4_5879653693845942461.mp3
9.7M
بهنام حسن زاده🎤
همه ره ویمّه دلبر تره چه نویمّه
بارسفر دَوَسّی تو دنیبی نشیمه
لاله و یاس و سوسن ته خاطر بچینم
هرچی ته بوتی دلبر بخرینَم بوینم
قسم نده بی توجایی نشومه
غیر تو عاشقِ کسی نَوومه
اگه روزی ورق دگرده دلبر یار دَگرده دلبر
شه انتقام ته جا گیرمه آخر یار .....
#ریمیکس
AHANGMAZANI❤️
🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸
❤آهنگ مازنی❤
داستان 🌸 گم شده در تاریکی 🌸 قسمت بیست و پنجم رضا وقتی اسم و آدرس دارنده ی چک شو از بانک گرفت م
داستان 🌸 گم شده در تاریکی 🌸
قسمت بیست و ششم
با اینکه هوا تاریک شده بود فاطمه از بس غصه دار بود بدون توجه به تاریک شدن هوا بطرف آرامگاه محل قدیمی شون حرکت کرد و حدود یکی دو ساعت بعد به محل رسید و مستقیم رفت سر مزار محمود اول تا تونست گریه کرد و قبر محمود را بوسید و بویید بعد شروع به درد ودل کردن با محمود کرد و از بازی روزگار و اتفاقاتی که برای خودش و پسرشون افتاده گفت و گفت و گفت تا از خستگی و بی حالی خوابش برد اما یکدفعه از خواب پرید و یاد پدر محمود افتاد کمی اونطرف تر رفت و در کنار مزار پدر محمود گفت پدرجان من میدونم دلشکسته بودی و محمودو نفرین کردی که الهی بچه هاش سرش بیارن اما بیا ببین که نوه ات پسر سالم و پرتلاشی بوده ولی بخاطر سادگی گول خورد و الان مشکلی براش پیش اومد که از دست من کاری بر نمیاد ازت خواهش میکنم یک کاری برای ما کن خواهش میکنم پسرتو ببخش پسرت که پیشت هست و لابد می دونی که آخرای عمرش چقدر خوب شده بود ازت التماس میکنم به دل شکسته ی یه مادر رنج کشیده رحم کن من جز رضا هیچ پناهگاهی ندارم
صدای زنانه ی غریبه ای گفت چرا از خدا نمیخوای؟
فاطمه ترسید و کمی عقبتر رفت اما وقتی دقت کرد دید پیرمردی روی یه ویلچر نشسته و یه خانم داره ویلچر رو هل میده
فاطمه سلام و احوالپرسی کرد و گفت شما کی هستین
خانمه گفت واقعا منو نشناختی من زن حاج اسدم و این پیرمرد مفلوک که روی ویلچر هست حاج اسده که به این روز افتاده
فاطمه از جاش بلند شد و دوباره سلام کرد و گفت شما چرا اینوقت شب اینجایین ؟!
زن حاج اسد گفت شوهرم سکته کرده و به این روز افتاده اما قبل از سکته هر شب همین موقع میومد سر مزار محمود و ازش حلالیت میخواست یه روز قبل از اینکه سکته کنه بمن گفت شب قبل خواب دیدم که محمود منو نبخشیده اگه مُردم اینقدر بجای من برو سر مزار محمود تا حلالیت بگیری من به زن و بچه ش خیلی بد کردم
حاج اسد هیچ حرکتی نداشت و فقط به فاطمه نگاه میکرد فاطمه در حالی که دوباره بغضش ترکید گفت حاج آقا من بخشیدمت فقط دعا کن مشکلم حل بشه
زن حاج اسد گفت حاجی نمیتونه حرف بزنه
فاطمه گفت انشاالله که خدا شفاش بده خدا به درد دل من هم گوش کنه
زن حاج اسد گفت منم برات دعا میکنم حتما مشکلت حل میشه از وقتی ازین محل رفتین محل سوت و کور شده
انگار برکت ازینجا رفته کاش برگردین
در حال گفتگو بودن که چندنفر از جوونها اومدن جلو و گفتن سلام خاله فاطمه
فاطمه هیچکدومشونو نشناخت و از زن حاج اسد پرسید اینا بچه های شما هستن جوونها گفتن خاله مارو نشناختی ؟
ما شاگردتون بودیم
فاطمه از ذوق اشکش جاری شد و گفت خدا نگهدارتون باشه انشاالله
همسایه ها اینقدر باهاش گرم گرفتند که زمان از دستش در رفت و نزدیک به یکی دو ساعت اونجا بود
از همه خداحافظی کرد و به همسایه ها سپرد که دعاش کنند
ادامه دارد ....
نویسنده: سید ذکریا ساداتی
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸
4_6012769792799281745.mp3
8.12M
#شعر_شبانه
بگو کجا بروم!؟جای دیگری که ندارم
کنار من بنشین مثل دختری که ندارم...
بخند تا که ببینم چقدر حال تو خوب است
فقط نپرس از این حال بهتری که ندارم...
دلم پر است،پر از بغض یک مداد شکسته
هوای گریه ای افتاده در سری که ندارم...
