eitaa logo
❤آهنگ مازنی❤
80.7هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
7.6هزار ویدیو
15 فایل
🌷مدیر تبلیغات @seyyedzs کانال تبلیغات👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/2125725703C6cd4a9af27
مشاهده در ایتا
دانلود
❤آهنگ مازنی❤
داستان 🌸گمشده در تاریکی🌸 قسمت سی یکم سارا میدونست که حتی به خودشم دروغ میگه سارا رضارو دوست داش
داستان 🌸گمشده در تاریکی🌸 قسمت سی و دوم سارا بیدار شد و رفت وضو گرفت که نماز بخونه فاطمه گفت اگه نماز شب میخوای بخونی حرفی نیست ولی اگه برای نماز صبح وضو گرفتی باید بهت بگم که هنوز اذان نشده سارا اومد پیش فاطمه و گفت شما چرا بیداری فاطمه خندید و گفت من پاشدم نماز خوندم اومدم بخوابم مادرجون گفت فاطمه جان اذان نشده هنوز الان منم خواستم تلافی کنم ولی دلم سوخت زود بهت گفتم مشغول حرف زدن شدن که صدای اذان اومد بلند شدن نمازشونو خوندن و باز مشغول حرف زدن شدن که هوا تقریبا روشن شد سارا میخواست بره اما نمیخواست فاطمه همراهش باشه ولی وقتی از مادربزرگ ها خداحافظی کرد فاطمه گفت چخبره مگه میخوای بری کله پزی صبر کن صبحانه بخوریم با هم میریم اصلا یچیزی چرا میخوای بری همینجا بمون دیگه سارا گفت دوس دارم بمونم ولی برای انتخاب رشته کار دارم شمام بگیر بخواب که اصلا نخوابیدی اما فاطمه قبول نکرد و گفت من تورو تنها نمیفرستم بیخود خودتو لوس نکن صبحانه رو آماده کرد و سفره پهن کرد صبحانه را که خوردند آفتاب بالا اومده بود و نور زرد خورشید از لای روزنه ی در مستقیما به صورت سارا میخورد و سارا را خوشگلتر از قبل نشون میداد فاطمه با خنده گفت اگه رضامون تورو تو این حالت می دید دل به تو میداد و الان گوشه ی زندون نبود پسرم سارا ناراحت شد ولی وقتی چشمهای خیس فاطمه را دید متوجه شد که فاطمه تو حال خودش نیست و با دیدن چهره ی رنجکشیده و مغموم فاطمه مصمم تر شد که هرچه زودتر فاطمه را خوشحال کنه برای همین بلند شد و گفت فاطمه جان اگه قراره بزور منو برسونی پس زودتر پاشو بریم فاطمه گفت سارا چقدر عوض شدی؟ تو همونی هستی که وقتی موقع رفتنت میشد دنبال بهانه میگشتی که بیشتر اینجا بمونی و حتی گله میکردی که عقربه های ساعت چقدر تند تند حرکت میکنه الان چرا برای رفتن عجله داری ناقلا نکنه خبریه سارا لبخند تلخی زد اما وقتی زهرا خانم را دید خشکش زد مادر فاطمه داشت به سمتش می اومد که یکهویی افتاد سارا و فاطمه دویدن سمتش ولی وقتی دیدن حالش خوبه هر دو خوشحال شدن و فاطمه گفت ای مادر جان چرا احتیاط نمیکنی و رفت که برای مادرش یه لیوان آب بیاره مادر فاطمه به سارا نگاهی کرد و گفت مادرجان نکن این کار رو تو و رضا برای من به یک اندازه عزیزین سارا گفت چه کاری مادربزرگ ؟ زهرا خانم گفت خودت میدونی من خواب بدی دیدم انشاالله که همون خواب بمونه هر چند سابقه نداره خوابم بی دلیل باشه! اما با رسیدن فاطمه زهرا خانم دیگه حرفی نزد و فقط با چشمانی خیس اشک به قد و بالای سارا نگاهی انداخت و گفت دخترم انشاالله که زندگی تو مثل دخترم نشه لااقل دور و برمون یه خوشبخت داشته باشیم و بهش افتخار کنیم سارا خندید و گفت چشم مادربزرگ عزیز بعد با مادر محمود هم خداحافظی کرد و با فاطمه به طرف بهزیستی حرکت کردند بین راه وقتی فاطمه گفت ساراجون کی بیام دنبالت؟ سارا گفت کارم تموم بشه خودم میام اما یه چند روزی منتظرم نباش و موقع خداحافظی گریه اش در اومد فاطمه گفت سارا چته من دارم میترسم حالت که خوبه؟ جون رضا اگه حالت خوب نیست بگو من اگه تمام عمر کنیزی کنم نمیذارم بخاطر بی پولی مریضی رو تحمل کنی سارا گفت چیزیم نیست یهویی یاد مادرم افتادم فاطمه جان تو دنیای مادر دختری و دوستی ای که بین ما به وجود اومده مطمئن باشم مادرمو بخشیدی ؟ فاطمه گفت این چه حرفیه ساراجان اونم الان؟ سارا گفت هیچی همینجوری سوال کردم می خواستم مطمئن بشم چون یهویی دلم برای مادرم تنگ شد پدرمو ندیدم ولی خدارو شکر خدا دوتا مادر به من داد هر دو در حالی که گریه میکردند از هم خداحافظی کردند و سارا تو دلش گفت فاطمه جون حلالم کن که رازمو ازت مخفی کردم ولی امیدوارم یه روزی خنده های بلندتو بشنوم از همونایی که وقتی رضا می اومد و من هم بودم آخه فاطمه چند بار به سارا گفت بهترین لحظه ی عمرم وقتیه که هم رضا خونه مونه هم تو انگار دنیا مال منه سارا اینقدر با نگاهش فاطمه را تعقیب کرد تا از نظر ناپدید شد یه چند دقیقه ای هم صبر کرد که دور بشه و بعد به بهانه ی اینکه کلید خونه ی فاطمه اینا تو کیفش مونده از دفتر بهزیستی اجازه گرفت سریع اومد بیرون اما مستقیما به سمت دفتر آقا ایرج حرکت کرد وقتی وارد دفتر آقا ایرج شد ایرج با دیدنش ذوق کرد اما خودشو بی خیال نشون داد و گفت مطمئن بودم بر میگردی بفرما بیا اینجا بشین برات آب خنکی شربتی چیزی بیارم سارا گفت ممنون میل ندارم اومدم که پسر فاطمه خانمو آزاد کنید ایرج مثل کسی که در نبردی پیروز شده باشه اومد روبروی سارا و در حالی که دستهاشو زیر چونه اش بعنوان تکیه گاه قرار داد ژست خاصی گرفت و گفت خوش به حال اون پسر کلاهبردار که همچین طرفداری داره! یادته گفتم بری و برگردی شرایط فرق میکنه AHANGMAZANI 🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸 👇👇
ادامه ی قسمت سی و دوم داستان🌸گمشده در تاریکی🌸 سارا گفت بله قبوله ولی من شرط دارم آقا ایرج گفت تند نرو صبر کن اول من شرایطمو بگم شاید اصلا لازم نباشه دیگه حرفی بزنی من زن دارم و تمام اختیار اموالم دست اونه و نباید بفهمه که تو با منی هر جایی فیلت بخواد یاد هندوستون کنه و بخوای بری پیش زنم و به خیال خودت منو لو بدی که زن گرفتم اون فاطمه خانم و رضا جانت دیگه روز خوش رو نخواهند دید میدونی که پولشو دارم و قدرتشم دارم دوم اینکه قضیه ی ماشین فعلا کنسله حالا شاید اگه یه روزی از اخلاقت خوشم اومد برات بخرم اونم شاید ولی الان نه ضمنا نمیتونم برات خونه ی مستقل بخرم چون زود لو میرم نهایتش یه خونه ی کوچیک زیرپله ای اجاره میکنی برای وقتی که با من نیستی اونجا زندگی میکنی البته اجاره شو خودم میدم نگران نباش فکر بچه دار شدنو هم از سرت دور کن هر جایی بفهمم عمدا یا حتی ناخواسته باردار شدی طلاقتو میدم و تو بخیر و ما به سلامت مهریه ات هم