیوستن) کلیک کنید تا کامل عضوشید و کانالو گم نکنید 👇
❌️جلسه اول پاکسازی👆
رفقا چند هزار تا پیام داخل پی وی برامون اومده که تو چله به سوی خدا دقیقا چیکار باید بکنیم چطوری تو دوره پاکسازی محبین شرکت کنیم ... ان شاالله فردا میام چندتا خبر خییییییلی مهم در این باره بهتون میدم ... فعلا بخوابید... تو نماز شبتون منو هم دعا کنید 🥰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا