eitaa logo
❤آهنگ مازنی❤
78.4هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
8.6هزار ویدیو
15 فایل
🌷مدیر تبلیغات @seyyedzs کانال تبلیغات👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/2125725703C6cd4a9af27
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5944970568641023835.mp3
369.6K
حاج محسن جهانگیری🎤 نرغ دلم پر می زنه آقا برای کربلا برای بین الحرمین برای ایوون طلا 🎶 http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
❤آهنگ مازنی❤
داستان 🌸ستاره های کاغذی🌸 قسمت اول آخر شب بود و مریم ساعتی پیش جشن تولد ورود به پانزده سالگیش رو گر
داستان 🌸ستاره های کاغذی🌸 قسمت دوم مریم ازین حرفهای مادرش ناراحت شد و هاج و واج ایستاده بود که مادرش در یک حرکت سریع بسته را از دستش گرفت و پرت کرد تو رودخونه ی کنار خونه شون مریم با وجودی که از رودخونه ی کنار خونه وحشت داشت و چندین بار وقتی آب رودخانه کم بود در آن مار و خرچنگ دید اما بخاطر بسته خودش را به آب زد و به هر زحمتی بود بسته را از آب گرفت کاغذ زیبای روی بسته خیس شده بود جعبه هم تا حدودی شکل و شمایلش را از دست داد اما مریم با حوصله جعبه را خشک کرد و وقتی بازش کرد دید ساعت همانطور دست نخورره باقی ماند بند چرمی آن از نویی برق میزد مریم ساعت را دوباره کادوپیچ کرد و جایی قایم کرد مادرش هرچه گشت نتوانست پیدایش کند و باور کرد که جعبه را آب برده درست شب تولد حمید پدر که هر شب ساعت ۷ خونه بود نیومد و دیر کرد ساعت ۷/۵ شد هشت شد اما از پدر خبری نشد مریم مطمئن بود که برای پدرش اتفاقی افتاده چون امکان نداشت درست شبی که می دانست تولد حمید هست و آنها هم خانوادگی دعوتند دیر کند حالا مریم دو تا نگرانی داشت از یکطرف نگران سلامت پدرش بود و از طرفی تولد کسی بود که او تازه عاشقش شده بود و حتی پدرش نیز در جریان بود مریم و پدرش در سن ده سالگی هم قسم شده بودند هر اتفاقی برایشان افتاد و یا هر رازی که دارند به همدیگر بگویند و موقعی که داشتن با هم قسم میخوردند و انگشت کوچیکه همدیگه رو گرفته بودند پدر با خنده گفت چون انگشت کوچیکه ی من بزرگه من میتونم سه راز رو ازت مخفی کنم مریم گفت حتی تو شرط بندی و راز داری جر زنی میکنی پدرجان پدرش خندید و گفت می تونیم قرارداد مونو الان فسخ کنیم مریم گفت فخس بی فخسباشه جر زن سه رازتو نگو ... اما پدر اونشب تولد حمید درست کنار دیوار خانه ایستاده بود و غرغرهای زنش را می شنید که میگفت مگه سالی چند بار تولده درست شب تولد خواهر زاده ی عزیزم عمدا دیر کرد مریم گفت از کجا میدونی شاید اتفاقی براش افتاد مادر گفت من سی سال با این لندهور زندگی کردم اگه قرار بود اتفاقی بیفته باید تو این سی سال می افتاد من اگه با فرهاد مکانیک ازدواج میکردم الان ماشین شخصی داشتم نه با پدرت که حتی عرضه ی یه دوچرخه خریدنو هم نداره پدر کنار دیوار در حالی که چشمش خیس شده بود حس کرد که دیرشان می شود به مرد غریبه ای که با اسب داشت رد میشد سر بسته موضوع را گفت و ازش خواهش کرد که به خانواده اش بگوید پدرشان پیغام داده که کار کنتراتی گرفته و شب مجبور شده بماند ۵ تومان پول که کل دارایی اش بود را به مرد