❤آهنگ مازنی❤
داستان 🌸ترس🌸 قسمت بیستم و ششم وقتی نام احمد را با گلهای شیشه ای درست کردم چنان ذوقی کردم که هیچوقت
داستان 🌸ترس🌸
قسمت بیستم و هفتم
وقتی اومدم تو ماشین زهرا با بی توجهی به حضورم به خانواده ی خاله ش فحش داد و با شتاب حرکت کرد
شب عاشورا هم چون صبحش کار داشتم و هم بخاطر دور شدن از اون دختر افاده ای در مسجد موندم و نخوابیدم تا صبح دعا و استغاثه کردم
دیگه رودروایسی را کنار گذاشتم و از خدا خواستم یه راهی برام باز بذاره که بدونم باید امیدوار باشم یا نه
همه ش چهره ی زهرا به ذهنم می اومد و یکبار از دلم گذشت که کاش زهرا طوریش بشه و من از این کابوس زنده خلاص شوم
بخاطر این فکر غیر انسانی ام تا طلوع آفتاب گریه و زاری کردم و از خدا طلب بخشش کردم ناخودآگاه فکر توبه ی حر افتادم و دست به دامان امام حسین(ع) شدم
گفتم غلط کردم آقاجان اما تو دشمن خودت را بخشیدی پس شفاعت کن که خدا این دوست نادانت را ببخشه
نماز صبح را خواندم که سرسجاده خوابم برد در خواب دیدم مردی خوش سیما و سفیدپوش با صلابت گفت این زن زیبا را می بینی که کنار حوض کوثر نشسته گفتم بله آقا جان گفت این همونی هست که تو خودت را بر او ترجیح می دهی و مرگش را خواستی واقعا خجالت نکشیدی
گفتم بخدا آقا جان هدفم این نبود یک لحظه از ذهنم گذشت ولی پشیمون شدم
آقا گفت ما برایت کاری نخواهیم کرد مگر این بانو خودش تورا ببخشد
خواستم بگم آقا جان این خانم اصلا تورا ..
نگاه تندی به من کرد که تمام بدنم لرزید گفتم غلط کردم آقا
خندید و گفت چه پرتوقع هم هستی من نوکر آقام
گفتم الان چیکار کنم که منو ببخشه گفت نمیدونم آقا اجازه نمیده بهت بگم خودت راهی پیدا کن
وقتی چشم باز کردم چندین نفر بالا سرم ایستاده بودند و دو سه تا از خانمها داشتن لباسم را عوض میکردند گفتم چیشده خانم ها
گفتن خوابیده بودیم که یکدفعه بلند شدی جیغ کشیدی و افتادی الان یکساعته که دارن به هوشت میارن
کل وجودت خیس عرق شده بود
باز مریض شدی؟
گفتم نه بخدا حالم الان از کل دوره ی زندگیم بهتره گفت شنیدیم تو خوابت آقا رو صدا میزدی چادرتو هم برای تبرک گرفتن بردند الان خوبی گفتم خیلی هم خوبم
گفت پاشو که هیات داره میاد و خانما تورو ببینند از علاقه ی زیادشون شاید اذیت بشی برو خونه گفتم نمیتونم
من به آقا قول دادم
روز عاشورا فقط مشغول خدمت به عزاداران بودم و غروبش هم مراسم شام غریبان را به بهترین شکل ممکن انجام دادیم ساعت حدود ۸ یا ۹ شب بود که زهرا با چادر مشکی اومد پیشم و گفت دوس داری همراه من بیای بریم ملاقات احمد با تعجب نگاهش کردم گفت چیه چادری ندیدی تا حالا؟!
ما فردا صبح زود میریم تهران میخوام احمد رو ببینمش
گفتم الان که راه نمیدن
گفت عمه خانم برای من اوکی کرده میای یا نه؟!