همون پونصدتومنی هست که دارم میدم برای اون الدنگ اگه موافقی بسم الله سارا گفت من براتون کیسه ندوختم و اصلا هم مهم نیست چی برام می گیرین ولی فقط یه شرط دارم آقا ایرج با عصبانیت گفت پاشو برو پس من الان نیمساعته برای کی دارم فک می زنم مگه نگفتم هیچ شرطی رو قبول نمیکنم سارا در حالی که بغض کرده بود گفت ولی ازتون خواهش میکنم بذارین شرطمو بگم آقا ایرج گفت اگه در مورد سفر و مهمونیه همین الان بگم که قبول نیست سارا در حالی که سعی میکرد بغضش نترکه و گریه اش در نیاد با صدای ضعیف و گرفته گفت نه چیزی ازتون نمیخوام فقط یه لطف کنید به هیچکس نگین بخاطر من رضایت دادین اگه ازتون پرسیدن بگین دلم براش سوخت یا مثلا خواب دیدم آقا ایرج موذیانه خندید و گفت چه بهتر اینجوری تو بازار هم چو می افته که آقا ایرج آدم با گذشتیه و ازون به بعد خیر بزرگ صدام میکنن سارا گفت پس چه بهتر براتونم بد نمیشه آقا ایرج گفت خوب من چجوری به حرفات اعتماد کنم برم پسره رو آزاد کنم بزنی زیرش چی؟ بعد خودش گفت البته به صورت معصومت نمیاد کلاهبردار باشی و از ظاهرت هم مشخصه دختر مذهبی و مقیّدی هستی ولی بازار به ما یاد داده تا از عمده فروش جنس نگرفتیم پول ندیم و ازینطرف هم تا از مشتری پول نگرفتیم جنس ندیم سارا گفت دیگه هر شرطی شما بذارید قبوله هرجوری که شما بگید منم همونجور عمل میکنم آفا ایرج گفت پس اول باید بریم محضر صیغه ی عقد موقت بینمون جاری بشه ولی نه نه چون شهر کوچیکه زودی لو میرم پس باید برای من قسم بخوری من به قسمت اعتماد میکنم بالای سرش یک قفسه ی کوچک چوبی جمع و جوری بود که توش چندتا کتاب با سلیقه چیده شده بود آقا ایرج دستی رو کتابها کشید کتابی رو جدا کرد آورد پیش سارا گذاشت قرآن کوچیک و زیبایی بود که خیلی با سلیقه جلد شده بود و وقتی قرآن را باز کرد بوی عطر گل سرخ همه جا پخش شد آقا ایرج گفت قسم بخور که قصد کلک زدن نداری و هر وقت من بگم میای محضر سارا تا رفت دستشو بذاره رو قرآن آقا ایرج قرآن را گرفت بوسید و گذاشت سر جاش و گفت قبوله بیخود نیست که همون اول نظرم تورو گرفته خیلی خانمی و با زندگی با من مطمئنم خانم تر هم میشی وقتی سارا بلند شد که بره آقا ایرج گفت گریه نمیکنی؟ سارا گفت چرا؟ آقا ایرج گفت معمولا دخترای لوس وقتی یه شوهر مسن گیرشون بیاد اونم اینجوری و بزور باشه آبغوره میگیرن سارا گفت من با پای خودم اومدم و بخاطر مادرم دارم اینکار رو میکنم اصلا هم ناراضی نیستم اهانت به شما نشه حتی اگه نود سالتون هم بود همینکار رو میکردم مادرم تو زندگیش یه اشتباهی کرده و جز من فرزندی نداره هرجوری حساب می کنم دینش به گردن منه حالا یه پدر و مادری فقط نماز و روزه بدهکارن اما متاسفانه مادر من یه زندگی به کسی بدهکاره منم دارم یه گوشه ای از خطاشو جبران میکنم امیدوارم بقیه شو خدا خودش ببخشه آقا ایرج گفت صبر کن کاغذ قلم بیارم یه امضا هم برای یادگاری به ما بدی ادامه دارد .... نویسنده: سید ذکریا ساداتی http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸
4_6042069509936779415.mp3
7.97M