همیشه قصه همین بوده:"رفتن و نرسیدن"
همیشه غصه ام این است یک"پری"که ندارم
کلاغ خستگی ام را به خانه اش برساند
مگر بیاورم ایمان به باوری که ندارم
همیشه یک غم ناگفته هست...این که بخواهی
برای عشق،دلیلی بیاوری که ندارم
سکوت،نقطه ی آغاز حرف های نگفته است
بگو...تمام کن این حرف آخری که ندارم
اصغر معاذی
ارسالی از: ماهرخ رشیدی
AHANGMAZANI❤️
🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸
May 11
4_5823507446106164634.mp3
3.73M
دعای فرج #امام_زمان
#امام_زمان
إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِیباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ
🌸🍁کانال آهنگ مازنی🍁🌸
4_6019507119017954941.mp3
6.89M
علی براری🎤
🎶نامبروانی برار
#جدید
🎶@AHANGMAZANI❤️
4_6019507119017954974.mp3
8.92M
محمداسمعلی🎤
🎶آی لاره لاره
#جدید
🎶AHANGMAZANI❤️
17.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موسیقی محلی مازندران
موزیک ویدئو زیبای «کیجا و ریکا»
کاری از گروه «آوای تبری» به سرپرستی
"جلال محمدی"
🎶
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
❤آهنگ مازنی❤
داستان 🌸 گم شده در تاریکی 🌸 قسمت بیست و ششم با اینکه هوا تاریک شده بود فاطمه از بس غصه دار بود
داستان 🌸 گم شده در تاریکی 🌸
قسمت بیست و هفتم
فاطمه وقتی برگشت خونه سکوت خونه و غمگین بودن مادرش و مادرمحمود بیشتر آزارش میداد و نتونست تحمل کنه از خانم همسایه اش خواست که راهی پیدا کنه چون نمیدونه رضا تکلیفش چی شده و کجاست همسایه گفت که کلانتریه دیگه چون قراره فردا صبح ببرنش دادگاه
فاطمه با گریه گفت من چیکار کنم به دوری از رضا عادت دارم ولی ازینکه می بینم گرفتاره دلم داره پاره میشه
همسایه دلش سوخت و گفت باشه الان با هم میریم کلانتری شاید بهت اجازه دادن که آقا رضا رو ببینی
وقتی رسیدن کلانتری اتفاقا کشیک شب کلانتری هم فاطمه رو شناخت هم رضا رو میشناخت وقتی ماجرارو شنید باورش نشد که برای رضا چنین مشکلی پیش اومده و از یکی از سربازها خواست که بره رضا رو بیاره دفترشون که باهاش حرف بزنن در گوش سرباز هم گفت موقع ورود به اتاق دستبندشو باز کنید نمیخوام مادرش اینوقت شب پسرشو به این شکل ببینه و تاکید کرد که به نگهبان دم در بگین این چند دقیقه بیشتر از قبل هوشیار باشند
وقتی رضا همراه سرباز وارد دفتر شد فاطمه فقط گریه میکرد و افسر کشیک با خوش خلقی گفت آقا رضا شمام که تو تله افتادین و بعد از چند پرسش و پاسخ از اصل ماجرا آگاه شد اما گفت نگران نباشین انشاالله همه چی درست میشه
مادر شمام گریه نکنید و به شوخی گفت بازداشت مالِ مَرده اما وقتی حال بد رضا و مادرشو دید با اشاره به سرباز و خانم همراه فاطمه ( همسایه ) که فاطمه رو رسونده بود گفت ما میریم بیرون شما هم اگه حرفای مادر پسری دارید به همدیگه بزنید ضمنا مادرجان من تا اونجایی که دستم بر بیاد و قانون اجازه بده برای حل مشکل آقا رضا تلاش میکنم
فاطمه و رضا در مدت زمانی که در دفتر افسرنگهبان بودن حرف زیادی نزدن بلکه بیشتر گریه کردند و افسوس روزهای خوبشونو خوردن
فاطمه وقتی میخواست بره به رضا گفت مادرجان اصلا غصه نخور من تمام تلاشمو برای آزادیت میکنم رضا گفت این مشکل به راحتی حل نمیشه تو خودتو اذیت نکن
اما فاطمه گفت خواهی دید که من می تونم
وقتی به همراه همسایه ش که خانم مهربانی هم بود داشتن برمیگشتن فاطمه گفت اگه امکان داره بریم بهزیستی یه کار مهم دارم
همسایه هم قبول کرد و با هم رفتن بهزیستی همینکه رسیدن انگار سارا منتظرشون بوده باشه تو حیاط ایستاده بود فاطمه سارا را بغل کرد و یک دل سیر با هم گریه کردند
فاطمه از مسئول بهزیستی خواست که سارا را با خودش ببره اما مسئول قبول نکرد و گفت چون رییس نیست ما اجازه نداریم وقتی نگاه غمزده ی فاطمه را دید دلش سوخت و سریع گفت اما زنگ میزنم بهشون ببینم چی میگه
بالاخره رییس تلفنی موافقت کرد و فاطمه و سارا با خانم همسایه بطرف خونه راه افتادند فاطمه با بودن سارا انگار بار غمش را نصف کرده باشه کمی حالش بهتر شد همسایه هم تعجب کرد که ما الان یکی دوساعته با همیم حرفی نزدی ولی وقتی سارا خانمت که اومد بلبل زبون شدی
فاطمه به زور لبخندی زد و گفت چیکار کنم منم این بنده خدارا هربار میارم خونه م غم و غصه شو بیشتر میکنم و برش میگردونم
وقتی سارا و فاطمه رسیدن خونه و کمی نشستن سارا که حال بدِ فاطمه رو دید گفت نگران نباش ما با هم تلاش میکنیم و حتما مشکلشو حل میکنیم
فاطمه گفت چجوری آخه با گلدوزی و خیاطی پول جمع نمیشه که
سارا گفت ما دو نفریم مگه میشه نتونیم
اونم فاطمه جان که خودش تجربه ی چندین ساله تو حل مشکلاتو داره
فاطمه دوباره سارا را بغل کرد و گفت شاید خدا عمدا تورو سر راهمون قرار داده که تو از ما حمایت کنی با بودن تو قول میدم منم کمتر غصه بخورم
ادامه دارد ....
نویسنده: سید ذکریا ساداتی
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