✅ داستان کوتاه
🌷 سه #متّقی غیب گو
میثم تمار یار وفادار امام علی (ع) سوار بر اسب از نزدیک محلی که جمع از طایفه بنی اسد در آن نشسته بودند، عبور می کرد. در این حال حبیب بن مظاهر را دید که او نیز سوار بر اسب بود. هر دو به یکدیگر نزدیک شدند تا حدي که گردن اسبهایشان به هم می خورد و گفت و گویی طولانی کردند.
در آخر حبیب بن مظاهر خطاب به میثم گفت: گویـا پیرمردي خرما فروش را می بینـم کـه در راه عشـق و محبـت خانـدان پیـامبر (ص) او را به دار آویخته اند و بر چوبه دار، شکم او را پاره می کنند.
میثم هم گفت: من هم مرد سـرخ رویی را که گیسوان بلندي دارد می شـناسم که براي یاري فرزند رسول خدا حسـین بن علی (ع) به کربلا می رود و کشته می شود و سر بریده اش را در کوفه می گردانند.
آنان پس از این گفت و گو، از هم جدا شدند. کسانی که آنجا بودنـد و این گفت و گو را شـنیده بودنـد، به خیال خودشان، درباره دروغهاي آن دو نفر صـحبت می کردند که ناگهان رشید هجري از راه رسید و از آنان سراغ میثم و حبیب را گرفت. به او گفتند: همین جا بودند و چنین و چنان گفتند و سپس از هم جدا شده و رفتند.
رشید داستان را که شنید، گفت: خداونـد میثم را رحمت کنـد. او فراموش کرد که این مطلب را هم اضافه کند که به آورنده سـر بریدهی حبیب در کوفه صد درهم بیشتر جایزه خواهند داد و آنگاه آن سر را در شهر خواهند گرداند.
حاضران به یکدیگر گفتند: این یکی از آن دو هم دروغگوتر است.
ولی طولی نکشـید که میثم را بر در خانه عمر بن حریث بر فراز چوبه دار آویخته دیـدند و سر حبیب بن مظاهر هم به کوفه آورده شد و آنچه را که آن روز گفته شده بود، به چشم خود دیدند.
📚 داستانهای بحارالانوار، ج 7، ص 195
@ahadis_tollab کانال احادیث الطلاب
🌷 سه #متّقی غیب گو
میثم تمار یار وفادار امام علی (ع) سوار بر اسب از نزدیک محلی که جمع از طایفه بنی اسد در آن نشسته بودند، عبور می کرد. در این حال حبیب بن مظاهر را دید که او نیز سوار بر اسب بود. هر دو به یکدیگر نزدیک شدند تا حدي که گردن اسبهایشان به هم می خورد و گفت و گویی طولانی کردند.
در آخر حبیب بن مظاهر خطاب به میثم گفت: گویـا پیرمردي خرما فروش را می بینـم کـه در راه عشـق و محبـت خانـدان پیـامبر (ص) او را به دار آویخته اند و بر چوبه دار، شکم او را پاره می کنند.
میثم هم گفت: من هم مرد سـرخ رویی را که گیسوان بلندي دارد می شـناسم که براي یاري فرزند رسول خدا حسـین بن علی (ع) به کربلا می رود و کشته می شود و سر بریده اش را در کوفه می گردانند.
آنان پس از این گفت و گو، از هم جدا شدند. کسانی که آنجا بودنـد و این گفت و گو را شـنیده بودنـد، به خیال خودشان، درباره دروغهاي آن دو نفر صـحبت می کردند که ناگهان رشید هجري از راه رسید و از آنان سراغ میثم و حبیب را گرفت. به او گفتند: همین جا بودند و چنین و چنان گفتند و سپس از هم جدا شده و رفتند.
رشید داستان را که شنید، گفت: خداونـد میثم را رحمت کنـد. او فراموش کرد که این مطلب را هم اضافه کند که به آورنده سـر بریدهی حبیب در کوفه صد درهم بیشتر جایزه خواهند داد و آنگاه آن سر را در شهر خواهند گرداند.
حاضران به یکدیگر گفتند: این یکی از آن دو هم دروغگوتر است.
ولی طولی نکشـید که میثم را بر در خانه عمر بن حریث بر فراز چوبه دار آویخته دیـدند و سر حبیب بن مظاهر هم به کوفه آورده شد و آنچه را که آن روز گفته شده بود، به چشم خود دیدند.
📚 داستانهای بحارالانوار، ج 7، ص 195
@ahadis_tollab کانال احادیث الطلاب
✅ داستان کوتاه
🌷 سه #متّقی غیب گو
میثم تمار یار وفادار امام علی (ع) سوار بر اسب از نزدیک محلی که جمع از طایفه بنی اسد در آن نشسته بودند، عبور می کرد. در این حال حبیب بن مظاهر را دید که او نیز سوار بر اسب بود. هر دو به یکدیگر نزدیک شدند تا حدي که گردن اسبهایشان به هم می خورد و گفت و گویی طولانی کردند.
در آخر حبیب بن مظاهر خطاب به میثم گفت: گویـا پیرمردي خرما فروش را می بینـم کـه در راه عشـق و محبـت خانـدان پیـامبر (ص) او را به دار آویخته اند و بر چوبه دار، شکم او را پاره می کنند.
میثم هم گفت: من هم مرد سـرخ رویی را که گیسوان بلندي دارد می شـناسم که براي یاري فرزند رسول خدا حسـین بن علی (ع) به کربلا می رود و کشته می شود و سر بریده اش را در کوفه می گردانند.
آنان پس از این گفت و گو، از هم جدا شدند. کسانی که آنجا بودنـد و این گفت و گو را شـنیده بودنـد، به خیال خودشان، درباره دروغهاي آن دو نفر صـحبت می کردند که ناگهان رشید هجري از راه رسید و از آنان سراغ میثم و حبیب را گرفت. به او گفتند: همین جا بودند و چنین و چنان گفتند و سپس از هم جدا شده و رفتند.
رشید داستان را که شنید، گفت: خداونـد میثم را رحمت کنـد. او فراموش کرد که این مطلب را هم اضافه کند که به آورنده سـر بریدهی حبیب در کوفه صد درهم بیشتر جایزه خواهند داد و آنگاه آن سر را در شهر خواهند گرداند.
حاضران به یکدیگر گفتند: این یکی از آن دو هم دروغگوتر است.
ولی طولی نکشـید که میثم را بر در خانه عمر بن حریث بر فراز چوبه دار آویخته دیـدند و سر حبیب بن مظاهر هم به کوفه آورده شد و آنچه را که آن روز گفته شده بود، به چشم خود دیدند.
📚 داستانهای بحارالانوار، ج 7، ص 195
@ahadis_tollab کانال احادیث الطلاب