eitaa logo
❤آهنگ مازنی❤
78.7هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
8.5هزار ویدیو
15 فایل
🌷مدیر تبلیغات @seyyedzs کانال تبلیغات👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/2125725703C6cd4a9af27
مشاهده در ایتا
دانلود
8.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
طبیعت کاکرون سوادکوه ارسالی از : محمدی پاشاکلایی 🎶 http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸 بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
4_6001236830651944593.mp3
3.83M
ته وسّه آرزو به دل بهیمه لیلی وحید حیدری فرنام قزوینی ووجهانبخش کُرد🎤 🎶 http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸 بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
❤آهنگ مازنی❤
به نام خداوند خشکی و بَحر خداوند آشتی ، خداوند قهر سخنرانی شاید بگین که چرا اینقدر دیر سخنرانی کرد
به نام خداوند نون و قلم خداوند آزادی و عشق و غم سخنرانی آقا نمیدونم چرا سخنرانی دیروز رو نوشتم ادامه دارد ولی خوب کاری بود که بکته فلذا راههای آشتی با همسر را بیان میکنم تا عبرتی برای سایرین باشه آقا ساعت ۵ عصر با خواهش تمنّا راضیش کردم که بریم یه دوری بزنیم و یه خریدی کنیم و برگردیم آقاااااا وسایل چقدر گرون بود گل رز صد تومن 😳 ما باغ فروختیم ۸۰ تومن اونم وقتی پولو شمردیم ۷۹ تومن بود خلاصه گشتم و گشتم گفتم بهترین راه سورپرایزه به یه آبمیوه فروشی گفتم دوتا آبمیوه بیاره تو ماشین و یجوری رفتار کنه که مثلا من نمیدونم آقا نشسته بودم تو ماشین آهنگ بشنوسمه دلبر تو بَوی مریض رو پلی کرده بودم و هر دو دقیقه طرف آبمیوه فروشی رو نگاه میکرد خانم گفت چیه منتظری من مزاحم نباشم گفتم نه بابا از ما دیگه گذشته حالا باید پسرمون ازینکارا کنه گفت ما که پسر نداریم گفتم خَیله خاب آقااااا یکدفعه دیدم آبمیوه فروش داد زد آقا شیرموزتون آماده هست خانم برجلا زد و گفت اَی تو شیرموز خریدی گفتم نه بابا هوا من صورا حرف میزنه من اصلا سفارش ندادم طرف اومد و گفت آبمیوه تون گفتم سید تو رو چی گفت گفت چی گفتی ؟ گفتم چی گفتم؟ خانمم گفت ول هکنین دیگه هی چی گفتم چی گفتی گفتم من تو را نگفتم یواشکی آبمیوه رو بیار آبمیوه فروش هم گفت یاد کردم خانمم گفت داداش برو این با زبونش کاری میکنه دو دقیقه بعد ازش معذرت بخوای آبمیوه فروش گفت بچه شدی به من میگن نصرت طالبی از بس قوی هستم بچه ها به من به شوخی خی قد هم میگن رز کمّه، وریجمّه گفتم اع نصرت تویی گفت آره گفتم ای یادش بخیر عزت طالبی کلاس اول انسانی الف دبیرستان شکوه دانش گفت جدی می شناسیش داداشمه گفتم جدی میگی عزت پَسقد(قدکوتاه) ما بهش میگفتیم عزت گورزاد گفت اتفاقا دومتر هیکل داشت گفتم همین دیگه از بس دراز بود مسخره ش میکردیم میگفتیم گورزاد با بغض گفت به رحمت خدا رفت .آقا اون گریه من گریه اون گریه من گریه هرچی خواستم پول بدم قبول نکرد و خانم گفت بریم بعد برگشت و گفت آقای خیقِد دیدی رز شدی؟😜 بعد به من گفت شکوه دانش کجاست گفتم چدومبه ندومبه گفت پس چی بود گفتی گفتم معمولا نصرت ها یه داداش به اسم عزت و رحمت دارن نمیگفتم دعوا میشد دیگه بعدش گفتم بفرما شیرموز اتی سینی زیر را با دست زد که تا سه روز داشتم دست و بالمو می لیشتم😜 آقا تمام ارادتمند شما -سید
4_6001236830651944749.mp3
4.91M
بهادر ییلاقی🎤 غریبه مه یاره 🎶 http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸 بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
4_6003488630465630113.mp3
2.98M
سنتی عصرگاهی آرمین کاووسی🎤 طالبا 🎶 http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
26.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برشی از سریال طنز بزنگاه فریده میخواد درس بخونه 😂 🎶 http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸 بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
4_5765102384871128225.mp3
4.63M
محمود شریفی🎤 وطن 🎶 http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸 بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
🎶 http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸 بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨خدایا... 🌷هر شب به آسمان نگاه می کنم ✨و می اندیشم... 🌷در این آرامش شب ✨چه بسیار دلها که 🌷غمگین و پر اضطرابند ✨خدایا‌ تو آرامش دلشان باش 🌷خدایا... 🌸شب مارا با یادت بخیر کن 🌷شبتون قشنگ و رویایی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌​​​‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‎‎‌‎‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌ ‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‎‎‌‎‎
❤آهنگ مازنی❤
داستان 🌸پسر ماشینی🌸 قسمت اول حامد پیراهن و شلوار مارک جدیدش را پوشید و با کتونی گرونقیمت قرمزرنگش ک
داستان 🌸پسر ماشینی🌸 قسمت دوم اما در کلبه ی بالای تپه نازنین و مادرش زندگی میکردند که تقدیر تنهایی شان را با مردی به اسم استاد جلال پرکرده بود استاد جلال دایی نازنین بود و بخاطر سقوط از ارتفاع توانایی حرکتی اش را از دست داده بود و خانواده اش او را طرد کرده بودند و مدتی در جنگل و به تنهایی زندگی میکرد اما سالها قبل یک روز صبح زود پدر نازنین با التماس از استاد جلال خواهش کرد که باید با آنها زندگی کند استاد جلال مخالفت کرد و گفت همینکه خواهرم از تو راضی است برای من کافیه نمیخوام تو اون کلبه ی کوچکتان جایتان را تنگ کنم پدر نازنین گفت خدا از من و تو آگاه تر است و لابد حکمتی بوده که اول صبح منو فرستاده که تو را به کلبه مون ببرم درست غروب همان روزی که استاد جلال در کلبه ی دامادش با احترام مستقر شده بود پدر نازنین در حمله ی یک خرس کشته شد و حکمت خدا برای استاد جلال بیشتر از پیش روشن شد استاد جلال هنرش خراطی بود و با ابزار ساده از چوب های خشک و بی مصرف ظروف قشنگی می ساخت که نازنین حتی اجازه نمیدادمادرش به آنها دست بزند میگفت این هنر دست دایی جلاله و حیفه که توش غذا بخوریم اما بعدها که برای تهیه ی مایحتاج زندگی به مشکل خوردند هر بار چندتا از این ظروف را به شهر می بردند و می فروختند و با پولش دارو و برنج و لباس می خریدند و دایی جلال هم از اینکه تونست نقشی در تامین مایحتاج زندگیشان داشته باشه خوشحال بود نازنین چهره ی پدرش را زیاد بخاطر نمی آورد اما از روزی که فهمید دایی جلال را پدرش با خواهش و تمنا به خونه شون آورده بود احترام زیادی برای دایی جلال قائل بود و هر وقت که دلتنگ پدرش میشد دایی جلال را بابا صدا می زد و سه نفری در حالی که بغض داشتند برای شادی روح پدرش صلوات می فرستادند نازنین دختری فرز و چابک و قوی بود اما قامت ظریفی داشت و مادرش گاهی با لذت نازنین را نگاه میکرد و قربون صدقه ش می رفت و همیشه میگفت به پدرت رفتی خوش تیپ و جذاب نازنین میخندید و میگفت چرا هر وقت دلت تنگ شد یادت میاد که من جذابم مادر نازنین هم زن سختکوشی بود اما چند ماهی بود که بخاطر پیاده روی های طولانی پادرد گرفته بود دیگر مثل سابق نمی تونست راه زیادی رو پیاده بره استاد جلال فرم صورتش طوری بود که انگار همیشه ی خدا شرمنده ی این مادر و دختر است و نازنین چند بار شنیده بود که دایی جلال سر نمازش خودش را نفرین میکند که خدایا این مادر و دختر را از دست من نجات بده نازنین هیچوقت به دایی جلال نگفت که حرفهایش را شنیده اما هر وقت که این حرفها را می شنید فردایش بیشتر به دایی جلال محبت میکرد و هر بار میگفت دایی جان اگر تو نبودی ما تو این جای پرت چقدر باید می ترسیدم و دایی جلال نازنین را می بوسید و میگفت الحق که دختر همون پدری مهربان وبا هوش و زرنگی کاش به جای پدرت .....نازنین اجازه نمیداد دایی جلال حرفش را تمام کند و میگفت جنگ با سرنوشت هیچوقت پیروزی ندارد باید باهاش مدارا کرد نازنین بخاطر اوضاع زندگیشان نتوانست درس بخواند اما خواندن و نوشتن را از همین دایی جلال یاد گرفته بود و حکایت هایی که دایی جلال تعریف میکرد را همه را مو به مو به خاطر می سپرد در باغچه ی کوچک حیاطشان سبزی های مختلف به عمل می آوردند و پاییز و زمستان گردو جمع میکردند و از شیر تنها گاوشان که تازه گوساله ی خوشگلی به دنیا آورده بود پنیر و کشک درست میکردند و گاهی هم نان کوهی درست میکردند تا چند مدت قبل مادرش هر ۱۵ روز سبزی خشک یا گردو و یا پنیر و حتی ظروف چوبی ساخت استاد جلال را به شهر می برد و با فروشش مایحتاجشان را می خرید اما از وقتی پاهایش مشکل پیدا کرد نازنین با اصرار مادرش را قانع کرد که برای فروش این چیزها به شهر برود تا شهر هر چند دایی جلال میگفت دوساعته این راه را می رفت اما مادرش ساعت ۴ صبح حرکت میکرد و حدود ۱۱ صبح به شهر می رسید یکساعته کارهایش را انجام می داد و تا قبل از غروب آفتاب به کلبه می رسید اما زمستانها تا به کلبه برسد هوا تاریک میشد نازنین اما چابکتر بود و اولین بار این راه ۵ ساعته رفت برای همین دفعات بعد وسایل بیشتری با خودش می برد تا بتواند دارو و آرد و برنج و وسایلی دیگری که احتیاج داشتند بخرد .....نازنین صبح زود به شهر رفته بود و بعد از فروش سبزی خشک و کشک و قاشق های چوبی موقع برگشت یک شال قرمز توجهش را جلب کرد دلش خواست که این شال را داشته باشد اما وقتی قیمت گرفت پشیمان شد و گفت تو اون کلبه ی وسط جنگل لباس شیک برای کی بپوشم بعد با خنده گفت خرسها با لباس کهنه هم قبولم دارند اما فروشنده که مادر نازنین را می شناخت و از ادب و متانت نازنین هم خیلی خوشش آمده بود به خانمش گفت سریع برو اون دختر را صدا بزن کارش دارم http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸 👇👇