چهره ی خوب خدا در خنده هایِ مادر است افتخارم باشد این که جان، فدایِ مادر است هر گناهی کرده باشی زود می بخشد تو را بعدِ دستانِ دعا،آری! خدای مادر است! هیچ سازی نیست هم پایِ کلامش در جهان! بهترین موسیقیِ دنیا صدایِ مادر است جان پناهِ خستگی هایم‌، همیشه، هر زمان چادرِ گلدارِ لبریزِ صفایِ مادر است کشتیِ دنیا نگیرد ساحلِ غم لحظه ای! بادبان وقتی به دست ناخدایِ مادر است ! (پرنده شرقی) ارسالی از: Arghaban AHANGMAZANI❤️ 🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸
4_5823507446106164634.mp3
3.73M
دعای فرج إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِیباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ 🌸🍁کانال آهنگ مازنی🍁🌸
18.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صبح است صبح خیلی زود و بیدار شده ام تا دوست داشتنت را زودتر از روزهای قبل شروع کنم خداااا جووونم☺️ سلاام صبح جمعه تون بخیر ❤️ http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸 بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
25.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گل با صفاست اما بی تو صفا ندارد 🎶 http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸 بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ پاییزجنگلهای زیبای هیرکانی😍 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جمعه🌞 🖼 ۲۵ ملاره ماه ۱۵۳۵   تبری ۲۴ آذر  ۱۴۰۲ شمسی ۱۵ دسامبر  ۲۰۲۳میلادی ۱ جمادی الثانی ۱۴۴۵ قمری @AHANGMAZANI❤️ 🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸 بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
️شهرام حیدری_️.mp3
2.64M
شهرام حیدری🎤 می دل خواینه ای پارپیرارببوئه رفیق هم آدم برارببوئه رسم رسومات برقرارببوئه مرام و معرفت دیار ببوئه 🎶@AHANGMAZANI❤️
4_5863697967650705859.mp3
12.64M
میثم شیخی🎤 🎶هالیلا 🎶 http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸 بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
4_5863697967650705867.mp3
5.09M
جهانبخش کورد🎤 🎶بانوجان 🎶 http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸 بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
4_5967444921320214858.mp3
4.02M
رضا کُرد 🎤 تیغ(جدید) 🎶@AHANGMAZANI❤️
4_6042000962258747155.mp3
3.19M
علیرضا رحیم پور🎤 جدید 🎶@AHANGMAZANI❤️
🖤🖤تسلیت🖤🖤 شهادت بیش از ۱۱ نفر از مامورین کلانتری راسک در حمله ی تروریستی دیشب😭 ♦️فرمانده انتظامی سیستان و بلوچستان: اقدام تروریستی در راسک بدون پاسخ نخواهد ماند
21.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امیر ساروی 🎤 🎶نمیدونم کجارو کردی دلبر😔 🎶@AHANGMAZANI❤️
❤آهنگ مازنی❤
داستان 🌸گمشده در تاریکی🌸 قسمت سی و دوم سارا بیدار شد و رفت وضو گرفت که نماز بخونه فاطمه گفت اگه
