❤آهنگ مازنی❤
داستان 🌸چوپان و چشمه🌸 قسمت پانزدهم اما سهراب وقتی وارد حیاط شد خبری شنید که چهارستون بدنش به لرزه د
داستان 🌸چوپان و چشمه🌸
قسمت شانزدهم
عموحسن وقتی رسید درمانگاه اصلا متوجه سهراب نشد و سریع با راهنمایی پرستارها رفت بالاسر پری و با دیدن صورت پری نتونست خودشو کنترل کنه و زد زیر گریه سهراب وقتی بیقراری عموحسن رو دید نتونست تحمل کنه و اشکاش سرازیر شد اما سعی کرد پری گریه هاشو نبینه
ساعتی نگذشته بود که مینا و فرشته و خاله رقیه هم رسیدن و اونها هم به نوبه ی خود گریه کردند پری در حالی که بغض گلویش را بسختی فشرده بود گفت یعنی اینقدر زشت شدم؟
دخترا چیزی نگفتن و مادربزرگ داشت میگفت که قشنگی مهم .....
اما سهراب وسط حرفش پرید و با خنده گفت بنظرم خیلی خوشگلتر از قبل شدین وقتی دید عموحسن کمی ناراحت شد خودش خجالت کشید و خواست بره بیرون
اما خاله رقیه گفت وایسا پسرم تو که منظور بدی نداشتی
پری با اینکه میدونست سهراب داره برای روحیه دادن بهش این حرفو میزنه اما به همین حرف هم دلگرم شد
پری با خودش تصمیم گرفت سهراب رو برای همیشه فراموش کنه اما انگار قلبش با تندتر شدن ضربان بهش یادآوری میکرد که اگه تو بتونی من نمیتونم
پری فقط گریه میکرد با اینکه پرستارها چندین بار بهش تذکر دادن که گریه برات خوب نیست اما گوش نمیکرد برای همین مجبور شدن بهش آرامبخش تزریق کنن تا بخوابه پری چشماش سنگین شده بود اما نمیخواست یک لحظه از سهراب غافل باشه و تمام حرکات سهرابو زیر نظر داشت وقتی قطره اشکی روی گونه ی سهراب دید تپش قلبش دوباره زیاد شد و با خودش گفت پس خیلی زشت شدم
در همین لحظه از مینا خواست که یه آینه بهش بده اما پرستار به مینا اشاره زد که بهش آینه نده الاناست که خوابش ببره!
پری کم کم به خواب رفت
بغض سهراب ترکید
عمو حسن گفت تو چته مرد تو چرا گریه میکنی ازت ممنونم که زحمت کشیدی و دخترمو نجات دادی و در حالی که گریه میکرد گفت ولی اگه صورتش همینجور بمونه چی؟!
اونوقت فکر نکنم بخواد ازت تشکر کنه
دیدی دخترم چقدر خوشگل بود عین مادرش شده بود مادرشم رفیق نیمه راه بود پری هم .... فرشته گفت چی میگی بابا جون پری حالش خوبه
عمو حسن گفت صورتش چی؟ چشمهای قشنگشو دیدین دیگه به اون صورت نمیاد صورتش مثل برف سفید بود ولی الان ..
مینا گفت شما بجای اینکه به ما روحیه بدین بدتر دارین ته دلمونو خالی میکنین
من اگه تا ابد نوکریشو کنم نمیذارم بهش سخت بگذره فرشته گفت من هم
سهراب یادش اومد که گوسفندارو به امون خدا تو دشت رها کرده اومد از عمو حسن خداحافظی کرد و داشت معذرت خواهی میکرد که عموحسن گفت آره پسرم تو برو مادرت تنهاست خیالت بابت گوسفندها راحت باشه من به دوستم سپردم که تا هوا تاریک نشده گوسفنداتو برگردونه
سهراب دلش میخواست بمونه اما نتونست دلیلی برای موندن بیاره وقتی داشت می رفت فرشته صدا زد داداش سهراب داداش سهراب
سهراب گفت بله در خدمتم
فرشته و مینا اشاره زدن بریم بیرون وقتی اومدن دم در فرشته از سهراب تشکر کرد و گفت اگه امکان داره سعی کنید دیگه پری شمارو نبینه
سهراب گفت چرا از من حرکت زشتی سر زده
مینا گفت نه آخه پری خیلی دوستت داره هرچی بمونی بیشتر بهت وابسته میشه تو که باهاش ازدواج نمیکنی پس چرا الکی امیدوار بشه
سهراب چیزی نگفت و در حالی که اشک صورتش را خیس کرده بود حتی نتونست خداحافظی کنه و رفت
فرشته و مینا صدای گریه ی سهراب را شنیدند
مینا در حالی که اشک می ریخت گفت ولی حیف شد داداش سهراب انگار واقعا مثل یه برادر مهربون بود کاش این اتفاق نمی افتاد
ادامه دارد..
نویسنده: ساداتی
AHANGMAZANI❤️
❄️کانال آهنگ مازنی❄️
4_5879724556511351694.mp3
4.68M
#شعر_شبانه
از هر چه بگذریم سخنِدوست خوشتر است
پیغام آشنا نفسِ روحپرور است
هرگز وجود حاضر غایب شنیدهای؟
من در میان جمع و دلم جای دیگر است
شاهد که در میان نبود، شمع گو بمیر
چون هست اگر چراغ نباشد منوَّر است
کاش آن به خشم رفته ی ما آشتیکنان
بازآمدی که دیده ی مشتاق بر در است
جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی
وین دم که میزنم ز غمت دود مُجمَر است
شبهای بی توام شب گور است در خیال
ور بی تو بامداد کنم روز محشر است
سعدی خیال بیهده بستی امید وصل
هجرت بکشت و وصل هنوزت مصوَّر است...
#شیخ_اجل_سعدی
ارسالی از:Arghavan
AHANGMAZANI❤️
❄️کانال آهنگ مازنی❄️
هدایت شده از ❤آهنگ مازنی❤