غریبه داد و گفت اینو هم بده زنم غریبه وقتی در زد و ماجرای ساختگی پدر را گفت زن هرچه ناسزا بود نثار پدر کرد و پنج تومان را از دست غریبه کشید و گفت اونا ۵۰ تومن دادند من ۵ تومن پس بدم؟! کاش می مرد تا من میگفتم بیوه ام و اززن بیوه کسی انتظار هدیه نداره مریم نگران بود اما وقتی مرد غریبه قسم خورد که بابایش سالم است آماده شدند که به خانه ی خاله عشرت بروند مریم گفت مادرجان چرا با پدر اینجور رفتار میکنی پدرم بیکار و بیعار نمیگردد که معتاد نیست که! توانش همینقدر است مادر گفت کاش معتاد بود ولی نصف عرضه ی شوهر خاله رو داشت حرص نده منو مریم در سکوتی غمگین صدای پاهایش را می شنید و گاهی هم غرغرهای مادرش را که پشت سرهم پدرش را نفرین میکرد مریم نمیتونست حدس بزنه چه اتفاقی برای پدرش افتاد و چه کار کنتراتی بود که شب هم میشد ادامه داد اما ناگهان بیاد منم منم های شوهر خاله عشرت و شوخی های زشتش با پدرش افتاد می دانست که پدر از شوخی های شوهرخاله متنفر است اما بخاطر اینکه خودش را با جنبه نشان دهد جوابی نمیداد گاهی هم واقعا جوابی نداشت پدر مریم سه بار در کارش شکست خورد و هر سه بار مادرش تقاضای طلاق کرده بود اما با وساطت فامیلها دوباره آشتی کردند مریم از پدرش پول نمیخواست اما دوست داشت قوی تر باشد قوی برخوردکند پدرش چهره ای آرام و چشمانی درشت و مهربان داشت از نقص های بدنش هیچ ناراحت نبود برای خودش کفش و لباس نمی خرید اما مادر تا حدودی شیکپوش بود مشکل اصلی مادر با پدرش بی پولی بود و توقع زیاد خودش! مادرش از هیچ حرکت پدر ذوق نمی کرد از هیچ غصه ی پدر غمگین نمیشد و تقریبا مستقل از هم زندگی میکردند مریم چندین بار از پدرش پرسید که چرا حرف دلش را نمی زند اما پدر هربار حاشیه می رفت و اصل ماجرا فراموش میشد http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸 👇👇
ادامه ی قسمت دوم داستان 🌸ستاره های کاغذی🌸 مثلا همین یکی دو سال پیش مریم باید برای مدرسه اش ۱۰۰ تومن پول می برد و پدر نداشت اون شب مادر کاری کرد که پدر از خانه بیرون رفت و تا صبح برنگشت مریم رفت مدرسه و مادرش گفت اگه انشاالله اخراج شدی پدرتو میشناسی و دست از سر من بر می داری قرار بود ساعت ده اسامی دانش آموزهای بدهکار را سر صف و قبل از مراسم روز دانش آموز اعلام کنند مریم دل تو دلش نبود از یکطرف نگران نیامدن پدرش بود از طرفی هم می دانست تنها سه نفر پول مدرسه نداده بودند خودش و دوتا ی دیگه که خواهر دوقلو بودند البته آن دو خواهر پول هفتگیشان بالای دویست تومان بود و دادن پول مدرسه برایشان کاری نداشت اما عمداً نمیدادند و میگفتند هر وقت مجبور شدیم پول مدرسه را میدیم مراسم شروع شد و مریم در حالی که کتابهایش را محکم گرفته بود اشکش از گونه هایش سرازیر شد بلندگوی مدرسه روشن شد و بعد از قرآن و دعای شروع مراسم ، ناظم میکروفون را از گروه سرود گرفت و با عصبانیت اعلام کرد پول مدرسه ی شما جیب ما نمیره ما برای مدرسه قراره تخته سیاه جدید و چند تا نیمکت بخریم سرانه ی اداره کفاف هزینه ها را نمیده و اگر بخواهیم اعتراض کنیم مدرسه رو تعطیل میکنن چون کلاس اول الف ما تنها ۷نفرند کلاس سوم ۶ نفر اداره همون اول هم به ما گفت که