4_6003488630465630113.mp3
2.98M
سنتی عصرگاهی
آرمین کاووسی🎤
طالبا
🎶
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
26.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برشی از سریال طنز بزنگاه
فریده میخواد درس بخونه 😂
🎶
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
4_5765102384871128225.mp3
4.63M
محمود شریفی🎤
وطن
🎶
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
🎶
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨خدایا...
🌷هر شب به آسمان نگاه می کنم
✨و می اندیشم...
🌷در این آرامش شب
✨چه بسیار دلها که
🌷غمگین و پر اضطرابند
✨خدایا تو آرامش دلشان باش
🌷خدایا...
🌸شب مارا با یادت بخیر کن
🌷شبتون قشنگ و رویایی
❤آهنگ مازنی❤
داستان 🌸پسر ماشینی🌸 قسمت اول حامد پیراهن و شلوار مارک جدیدش را پوشید و با کتونی گرونقیمت قرمزرنگش ک
داستان 🌸پسر ماشینی🌸
قسمت دوم
اما در کلبه ی بالای تپه نازنین و مادرش زندگی میکردند که تقدیر تنهایی شان را با مردی به اسم استاد جلال پرکرده بود
استاد جلال دایی نازنین بود و بخاطر سقوط از ارتفاع توانایی حرکتی اش را از دست داده بود و خانواده اش او را طرد کرده بودند و مدتی در جنگل و به تنهایی زندگی میکرد اما سالها قبل یک روز صبح زود پدر نازنین با التماس از استاد جلال خواهش کرد که باید با آنها زندگی کند استاد جلال مخالفت کرد و گفت همینکه خواهرم از تو راضی است برای من کافیه نمیخوام تو اون کلبه ی کوچکتان جایتان را تنگ کنم
پدر نازنین گفت خدا از من و تو آگاه تر است و لابد حکمتی بوده که اول صبح منو فرستاده که تو را به کلبه مون ببرم
درست غروب همان روزی که استاد جلال در کلبه ی دامادش با احترام مستقر شده بود پدر نازنین در حمله ی یک خرس کشته شد و حکمت خدا برای استاد جلال بیشتر از پیش روشن شد استاد جلال هنرش خراطی بود و با ابزار ساده از چوب های خشک و بی مصرف ظروف قشنگی می ساخت که نازنین حتی اجازه نمیدادمادرش به آنها دست بزند
میگفت این هنر دست دایی جلاله و حیفه که توش غذا بخوریم
اما بعدها که برای تهیه ی مایحتاج زندگی به مشکل خوردند هر بار چندتا از این ظروف را به شهر می بردند و می فروختند و با پولش دارو و برنج و لباس می خریدند و دایی جلال هم از اینکه تونست نقشی در تامین مایحتاج زندگیشان داشته باشه خوشحال بود
نازنین چهره ی پدرش را زیاد بخاطر نمی آورد اما از روزی که فهمید دایی جلال را پدرش با خواهش و تمنا به خونه شون آورده بود احترام زیادی برای دایی جلال قائل بود و هر وقت که دلتنگ پدرش میشد دایی جلال را بابا صدا می زد و سه نفری در حالی که بغض داشتند برای شادی روح پدرش صلوات می فرستادند
نازنین دختری فرز و چابک و قوی بود اما قامت ظریفی داشت و مادرش گاهی با لذت نازنین را نگاه میکرد و قربون صدقه ش می رفت و همیشه میگفت به پدرت رفتی خوش تیپ و جذاب
نازنین میخندید و میگفت چرا هر وقت دلت تنگ شد یادت میاد که من جذابم
مادر نازنین هم زن سختکوشی بود اما چند ماهی بود که بخاطر پیاده روی های طولانی پادرد گرفته بود دیگر مثل سابق نمی تونست راه زیادی رو پیاده بره
استاد جلال فرم صورتش طوری بود که انگار همیشه ی خدا شرمنده ی این مادر و دختر است و نازنین چند بار شنیده بود که دایی جلال سر نمازش خودش را نفرین میکند که خدایا این مادر و دختر را از دست من نجات بده