داستان 🌸گمشده در تاریکی🌸 قسمت سی و سوم سارا متن نوشته را اصلا نخوند و امضا زد البته براش مهم هم نبود سارا فقط میخواست رضا آزاد بشه دیگه براش فرقی نمیکرد آقا ایرج ازش چی میخواد و کجا میخواد بفرسته حتی براش مهم نبود که براش خونه اجاره میکنه یا نه اما یه چیزی روی دلش سنگینی میکرد و نفس کشیدنو براش سخت کرده بود وقتی آقا ایرج کاغذو از زیر دستش کشید و گفت آفرین دختر تو حرف نداری صداشو خیلی گنگ و دور شنید و از آقا ایرج خداحافظی کرد که بره اما آقا ایرج گفت الان کجا میخوای بری اگه بری خونه ی فاطمه که لو میری خونه ی خودتو هم که نگفتی کجاست فاطمه گفت من خونه ای ندارم بهزیستی هستم و تا چندماه دیگه که هیجده سالم بشه دیگه واقعا جایی رو ندارم خونه ی فاطمه هم اگه رضا آزاد بشه نمیتونم برم ولی یه کاریش میکنم آقا ایرج گفت نشد دیگه درسته هنوز به هم نا محرمیم ولی ازین لحظه باید جلوی چشم خودم باشی به شوخی گفت دختر خوب پونصد میلیون دارم برات پول میدم اینقدر خودتو دست کم نگیر بعد یک دسته کلید بهش داد و گفت این خونه رو قبلا خریدم ولی ظاهرا قسمت تو شد درسته که زیر زمینه اما چندان بد نیست و وسایل رفاهی هم در حد نیاز توش هست ولی فقط باید یه قول بدی البته اگه میخوای رضا آزاد بشه سارا گفت چه قولی ؟ آقا ایرج گفت تا عقد نکردیم بدون اجازه ی من جایی نمیری مهمتر اینکه حتی اگه خونه ات آتیش گرفته باشه به من زنگ نمیزنی نظر منو بخوای از همین امروز بری اونجا بهتره بهزیستی رو هم خیالت نباشه یجوری ردیفش میکنم سارا گفت اما وسایلم اونجاست آقا ایرج گفت الان اونجا میخوای بگی کجا میری؟ سارا گفت همه شون میدونن که خونه ی فاطمه میرم و پسرش هم زندانه میگم چون معلوم نیست کی آزاد بشه من دارم میرم خونه ی فاطمه آقا ایرج گفت احسنت به تو دختر خوب منو هم از یه کار سخت نجات دادی پس هرچه زودتر برو وسایلتو بگیر و مستقیم برو اینجا یه کاغذ از جیبش درآورد و گفت اینم آدرس خونه ی جدیدت مبارک باشه خانمی سارا با دلی شکسته و غمگین از دفتر اومد بیرون و یک لحظه سرشو به سمت آسمون گرفت گفت خدای حکمتتو شکر گنه کرد در بلخ آهنگری به شوشتر زدن گردن دیگری! مادرم یه اشتباهی کرده و خیری هم ندیده من تا کی باید عذاب بکشم من حتی با دیدن آقا ایرج تمام تن و بدنم می لرزه نمیگم مرد بدیه ولی من چجوری با کسی کنار بیام که با دیدنش بیشتر حس پدر و دختری بهم دست میده خدایا وقتی رضا آزاد شد اگه منو دوست داری ببر پیش خودت من دارم دق میکنم ولی چیکار کنم که نمیخوام مادرم عذاب بکشه مطمئنم با آزاد شدن رضا نه تنها فاطمه و زهرا خانم و مادر محمود که حتی محمود هم مادرمو حلال میکنه بنظرت من اشتباه کردم؟ اما انگار جواب شنیده باشه گفت به هرحال می ارزه با فدا شدن من چندین نفر خوشحال بشن درسته به کسی نگفتم ولی تو میدونی که من جز رضا دیگه به هیچکس دل نمیدم وقتی رضا قسمتم نشد پس موندنم تو این دنیا چه فایده ای داره با گفتن این حرفا انگار سبکتر شده باشه سریع به سمت بهزیستی رفت و به بهانه ی رفتن به خونه ی فاطمه تمام وسایلشو که اندازه ی یه چمدون میشد برداشت و وقتی با کارکنان اونجا خداحافظی میکرد یکی از اونها که خیلی به سارا علاقه داشت با گریه گفت نکنه داری کلا میری سارا گفت نه بابا اگه فرصتی پیش بیاد به شما