اگر هزینه های جانبی را نمی توانید بپردازید ما طبق قانون باید این مدرسه را با یکی از مدارس شهر ادغام کنیم مگه نمی دانید که چقدر فاصله هست شما دخترها مجبورید ترک تحصیل کنید پس سوء استفاده نکنید اسامی اینایی که پول ندادند به شرح زیر است : سپیده و حانیه ی مهاری مریم دستهایش می لرزید و قدرت ایستادن نداشت کم کم پاهایش خم شد و خواست روی زمین بنشیند که ناظم میکروفون را داد دست مبصر کلاسشان و گفت حالا مراسم را اعلام کن مریم نمیدانست چه بگوید چرا اسمش را نخواندن یعنی دلشان سوخت یا چه اتفاقی افتاد اون روز با خوشحالی برگشت خونه و همون دم در گفت بابا نیومد مادر؟ پدرش گفت اومد دخترم چیکارش داری بچه پررو وقتی رفت با ذوق پدرش را ببوسد و خبر خوش نخوندن اسمشو به پدر بده جای خالی ساعت و سفیدی جای بند آن روی دست پدر بدجور تو ذوقش زد مریم گفت پدرجان ساعتت کو گفت نمیدونم فکر کنم سرکارم جا گذاشتم اگه نبرده باشنش فردا می گیرم مریم گفت پدر این ساعت همه ی زندگیت بود و تنها یادگار عروسیت بود واااای مادر اگه بفهمه پدر مریم را بغل کرد و گفت مادر متوجه نمیشه هر وقتم متوجه شد بهش میگیم گم شد مریم اصرار کرد که جون مریم بگو چی شد پدر گفت از سه رازی که ازت طلبکارم یکیشو کم کن ادامه دارد....‌‌.. نویسنده: سید ذکریا ساداتی http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
4_5944970568641023869.mp3
5.6M
محسن جهانگیری🎤 علی اصغر 🎶 http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
4_5944970568641023870.mp3
7.3M
مانند شیشه ای که خریدار سنگ بود این دل شکستن تو برایم قشنگ بود    رؤیای باشکوه رسیدن به ساحلت آغاز خودکشی هزاران نهنگ بود ماه شب چهاردهی که تصاحبت چون حسرتی به سینه ی صدها پلنگ بود خوشبخت آن دلی که برای تو می تپید خوشبخت آن دلی که برای تو تنگ بود تو: یک جهان تازه پر از صلح و دوستی من : کشوری که با همه در حال جنگ بود با من هر آنچه از تو بجا ماند نام بود از من هر آنچه بی تو بجا ماند ننگ بود پایین نشسته ام که توبالا نشین شوی این ماجرا حکایت الاکلنگ بود... 🎶 http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
4_5944970568641023875.mp3
11.26M
سنتی شبانگاهی سالار عقیلی🎤 من از بی تو بودن شکستم کجایی کجایی نگو حقمه اینهمه بیوفایی کجایی هجوم غمت را تحمل ندارم نگو که خطا بوده این آشنایی کجایی 🎶 http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ دوشنبه🌞 🖼 ۱۵ فِردین ماه ۱۵۳۵   تبری ۱۶ مرداد     ۱۴۰۲ شمسی ۷ آگِست    ۲۰۲۳میلادی ۲۰ محرم ۱۴۴۵قمری 🎶 http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🍀کانال آهنگ مازنی🍀 بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
AHANGMAZANI (4).mp3
4.7M
علی لهراسبی تو امید انتظاری تو دلای نا امید حسِّ دیدن ستاره تو شبای نا پدید چه غریبونه گذشتند جمعه های سوت و کور هنوز اما نرسیدی ای تجلی ظهور😔 http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
❤آهنگ مازنی❤
به نام خداوند نیلوفرین ستایش ز بهر تو ای بهترینسخنرانی اتوبوس بعد از شام انگار سنگین شد و بزور خودش