نازنین هیچوقت به دایی جلال نگفت که حرفهایش را شنیده اما هر وقت که این حرفها را می شنید فردایش بیشتر به دایی جلال محبت میکرد و هر بار میگفت دایی جان اگر تو نبودی ما تو این جای پرت چقدر باید می ترسیدم و دایی جلال نازنین را می بوسید و میگفت الحق که دختر همون پدری مهربان وبا هوش و زرنگی
کاش به جای پدرت .....نازنین اجازه نمیداد دایی جلال حرفش را تمام کند و میگفت جنگ با سرنوشت هیچوقت پیروزی ندارد باید باهاش مدارا کرد
نازنین بخاطر اوضاع زندگیشان نتوانست درس بخواند اما خواندن و نوشتن را از همین دایی جلال یاد گرفته بود و حکایت هایی که دایی جلال تعریف میکرد را همه را مو به مو به خاطر می سپرد
در باغچه ی کوچک حیاطشان سبزی های مختلف به عمل می آوردند و پاییز و زمستان گردو جمع میکردند و از شیر تنها گاوشان که تازه گوساله ی خوشگلی به دنیا آورده بود پنیر و کشک درست میکردند و گاهی هم نان کوهی درست میکردند
تا چند مدت قبل مادرش هر ۱۵ روز سبزی خشک یا گردو و یا پنیر و حتی ظروف چوبی ساخت استاد جلال را به شهر می برد و با فروشش مایحتاجشان را می خرید
اما از وقتی پاهایش مشکل پیدا کرد نازنین با اصرار مادرش را قانع کرد که برای فروش این چیزها به شهر برود
تا شهر هر چند دایی جلال میگفت دوساعته این راه را می رفت اما مادرش ساعت ۴ صبح حرکت میکرد و حدود ۱۱ صبح به شهر می رسید یکساعته کارهایش را انجام می داد و تا قبل از غروب آفتاب به کلبه می رسید اما زمستانها تا به کلبه برسد هوا تاریک میشد
نازنین اما چابکتر بود و اولین بار این راه ۵ ساعته رفت برای همین دفعات بعد وسایل بیشتری با خودش می برد تا بتواند دارو و آرد و برنج و وسایلی دیگری که احتیاج داشتند بخرد
.....نازنین صبح زود به شهر رفته بود و بعد از فروش سبزی خشک و کشک و قاشق های چوبی موقع برگشت یک شال قرمز توجهش را جلب کرد دلش خواست که این شال را داشته باشد اما وقتی قیمت گرفت پشیمان شد و گفت تو اون کلبه ی وسط جنگل لباس شیک برای کی بپوشم بعد با خنده گفت خرسها با لباس کهنه هم قبولم دارند اما فروشنده که مادر نازنین را می شناخت و از ادب و متانت نازنین هم خیلی خوشش آمده بود به خانمش گفت سریع برو اون دختر را صدا بزن کارش دارم
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
👇👇
ادامه ی قسمت دوم
داستان 🌸پسر ماشینی🌸
وقتی نازنین برگشت پیرمرد گفت دخترم منو حلال کن خوب شد شال رو نخریدی من قیمتش را اشتباه دیدم
بعد با نیتی که در دلش کرده بود نصف قیمت شال را به نازنین گفت نازنین هم با خوشحالی شال را گرفت و به طرف کلبه حرکت کرد
از شهر و روستای مسیرش که رد شد و تو جاده ی کلبه افتاد شالش را سرش گذاشت و چرخی زد و داد زد آی درختا خوشگل شدم؟
آی حیوانات درنده اگه دوس دارین دختر زیبا ببینین بیاین بیرون بعد با صدای بلند برای خودش کل کشید و با ذوق بطرف کلبه حرکت کرد اولین بار بود که حال نازنین اینقدر خوب بود
از وقتی جاده ی جدیدی از شهر به روستای بالا دستشان کشیدند این جاده شبیه راههای متروکه شده بود و هیچ جنبنده ای از آن رد نمیشد اما هرچه بود بهتر از راه مالرو کناریش بود و نازنین با لذت بردن از مناظر کنار جاده به راهش ادامه می داد و با خودش می گفت امروز باید این راه را ۴/۵ ساعته برم چون فردا که روزها کوتاه بشه برام مشکل میشه
نازنین از غروب خورشید خوشش نمی اومد شب ها برای نازنین مثل کابوسی وحشتناک بود پادرد مادرش و ناله های دایی جلال و گریه های پنهانشان امانش را بریده بود