سر میزنم یکی دیگه از کارکنان مقداری پول از کیفش درآورد و به زور گذاشت تو کیف سارا و گفت البته شما قرض حساب کن هر وقت داشتی بده به یکی دیگه که نیاز داره سارا با هق هق گریه بهزیستی را ترک کرد آخه حدود ۱۸ سال اونجا بود و به نوعی خونه ی پدری و مادری بحساب می اومد هرچه دوستان و کارکنان بهزیستی اصرار داشتن که آژانس خبر کنن اما سارا چون نمیخواست کسی آدرسشو بدونه گفت مسیر تاکسی درست روبروی خونه ی فاطمه هست و آژانس لازم نیست سارا سر کوچه یه ماشین گرفت و آدرسی که آقا ایرج براش نوشته بود را به راننده داد و گفت میرم اینجا وقتی به آدرس مورد نظر رسید دید خونه ای شیک با نمای سنگی و زیباست همونجایی که تو آدرس نوشته شده بود با شک و تردید کلید را توی قفل دروازه چرخوند و وقتی صدای باز شدن قفل را شنید کمی دلش قرص شد که آقا ایرج به قول و قرارش پایبنده وقتی وارد حیاط شد از دیدن حیاطی به این بزرگی و گل و درختی که توی حیاط بود تعجب کرد و گفت این خونه است یا باغه؟ با خوشحالی رفت طبقه ی بالا اما به هر دری کلیدشو میزد در باز نمیشد فکر کرد لابد خونه رو اشتباهی اومده و دروازه شانسی باز شده خواست برگرده که درست روبروی دروازه چشمش به یک در آلومینیومی کوچیک خورد و قفل بزرگی که روی در بود با خودش گفت انشاالله که اینجا نیست ولی بذار یه امتحان بکنم AHANGMAZANI 🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸 👇👇
ادامه ی قسمت سی و سوم داستان🌸گمشده در تاریکی🌸 در باز شد و سارا با دیدن دو تا اتاق نقلی و کوچیک هم ناراحت شد که چرا آقا ایرج کلید خونه ی اصلی رو نداده و هم خوشحال شد که بالاخره یه خونه پیدا شده که حداقل توش مهمان نیست و تا وقتی ایرج نیاد آزاده کنجکاوانه کل خونه رو ورانداز کرد و به هرچیز جدیدی می رسید چند لحظه مکث میکرد و میرفت سراغ چیزای دیگه ولی وقتی تلویزیون کوچکی رو گوشه ی اتاق بغلیش دید واقعا خوشحال شد و گفت لااقل تا عقد ایرج نشدم بذار شاد بشم برای غصه همیشه وقت هست روی کاناپه کوچکی که کنار دیوار با سلیقه گذاشته بودند و میز روبروش با ظرف پر از میوه خودنمایی میکرد رفت روی کاناپه دراز کشید و چشمهاشو بست در خیالات خود تصور میکرد که با رضا ازدواج کرده و این خونه رو به پیشنهاد فاطمه اجاره کردند در همین فکر و خیال بود که خوابش برد با صدای زنگ از خواب پرید و رفت سمت در اما دید صدای زنگ از تو خونه است اولش فکر کرد شاید ساعت زنگی باشه اما وقتی بطرف صدا رفت گوشی تلفن قرمز رنگ قشنگی روی میز کوچکی بود که داشت خودشو میکشت از بس صدای زنگش زیاد بود با شک و تردید گوشی رو گرفت صدایی گفت الو سلام سارا صاحب صدا را در جا شناخت گفت سلام آقا ایرج آقا ایرج ازونطرف گوشی گفت خانم مبارکتون باشه زیاد مزاحمت نمیشم فقط خواستم بهت خبر بدم که تمام کارهارو انجام دارم اون پسره فردا ساعت ۹ یا ۱۰ صبح آزاد میشه من به قولی که دادم عمل کردم و خداحافظی کرد سارا نمیدونست برای آزادی رضا خوشحال باشه یا برای قولی که به آقا ایرج داد ناراحت باشه اما با خودش گفت همینکه فاطمه فردا صبح خوشحال میشه برام کافیه اما کاش میتونستم ببینمش که چه ذوقی میکنه ....