eitaa logo
پاکسازی با قرآن🤍
22.6هزار دنبال‌کننده
275 عکس
78 ویدیو
3 فایل
اینجا بناست 30 روز مسافر الی الله بشیم❤️ دوستانتون رو دعوت کنید آیدی ادمین ثبت نام دوره ها👇 @poshtiban_seyedhoseiny
مشاهده در ایتا
دانلود
الحمدلله رفقا تک تک برنامه عملیشون رو نوشتند...
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا به اشک چشمای شما به ماها هم عنایت میکنه ...
به به چقدر این عکس حس خوب داره😍
این کارتون یعنی واقعا عاشقید... مثه من فقط ادعا نمی‌کنید... عشق رو تو عمل نشون میدید...
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
بندت بدون تو کسی رو نداره ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.1⃣ قسمت پنجم بالای تپه که رسید ایستاد و به آسمان نگاه کرد . خورشید در وسط آسمان نشسته بود. در آن بیابان برهوت از هیچ سو صدای اذان شنیده نمی شد. با این حال میرزا جواد شک نداشت که وقت اذان رسیده است. به دور و برش نگاه کرد . تا چشم کار می کرد، سنگ و شن و ریگ بود؛ نه سایه ای، نه درختی، نه سبزه ای و نه آبی . راستی که تابستانها بیابانهای اطراف نجف همچون جهنم میشد هیچ جنبنده ای را نمی شد در آن محشر دید . چه بهتر این درست همانی بود که میرزا جواد میخواست . میخواست تنها باشد میخواست به خودش بفهماند که وقتی در دوزخ تنها بماند و هیچ فریادرسی نباشد، چه خواهد کشید! اما دریغ ، دریغ که صحرای عراق کجا و جهنم کجا ! قیامت با همه ی نزدیکی اش هنوز فرانرسیده بود. هنوز برای توبه فرصت بود، اما اگر همان لحظه می مرد و فرصت توبه از دست می رفت؟ دلش لرزید و اشک چشم هایش را پر کرد . .
.2⃣ به پاهای برهنه اش که در ریگهای سوزان تپه ی شنی فرو رفته بودند ، نگاه کرد؛ تاول زده و خون آلود بودند. با لحن متأثر و سرزنش باری گفت: ای نگون بخت پاهایم چه طور خواهید توانست از پل صراط عبور کنید؟» و بی درنگ زانوان بی رمقش را مخاطب گرفت و ادامه داد: «اگر بر پل صراط این گونه بی رمق شوید، بدون شک به دوزخ پرت خواهم شد . هم چنان که در دنیا با سستی تان مرا به گرداب دلبستگی ها انداخته اید ! » روی زمین زانو زد. عطش لب هایش را خشک کرده و به هم چسبانده بود. استخوان گونه اش برآمده، پای چشم هایش گود رفته و کبود شده، و از شدت نحیف شده بود. بی خوابی و کم خوراکی بدنش حسابی ضعیف و فکر کرد هنوز هم مستحق رنج و ریاضت های بیشتری است . از کدامین معصیت این چنین توبه می کرد؟ کدام گناه این گونه به شانه هایش سنگین می آمد که خود را سزاوار عذاب می دانست؟ عبایش را از تن درآورد و روی زمین انداخت. عمامه اش را هم از سر برداشت تا آفتاب مستقیم ظهر تابستان درست به فرق سرش بتابد .صبح پیش از آن که راهی شود وضو گرفته بود. .
.3⃣ با این حال دلش خواست دست به خاک تفته ی صحرا ببرد و با آن تیمم کند و دو رکعت نماز توبه بخواند . چه حس و حال غریبی داشت گویی خداوند آن بیابان برهوت را برای توبه ی او آفریده بود. صحرا، محراب توبه اش شد نمازگاهش این بار بی ریا بود بالا و پایین نداشت، بد و خوب نداشت همه اش امانتی بود زیر پاهای او تا بر آن نماز بگزارد و به نیایش بنشیند. «خدایا، چگونه این همه سال زمین گرم تو را به فرش و زیراندازهای نرم فروختم ، به نماز که ایستاد، دربند بندگی افتاد . نفسش به غل و زنجیر عبودیت بسته شد، اشک شد، آب شد... نمازش که تمام شد، سر به سجده برد. ریگ های داغ پیشانی اش را سوزانده و ملتهب کرده بودند، اما او سوختن نمی دانست. هم چون پروانه ای گرد شمع، بال بال می زد . حس شوریدگی داشت. شوق تمام وجودش را گرفته بود . در این حال اندیشید: هنوز در اول این راهم . باید آن قدر پیشانی به خاک بسایم و خدا خدا کنم تا او به حالم رحم کند . باید آن قدر اشک بریزم و ضجه بزنم تا صدایم به آسمان هفتم برسد . آری باید التماس کنم . » هم چنان که پیشانی اش بر خاک بود .