به نام خداوند دریای نور خدایی که دارد به هر جا حضور سخنرانی آقا از بدشانسی ما بود یا خوش شانسی خانم؛ راننده ی اتوبوس گفت از مرکز شهر شیراز میریم و چون ماشینم ریپ میزنه میخوام لوازم بخرم گفتم داداش ماشینت ریپ نمیزنه بزور یک کم کار میکنه گفت بوشهر جوابتو میدم خانمم گفت حوصله داری الان مارو پیاده میکنه اینهمه بار و بچه تو شهر غریب آواره میشیم گفتم قانون حمل و نقل عمومی رو بلدم همینجور الکی نیس گفت اره بدیمه ! که اتوبوس عدل کنار یک لوازم یدکی ایستاد که یک آبمیوه فروشی لوکس کنارش بود آ شانس ته دله ره بسوزنّن😜 خانم گفت یه آبمیوه بخر لااقل تشنمه آهاهاهاها آبمیوه چه خوِر بود مردم صف وایساده بودن و آبمیوه سفارش میدادن منم خصلت پلنگ مازندرانی بودنم گل کرد و گفتم حالا که خودش به زبون آورده بذار برم یک آبمیوه ی مشتی برای خانم بگیرم رفتم و با گارد توریستی گفتم دادا دو تا آبمیوه لطفا گفت آقا صف وایسا گفتم داداش صف وایسم که اتوبوسمون مرزو رد میکنه مسافریمااااا گفت چی میخوای گفتم چی دارین گفت مگه نمیبینی هرچی بخوای هست راستی آبمیوه ی جدیدم داریم اسمش آووکادوس گفتم جان مادرت راستی میگی یعنی کادویی میدی گفت نه داشم قیمتش ۱۵ تومنه گفتم برووو عامو لباسمو دیدی گفتی لابد خارجی ام گفت با این لباسی که تنت می بینم تو از مرودشت بیرون نرفتی گفتم آووو زر..‌.... بقیه شو روم نشد بگم و گفتم ارزون چی داری گفت آب طالبی هست ۵ تومن گفتم کمترش چی گفت شیرموز ۴ تومن گفتم دمت گرم دوتا شیرموز بده شیر موزو گرفتم و گذاشتم تو یه سینی کاغذی که کارتن موز بود آوردم تو اتوبوس گفتم شیرموزش خنکه واسه بچه هم بخرم گفت آاا تره دق بیفته من شیرموز میخورم ؟ گفتم چدونسّمه (خوانندگان عزیز در جریان باشند که من دارم خاطره ی قدیمی تعریف میکنم و اون اول زندگی که نمیدونستم خانمم شیرموز دوس نداره پس نگین آ بلا بئیت 😂) خلاصه مجبور شدم با یک چشم اشک و یک چشم ذوق دوتا شیرموزو بخورم و چون لیوانش قشنگ بود گفتم نگهش داریم که کارگر آبمیوه فروشی اومد تو اتوبوسو حتی کارتون موز رو برد صداش زدم گفتم داداش نی جاموند گفت اشانتیون فروشگاه ما برای توریستاست😜 شیرازی ها کی متلک یاد گرفتن باد دَکِتون😡 خلاصه اتوبوس راه افتاد به سمت کازرون چون تا اونموقع بوشهر نرفته بودم مسیر شیراز به بعد برام تازگی داشت و جالب بود ولی حیف که خانم مثل برج زهرمار بود و کلام کلمه نمیکرد ولی با جوکهایی که بلد بودم کاری کردم که قضیه ی آبمیوه و علی الخصوص شیرموز کان لم یکن تلقی بشه کازرون چه اتی قشنگ بود خانم فروشنده های بین راه را دید که داشتن میوه های سردرختی و سبزی میفروختن گفت لااقل برو یک کیلو شلیل بخر گفتم شلیل چه قابلی داره برات باغشو میخرم گفت خا وسّه اسا رفتم به راننده گفتم دو دقیقه میتونی ترمزکنی بچه دشویی داره گفت اگه واسه میوه میگی جلوتر ده دقیقه توقف میکنیم گفتم دمت گرم وقتی اتوبوس ایستاد به خانم گفتم پیاده شو انتخاب کن گفت بچه خوابه گفتم آفرین به بچه ی نازم که میدونه کی بخوابه شلیل خوب کیلویی ۴ تومن بود منم دوتا خوبشو انتخاب کردم شد ۱۰۰ گرم طرف چون خرد نداشت گفت مهمان من😍 منم خشالی بکرد اومدم تو اتوبوس ادامه دارد ... ارادتمند شماییم بی چک و چونه سید