گفتم شما وقتی میگین چشم
با هم حرکت کردیم اما زهرا اصلا اون دختر افاده ای نبود خیلی عوض شده بود
من هم عوض شدم من دیگه از تاریکی و تنهایی نمی ترسیدم زهرا با اینکه خیلی بد رانندگی میکرد اما من نترسیدم و تعجب کردم
وقتی رفتیم بیمارستان زهرا اصلا پیش احمد نیومد یک بسته ی کوچیک به من داد و گفت اینو بده احمد و بگو حلالم کنه
من با اینکه قبلا اگه از چیزی می ترسیدم سرم گیج میرفت اما ایندفعه با اینکه ازین حرف زهرا تعجب کرده بودم و نگرانش شدم اما سرم گیج نرفت
با زهرا چونه نزدم و بسته را بردم به احمد دادم و داشتم بر میگشتم احمد گفت میشه این بسته را قبول نکنم لابد باز عکس و نامه است هیچ خوشم نمیاد
گفتم صاحب اختیارید احمد آقا اما بنظرم زهرا همون زهرای دیروز نیست خندید و گفت باشه حالا که شما شفاعتشو کردین چشم
گفتم چرا این حرفو زدین احمد آقا
احمد گفت داستانت کل منطقه پیچیده منم اگه پام نشکسته بود باید پیش شما خبردار می ایستادم
وقتی برگشتم پیش زهرا ، گفت حالشو داری ده دقیقه توی شهرتون دوربزنیم
گفتم صاحب اختیارید گفت تو چرا اینجوری حرف می زنی واقعا متوجه نشدی من زهرای قبلی نیستم
گفتم چرا حس کردم اما دلیلشو نمیدونم
گفت دیشب برای اولین بار چندتا روضه ی آقا کافی رو که تو اتاق احمد بود گوش کردم تاصبح بیدار موندم و از خدا خواستم غرور مرا با معرفت عوض کنه
از آقا خواستم بی توجهی منو ببخشه اما نمیدونم جوابش چی شد
الان هم برای این موضوع نیومدیم دور بزنیم
بی مقدمه از من پرسید فاطمه تو احمدو دوس داری
گفتم این حرفا چیه من کارگرشونم
گفت جواب منو بده
گفتم اوضاع ظاهری من بهترین جوابه خودتونو ببینید و منو هم ببینید
گفت ولی من حس میکنم احمد دوستت داره من تو بیمارستان از نگاههای احمد فهمیدم چیزی بینتونه
گفتم نه بخدا من اصلا به خودم اجازه...
گفتم جواب سوال منو بده دوسش داری یا نه
گفتم هر دختری به موقعیت من از خداشه چنین پسری..
بازم نذاشت ادامه بدم و قسمم داد که دوستش داری
با خجالت گفتم آره
گفت بسپرش به من فقط یه قولی باید به من بدی
گفتم چه قولی؟
ادامه دارد..
نویسنده :سید ذکریا ساداتی
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🍀آهنگ مازنی🍀
4_5798652509018917899.mp3
3.79M
سید نظام موسوی🎤
دردت بنالم
🎶
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
4_5825533283395443916.mp3
4.97M
مهران رجبی🎤
ترس
🎶
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زمستون برف و سرما ره چه دوندی
آه کشمبه
ته روجین بچا وا ره ته چه دوندی
آه کشمبه
🎶
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
4_5931300782954516546.mp3
6.08M
حسین محمدی🎤
آه کشمبه(چاربیدار)
🎶
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
4_5929178390505469045.mp3
4.97M
حسین محمدی🎤
جانِ مار دل گوشه
🎶
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
4_5931300782954516592.mp3
4.06M
#شعر_شبانه
ما از آنهایی که تسلایشان میدادیم غمگین تر بودیم
جانا هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم
صانع خدایی کاین وجود آورد بیرون از عدم
خورشید بر سرو روان دیگر ندیدم در جهان
وَصفت نگنجد در بیان، نامت نیاید در قلم
گفتم چو طاووسی مگر، عضوی ز عضوی خوبتر
میبینمت چون نیشکر، شیرینی از سر تا قدم
چندان که میبینم جفا، امید میدارم وفا
چشمانت میگویند «لا»، ابروت میگوید «نعم»
چوندلببردیدینمبر،هوشازمنِمسکین
مبر
با مهربانان کین مبر، لاتقتلوا صید الحرم
خارَست و گلدربوستان،هرچاو کند نیکوست آن
سهلاستپیشدوستان،ازدوستان
بردن ستم
#سعدی
🎶
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
4_5931300782954516597.mp3
11.18M
سنتی شبانگاهی
علیرضا قربانی🎤
بوی گیسو
🎶
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
12.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
چهار شنبه🌞 🖼
۱۰ فِردین ماه ۱۵۳۵ تبری
۱۱ مرداد ۱۴۰۲ شمسی
۲ آگِست ۲۰۲۳میلادی
۱۵ محرم ۱۴۴۵قمری
🎶
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🍀کانال آهنگ مازنی🍀
بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
4_5929437849479810752.mp3
8.39M
مصطفی یوسفی لترگازی🎤
🎶
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
دعای امروز و هر روزمان تا بیایی🙏🌸
#امام_زمان
🎶
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