.4⃣ خدا را نیازمندانه صدا زد: «یا الله ... يا رحمان .... يا الله ... يا رحمان... يا الله... یا رحمان...» صدایش بغض آلود شد. خواند: قلت أدعوني استجب لكم وقلت و اذا سئلک عبادی عَنّى فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعوَةَ الدَاعِ إِذا دَعان و قلت يا عباديَ الَّذِينَ أَسرفوا عَلَى أَنْفُسِهِم لا تَقْنَطُوا مِن رَحمة الله إنَّ اللهَ يَغفر الذنوب جميعا انه هو الغفور الرحيم... چانه اش لرزید و اشک از کاسه ی لبریز چشم هایش بر زمین چکید نشست و دستهایش را بالا برد و با ناله گفت: خدای من اگر طاقت انتقام و عذابت را داشتم از تو نمی خواستم که مرا عفو کنی، بلکه تقاضا می کردم شکیبایی تحمل عذابی را که سزاوارش هستم عطایم کنی. چرا که به خاطر گناهان بی شماری که مرتکب شده ام، از خودم خشمگینم. » اشک ، بی امان از چشم هایش جاری بود . خود را روی زمین انداخت صورتش را به خاک مالید و ضجه زد خدای من خالق ،من، پروردگار من... دقایقی همچنان خدا را صدا زد. بعد دوباره برخاست و دوزانو نشست و سر به سوی آسمان گرفت و گفت : «خدای من... اگر آن قدر از شوق تو گریه کنم که تمام مژه هایم بریزد و آن قدر ناله کنم که دیگر صدایی از گلویم درنیاید ‌‌.
.5⃣ و آن قدر در پیشگاه تو بایستم که هر دو پایم ورم کند و آن قدر به رکوع بروم تا بند کمرم پاره شود و آن قدر سجده کنم تا چشمم از کاسه درآید و تا آخر عمر خاک زمین را بخورم و آب گل آلود بنوشم و هم چنان ذکر تو را بگویم و بگویم تا زبانم لال شود باز هم سزاوار آن نخواهم بود که تو فقط یکی... فقط یکی از بی شمار گناهانم را ببخشی! به هق هق افتاد دوباره هم چون کودکی بهانه گیر خود را بر زمین انداخت و شروع به دست و پا زدن روی ریگهای داغ کرد. جوی باریکی از اشک، گونه اش را می پیمود و لا به لای محاسنش گم میشد و در مسیر خود غبار روی صورتش را گِل میکرد بدنش روی شنهای داغ می سوخت و چشمهایش ورم کرده و سرخ شده بودند. فریاد زد: ای چشم من که تو را در این دنیا از کمترین غباری محافظت میکنم، میدانی در دوزخ ، وقتی کاسه ات را از آتش پر کنند چه خواهی کرد! تو ، تویی که در دنیا از توتيا وحشت داری و از سرمه ناراحتی ! آه، ای چشم های من ! چه بر سرتان خواهد آمد! چه خواهید کرد وقتی میله های گداخته بر شما میکشند و میخهای افروخته در شما فرو می کنند چه خواهید کرد. چه خواهید کرد؟!» بلند شد و نشست. .
.6⃣ سرش داغ شده و به شدت درد گرفته بود. آن را میان دو دست گرفت و هم چنان که زار می زد، با حسرت گفت: ای سر من که در این دنیا تو را روی بالش پنبه ای و پشمی نمی گذارم و حتماً باید بالینت از بالش پر باشد و تو را به پر قو عادت داده ام، به من بگو چگونه روزی را که فرشتگان تندخو و نیرومند با گرزهای آهنین و سرخ شده در آتش تو را می زنند، طاقت خواهی آورد؟ چگونه تاب خواهی آورد، چگونه، چگونه؟! طاقت از دست داد برخاست و بی آن کـه بـدانـد بـه کدام سو ، شروع به دویدن کرد . می دوید و می گریست ، گویی می خواست به دامان خدا پناه ببرد. از خود می گریخت؛ از خودی که در دنیای خاکی با غل و زنجیر هوسهای مادی اسیر شیطان بود از دنیا فرار میکرد اما به کجا؟! هنوز مجال آزمون پایان نگرفته بود زندگی هم چنان بود و او باید در دنیا می ماند و امتحان زندگی را پس می داد . هم چنان که می دوید ضجه می زد: «خدایا، آیا راهی برای بیرون شدن از جهنم هست؟ خدایا، به من رحم کن . » اگر مرا به خودم واگذاری هلاک خواهم شد و دیگران را هم با خودم هلاک خواهم کرد و تمام گناهان کبیره را مرتکب خواهم شد. خدایا رحم کن... خدایا رحم کن ! ‌.
.7⃣ چند صدمتر آن سوتر سکندری خورد و بر زمین افتاد . عطش تمام وجودش را گرفته بود. نفس نفس می زد و همه چیز پیش چشمش تار شده بود. انسان چه قدر ضعیف است. فقط چند ساعت تشنگی و خستگـی ایـن گـونه از پای در می‌آوردش . خدایا چگونه تاب نوشیدن شراب آتشین جهنم را خواهم داشت! چشم هایش روی هم افتاد و دیگر هیچ نفهمید دقایقی، ساعتی یا بیشتر! دیگر نفهمید. پایان قسمت پنجم ادامه دارد ... .
گوشه ای از حال او هوای محبین الله ...