🔰 خواهر کوچولوی قشنگم
برادران سپاهی ات ، انتقامت را گرفتند...
از بهشت برای ما لبخند بزن👌😍
💫✨✨❤️✨✨💫
🌸در این شب زیبـا
✨میسپارمتان به
✨اون کسی که تو دیار
✨بی کسی بین همه ی
✨دلواپسی ها مونس
✨ و همدممان است
✨شبتون در پناه حق
✨به امیـد
🌸فـردایی پراز بهترینهـا
شبتون بخیر🙋
💫✨✨🌸✨✨💫
هدایت شده از آواز خوش
689.7K
❤️ AVAZKHOSH ❤️
لله دارمه ونه وا توم بهیه
ونه طالب طالبا توم بهیه
🌹🌹🌹🌹🌹
https://eitaa.com/joinchat/155583137C746dafe8b0
👆کانال آواز خوش 👆
داستان 🌸چوپان و چشمه🌸
قسمت نهم
چوپان جوان ما دیگه سحرخیز شده بود و برای رفتن به دشت و کنار چشمه لحظه شماری میکرد صبح زود کمی نون و پنیر و یه استکان چای خورد و گوسفندها رو از مردم ده تحویل گرفت و بطرف دشت حرکت کرد گوسفندها هم میدونستن که باید سریعتر به دشت برسن و چرای بین راه باشه موقع برگشتن
سهراب قبل از ساعت نه صبح به دشت رسید و منتظر ماند که دخترها برای گرفتن آب به چشمه بیان
حوالی ساعت ده هر سه دختر به همراه پیرزنی که سهراب حالا می دانست مادربزرگ دختراست قدم زنان بطرف چشمه می آمدن سهراب از چشمه دور شد تا پیرزن و دخترها راحت تر باشند و اگر خواستن سروصورتی به آب بزنند معذب نباشند وقتی کوزه هایشان را پر کردند و داشتند بر میگشتند پیر زن صدا زد ای جوان مودب از پناهگاهت بیرون بیا که ما داریم زحمت را کم میکنیم
سهراب که گوش به زنگ صدایشان بود سریع خودش را به نزدیک چشمه رساند و سلام کرد و گفت مادرجان اگه کمک خواستی در خدمتم
پیرزن گفت اتفاقا امروز پام درد میکنه چه خوب میشد اگه تا پیش درختها کوزه ام را بیاری سهراب گفت با افتخار در خدمتم مادرجان
پری نیم نگاهی به سهراب انداخت و با صدایی که مطمئن بود سهراب می شنود گفت چه خوش اخلاق هم هست دل مارو که نتونست ببره ولی دل مادربزرگمونو برده انگار که اینقدر بهش جوان جوان میگه
سهراب لبخندی زد اما وقتی اخم پری را دید لبخندش محو شد و بدون هیچ حرفی بطرف پیرزن رفت و کوزه هایش را گرفت بطرف روستای بالا به راه افتاد پیرزن گفت کجا مادرجان؟ لااقل صبر کن من هم همراهیت کنم دو کلام باهات حرف بزنم مردیم از بس تو این روستای کم جمعیت کسی را برای درد دل کردن پیدا نکردم
سهراب گفت چشم مادرجان
پیرزن به دخترها گفت شما از کانال اب میاین یا همراه ما ؟
پری بلافاصله راه افتاد و گفت تو کانال مارمولک و لاک پشت هست ما هم همراهت میایم که خواهراش دستشو گرفت و گفت بیا از کانال بریم هواش خنکتره اینجا پختیم از گرما
نگاه حسرت بارش طرف مادربزرگ و سهراب شعله ی امیدی را در دل سهراب زنده کرد که خاموش شدنش غیر ممکن می نمود
سهراب هنوز داشت به پری و رفتنش نگاه میکرد که پیرزن گفت ولشون کن جووون بیا بریم سهراب به راه افتاد پیرزن پرسید راستی نگفتی اسم و رسمت چیه؟
سهراب گفت دیروز وقتی پرسیدی خواستم بگم ولی مهلت ندادین
پیرزن گفت الان که مهلت دادم چرا نمیگی
سهراب خندید و گفت اسمم سهرابه پدر ندارم با مادرم تو یه خونه ی کوچیک تو روستای پایین زندگی میکنم
پیرزن گفت سهراب ؟
به! به! چه اسم قشنگی همون بهتر که پدر نداری مگه نشنیدی سهراب افسانه ای را پدرش کشت
سهراب گفت واقعا ؟
پیرزن خندید و گفت البته افسانه است و پدرش هم پسرش رو نشناخته بود
یعنی تو داستان رستم و سهراب رو نخوندی؟
سهراب گفت من کتاب زیاد خوندم ولی این یکیو نشنیده بودم
پیرزن گفت اگه عمری بود کتابشو یه روزی برات میارم بخونی بعد عصاشو به حالت تهدید بطرفش گرفت و گفت ولی باید امانت دار باشی و کتاب رو صحیح و سالم برگردونی کتابش خیلی قیمتیه
سهراب خندید و گفت چرا میزنی ؟ چشم مادرجان
پیرزن گفت دیگه هم به من نگو مادرجان
اسم مادر حرمت داره وقتی به من میگی مادر منو مدیون خودت میکنی و مجبور میشم برات مثل یه مادر دلسوزی کنم و وقتی هم نیستی دلتنگت میشم
منم که یه پام لب گوره حوصله ی دلتنگی رو ندارم سهراب گفت پس چی بگم مادرجان
پیرزن با عصا زد به پای سهراب و گفت بگو پیرزن غرغرو یا پیرزن بداخلاق یا اصلا اسممو بگو
سهراب گفت اسم شریفتون چیه ؟
پیرزن گفت همه ی محل به من میگن خاله رقیه تو هم بگو خاله رقیه یا اصلا بگو رقیه ی خالی
AHANGMAZANI❤️
❄️کانال آهنگ مازنی❄️
👇👇