فاطمه ساعت ۸ صبح تو دفتر آقا ایرج بود و با شرمندگی و البته با عجله منتظر بود آقا ایرج برای آزادی رضا باهاش بره هر دو دقیقه هم دعا میکرد که الهی از زندگیت خیر ببینی آقا ایرج خدا عوضشو بهت بده وقتی دیشب پیغام دادی که میخوای شکایتتو پس بگیری من و مادرم و مادر شوهرم تا صبح دعات کردیم آقا ایرج گفت کاری نکردم شما برین از کسی که باعث آزادیش شد تشکر کنید فاطمه گفت کیه بگو من میرم پاهاشم می بوسم آقا ایرج گفت پدر خدا بیامرزم که به خوابم اومد و از من خواست کینه ای نباشم فاطمه با صدای بلند گفت خدا رحمتش کنه انشاالله جاش تو بهشته رضا وقتی آزاد شد فاطمه سر از پا نمیشناخت اما یکی دو ساعت نگذشته بود که یهویی دلش گرفت و گفت واقعا جای سارا خالیه به رضا گفت اجازه میدی من برم دنبال سارا خانم رضا گفت چوبکاری میکنی مادر جان اجازه ی منم دست شماست فاطمه گفت نه میگم اگه خسته نیستی چون سارا که بیاد به هرحال یک کم معذبی رضا گفت ایرادی نداره ولی تعجب میکنم وسط اینهمه خوشحالی چرا یاد اون دختر افتادی دختری که سودی به حال ما نداشت و بنظرم قدمش نحس بود فاطمه گفت از تو بعیده رضا جان فکر کردم سرت به سنگ خورده لااقل منطقی شدی این حرفا چیه اون دختر بیچاره چه هیزم تری بهت فروخته رضا گفت غلط کردم مادر برو زودتر ببینش بلکه آرومتر بشی میدونم اعصابت بخاطر نبودن اونه که خرده فاطمه چادرشو سرش کرد و با یه آژانس سریع رفت طرف بهزیستی و تو دلش میگفت اول بهش نمیگم رضا آزاد شده الکی میگم مادر حالش خوب نیست بذار سورپرایزش کنم ذوق کنه آخ که چقدر دلم برای خنده هاش تنگ شده فاطمه وقتی رسید بهزیستی مستقیم رفت سمت آسایشگاه سارا اما یکی از کارکنان گفت خانم کجا میری داریم سالنو میشوریم نمی بینی دخترا همه بیرونن فاطمه گفت اومدم دنبال سارا جان اون زن وقتی فاطمه رو دید شناخت و گفت اع سارا که دیروز بار و بندیلشو جمع کرد اومد خونه تون فاطمه انگار به حرفاش اصلا گوش نکرد و رفت سمت دفتر وقتی مدیر گفت که سارا دیروز کل وسایلشو جمع کرده اومده خونه ی شما دنیا دور سر فاطمه چرخید و چشمش سیاهی رفت و افتاد بعد از چند دقیقه که فاطمه حالش سرجاش اومد دوباره سراغ سارا را گرفت اما خبری نبود فاطمه کمی سروصدا کرد و شاکی شد که چرا یه دختر تنها رو فرستادین که بره اما مدیر گفت این دخترِ تنها چند وقت دیگه هیجده سالش میشه و از قیمومیت ما خارج میشه بچه ی کوچیک که نبود اهل دروغ هم نبود کی باورش میشد که به ما چنین کلکی بزنه فاطمه وقتی از بهزیستی اومد بیرون حال خوشی نداشت و معلوم نبود چجوری خودشو رسونده خونه اونروز هر جایی که بفکرش می رسید رفت و پرس و جو کرد اما خبری نشد فاطمه از فردا کارش شده بود که هر صبح می رفت دم در بهزیستی و تا غروب می نشست تا شاید سارا برگرده اما سارا برنگشت که برنگشت فاطمه هر روز دلتنگ و دلتگتر میشد و هرچه رضا و زهرا خانم و مادرمحمود میخواستن آرومش کنن فاطمه آروم نمیشد ادامه دارد .... نویسنده: سید ذکریا ساداتی http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