نازنین دلتنگ پدری بود که اصلا یادش نمی اومد چه شکلی بود در عین چابکی و قدرت بدنی اما دل مهربان و حساسی داشت و در مسیر کلبه تا شهر اگر پرنده ی می دید که نمی تونه پرواز کنه بهش کمک میکرد
یا اگر می دید ماری در کمین موشی نشسته موش را فراری می داد
نازنین به درختها و سبزه های بین راه علاقه داشت و تا اونجایی که امکان داشت سعی میکرد شاخه ها را نشکند و یا بوته ای را از جا در نیاورد
حتی با اینکه به گلهای قشنگ خود رو علاقه ی خاصی داشت اما فقط با علاقه نگاهشان میکرد
اون روز نازنین با شال قرمزش انگار مهربانتر از قبل به نظر می رسید و در مسیرش حتی خرگوشهای صحرایی یا پرندگان با دیدنش مکث میکردند و انگار از تماشای نازنین لذت می بردند
حتی حیواناتی که نازنین ازشون می ترسید کمتر به سمتش می آمدند
نازنین به همه ی این حیوانات علاقه داشت و برایشان دست تکان میداد و حتی با بعضی هایشان حرف میزد اما از خرس متنفر بود و البته خیلی هم می ترسید
خوشبختانه در مسیر رفت و آمد نازنین به دلیل اینکه یک زمانی رفت آمد ماشین و موتور بود حیوانات درنده و مخصوصا خرس ها نزدیک نمیشدند
ساعت حدود ۵ عصر شده بود و هوا هم کمی خنکتر شده بود نازنین وقتی از دور ماشین قرمزی در کنار کلبه ی شان دید هم ترسید و هم با خودش فکر کرد شاید دوباره مردم این مسیر را برای روستایشان انتخاب کردند و خوشحال بود که اگه اینجوری بشه دیگه لازم نیست روزی ۱۲ ساعت پیاده روی کنه
ادامه دارد .....
نویسنده: سید ذکریا ساداتی
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
4_6005740430279315125.mp3
11.67M
علی دیوسالار و رمضان قزوینی🎤
آ مه برار
🎶
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
4_5771556367802322190.mp3
2.75M
#شعر_شبانه
گفته بودی که دگر زلف پریشان نکنی
ماه را روز و شب چارده حیران نکنی
تو مگر قول ندادی ندهی مو به نسیم
دل عشاق به یک زلزله ویران نکنی
نذر کردی که نبندی بغل پنجره تا
شهر ویران مرا قمصر کاشان نکنی
مادر از بچگیم داد مرا بیم نزاع
رو برو کودکِ دل با صف مژگان نکنی
ای گران ناز چگونه دل تو می آید
مشتری آمده نازت کمی ارزان نکنی
هوس سیب نکن فصل انار است انار
پی این میوه مرا راهی لبنان نکنی
تو اگر در بلد کفر به مسجد بروی
این محال است که یک شهر مسلمان نکنی
با همان خنده ی داغت به خدا گرم شدم
خانه ی گرم مرا باز زمستان نکنی
چون ز یک قصه شد آغاز به خودم میگویم
تا تو باشی هوس خواندن رمان نکنی...
#سیدحجت_بحرالعلوم
رمان بدون تشدید هست اما به اقتضای شعری در اینجا با تشدید خوانده می شود
🎶
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
4_6005740430279315158.mp3
10.39M
سنتی شبانگاهی
علی زند وکیلی 🎤
باورم کن
🎶
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
15.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
یکشنبه🌞 🖼
۵ کرچ ماه ۱۵۳۵ تبری
۵ شهریور ۱۴۰۲ شمسی
۲۷ آگِست ۲۰۲۳میلادی
۱۰ صفر ۱۴۴۵قمری
🎶
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🍀کانال آهنگ مازنی🍀
بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
4_5870920534979523096.mp3
6.92M
فرنام قزوینی🎤
مادر
🎶
http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4
🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا