eitaa logo
❤آهنگ مازنی❤
81.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
7.5هزار ویدیو
14 فایل
🌷مدیر تبلیغات @seyyedzs کانال تبلیغات👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/2125725703C6cd4a9af27
مشاهده در ایتا
دانلود
❤آهنگ مازنی❤
داستان 🌸گمشده در تاریکی🌸 قسمت چهل و چهارم (پایانی) فاطمه و رضا وقتی رسیدند خونه ی سارا معصومه در ر
داستان 🌸چوپان و چشمه🌸 قسمت اول به نام خدا در یک شب بارانی در روستایی دورافتاده و نزدیک به جنگل زیر نور رعد و برق یکی از زنان روستا که کارش،چوپانی بود زنی را دید که با کودکی حدودا یکساله و بقچه ای که در آن چیز زیادی نبود زیر درختی نشسته و زار زار گریه میکنه زن چوپان ابتدا با دیدن این زن ترسید و به گمان اینکه از ما بهترون است چندین بار بسم الله گفت و دعاهایی را که بلد بود خواند و وقتی دید زن غریبه عکس العملی ندارد خاطرش جمع شد ولی دلش به حال زن سوخت و رفت کنارشو گفت خواهر جان خدا بد نده ظاهرا غریبی ؟ نزدیکترین روستا به ما چند ساعت راهه چطور شد ازینجا سردرآوردی نکنه خونه ی قوم و خویش خودتو گم کردی پاشو اینجا روستای کوچکی است اسم قوم و خویشتو بگو تا از همینجا صداش بزنم بیاد دنبالت زن در حالی که گریه میکرد گفت من اینجا غریبم و کسی را ندارم شوهرم منو از خونه انداخته بیرون ناپدری و مادرم سالهاست به رحمت خدا رفتند و تنها یک دایی دارم که اصلا نمیدونم کجا زندگی میکنه یا خدای نکرده کجا دفن شده! زن چوپان در حالی که شونه های زن غریبه را گرفته بود و برای دلجویی هر چند دقیقه شونه اش آرام میفشرد گفت نگران نباش من هم زنی تنها هستم این روستا مردم خوبی داره پاشو که خوب جایی به شب خوردی اسم و آدرس شوهرت را هم بده تا فردا بریم ادبش کنیم و ازش بپرسیم چرا زن به این خوشگلی را شبانه آواره کرده راستی اول بگو اسمت چیه زن غریبه گفت اسمم مریمه اما تا حالا کسی مرا به اسمم صدا نزده خونه ی نا پدریم همه به من میگفتن چش سفید و سربار خونه ی شوهرم هم کسی نبود که صدام بزنه ولی این اواخر شوهرم منو کارگر سه تومنی صدا میزد چون ناپدریم منو در برابر سه تومن پول به همین شوهر بی دینم فروخت زن چوپان خندید و گفت سه تومن خوبه که پدرم منو اینجا تنها گذاشت و رفت باز تو وضعت از من بهتره پاشو بریم خونه که این طفل معصوم یخ کرده مریم بناچار دعوت زن چوپان را پذیرفت و همراهش راه افتاد در تاریکی شب چیز زیادی مشخص نبود و مریم چندین بار نزدیک بود بیفته اما زن چوپان دستش را می گرفت و میگفت کوری مگه میدونی اگه بیفتی تا برسی ته دره من شاممو هم خوردم مریم گفت تو چجوری تو این تاریکی شب میبینی من اصلا جایی رو نمی بینم زن چوپان گفت به من میگن رعنا تیز چشم خدا از نعمت هایش فقط دو چشم تیزبین به من داد و والسلام حالا میریم خونه می بینی وقتی رسیدن خونه رعنا سریع پارچه ی کهنه ای پهن کرد و کودک را از بغل زن گرفت و روی پارچه گذاشت و لحافی از گنجه درآورد و روی کودک گذاشت رو به مریم کرد و گفت من لباس اضافی ندارم اما صبر کن آتیش روشن کنم تا پیش آتیش بشینی و لباس خیست خشک بشه مریم گفت برق ندارین؟ رعنا گفت روستای پایینی دارن ولی ما چون تعدادمون کمه تا برق بیاد عمر ما قد نمیده چراغ نفتی گردسوز دارم ولی باید قول بدی که هرچی دیدی حرفی نزنی مریم با تعجب قول داد و وقتی رعنا چراغ نفتی را روشن کرد مریم یکه خورد رعنا برعکس صدای مهربان و دل پاکش صورت بسیار زشتی داشت آنقدر زشت بود که چشمان زیبایش اصلا به صورتش نمی اومد و آدم فکر میکرد چشمهاش مصنوعیه مریم دو دقیقه تحمل کرد اما صبرش سراومد و بخاطر اینکه این سکوت آزار دهنده رو بشکنه گفت خواهرجان اگه پسرمو ببینی متوجه میشی که ما همدردیم رعنا سریع لحاف روی کودک را کنار زد دید کودک قشنگیه ولی وقتی لبخند زد رعنا تعجب کرد تو عمرش اولین بار بود که می دید کودکی با خندیدن زشت تر بشه برای اینکه مریم خودخوری نکنه گفت نه بابا پسرت زیباست من که بدترم و خندید و گفت پس بخاطر این انداختنت بیرون؟ مریم گفت نه فقط بخاطر این نیست حوصله داری داستان زندگیمو بگم رعنا گفت نه والله اصلا حوصله ی گوش کردن ندارم بیشتر دلم میخواد حرف بزنم می دونی چرا من سالهای ساله که تنهام اینقدر دم این دریچه نشستم و به حرف دیگران گوش کردم خسته شدم من دنبال کسی بودم که به حرفام گوش بده و چه کسی بهتر از تو حال که مهمانم شدی و هوای بیرون سرده مجبوری بشینی به حرفام گوش کنی ولی اگه خلاصه میتونی بگی زود بگو که من یه دنیا حرف دارم مریم گفت ۱۳ سالم بود که ناپدریم منو به مرد پولداری فروخت و خودش و مادرم با اون پول ازون شهر رفتن هرچند بعدها شنیدم که دزد همون روز پولشونو گرفته و هردو رو کشته اوایل زندگیم بد نبود و شوهرم که اونموقع صاحبکارم بودو تاجر فرش بود هر چند وقت یکبار برایم لباس و طلا میخرید و منو مجبور میکرد قبول کنم AHANGMAZANI❤️ 🌸❄️آهنگ مازنی❄️🌸👇👇
ادامه ی قسمت اول داستان🌸چوپان و چشمه🌸 تا جایی که همه ی کارگرها مخصوصا خانمهایی که براش کار میکردند به من حسودی میکردن و خانمش هم یکبار اومد تمام لباسهایی رو که همین بی دین برام خریده بود از من گرفت و وسط حیاط آتیششون زد ارباب با چرب زبانی خاص خودش زنش رو قانع کرد که چون سایه ی پدر و مادر بالاسرم نیست داره برای من دل می سوزونه و محض ثواب اینارو میخره اما من میدونستم که ارباب بخاطر دلسوزی برایم لباس و طلا نمیخره بلکه بی پدر به من نظر بد داشت وقتی دید نمیتونه به هدف شومش برسه و تهدیدش کردم به خانمش میگم فرداش خانمشو فرستاد سفر و با چرب زبانی و وساطت کارگرهاش و البته بالاجبار زنش شدم چون جایی رو نداشتم برم وقتی من به عقدش دراومدم دورترین نقطه ی شهر یک خونه خرید و منو برد اونجا و هفته ای یکی دو بار به من سر میزد اما تا چند سال اجازه نداد بچه دار بشم این اواخر وقتی بخاطر نداشتن بچه باهاش قهر کرده بودم و از تنهایی شکایت کردم ترسید که ماجرارو به خونواده ش بگم به من گفت باشه بچه دارشو ولی اگه دختر باشه باید ازینجا بری منم قبول کردم تا اینکه یکسال پیش پسرم به دنیا اومد اما از بدشانسی من درست روزی که پسرم به دنیا اومد شوهرم در یک کار تجاری ضرر کرد و حدود یک سوم سرمایه ش رفت شوهرم این ضرر را به پای بچه گذاشت و گفت این بچه بدقدم است اون شب رفت و دیگه برنگشت تا اینکه پسرم چهارماهه شد یک شب اومد خونه و وقتی پسرمو بعد از چهار ماه دید زد تو سرشو گفت این پسر من نیست تو به من خیانت کردی و آنقدر با کمربندش منو زد که از هوش رفتم و خودش رفت اگه همسایه ها نبودن همون شب می مردم تا اینکه دیروز با چهره ی بر افروخته و عصبانی اومد سراغ من و هرچه طلا و اجناس قیمتی داشتم را جمع کرد و با خودش برد و خونه رو هم فروخت به من گفت کاری کن که تو و پسرت رو اصلا نبینم حالا دیگه زنم نیست که بخوام منت کشی کنم برو با پسرت یه جایی گم شو که حتی اگه دنبالت هم بگردم نبینمت هیچ پولی هم به من نداد و گفت برو هر غلطی میتونی بکن فقط تو این شهر نباش ادامه دارد... نویسنده: ساداتی AHANGMAZANI❤️ 🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸
4_5821423068412645682.mp3
5.47M
مرد می‌رفت و جاده می‌خندید کودکی بی‌اراده می‌خندید پشت پرچین باغ آلوچه دختری پر افاده می‌خندید دست در دست بغض شالیزار مرد دهقان ساده می‌خندید توی مرداب لک لکی تنها جفت از دست داده می‌خندید بید مجنون هم از سر حسرت سر به زانو نهاده می‌خندید شاعری با تمام دلتنگی سرخوش از جام باده می‌خندید در مسیر عبور خودروها پاسبانی پیاده می‌خندید آن که می‌گفت دوستش دارد مثل یک شاهزاده می‌خندید عشق یعنی که خط پایانش مرد می‌رفت و جاده می‌خندید AHANGMAZANI❤️ ❄️کانال آهنگ مازنی❄️
4_5873205693804191974.mp3
2.03M
بریمانبند🎤 کیجاکاری نکن تی سر وسنی بیارم تی ململ چشِّ بزنم حسری بیارم چه تهدیدی😱🤦‍♀😂 وِسنی= هَوو @AHANGMAZANI❤️
❤آهنگ مازنی❤
به نام خداوند هوش و خداوند رای خداوند روزی ده و رهنمای سخنرانی طنز این خاطره ای که میخوام
به نام خداوند نیلوفرین ستایش ز بهر تو ای بهترین سخنرانی طنز ولی من مگه ول کنِ ماجرا بودم فردا بعدازظهر باز شال و کلاه کردم که برم به سمت شهر خواهرم گفت داری میری مواظب در باش پاشنه شو درآوردن بردن😃 گفتم باشه حق با توئه تو تحرض کنایه بزن ولی ویمّی بزودی 😡 درو محکم بستم و رفتم به محض اینکه رسیدم شهر همون اول رفتم سراغ کتابفروشی که البته ما قدیما بهش میگفتیم کتابخونه الان اتی باکلاس بَینی کافه و قهوه خونه فرق میکنه کتابفروشی و کتابخونه و رستوران و بیرون بر اونموقع همه چی ساده بود بوتیک موتیک نبود که یه پیرن فروشی بود که انواع لباسهارو داشتن آژانس ماژانس نبود که یه مینی پوس بود که از آدم تا بامشی همه رو سوار میکرد و .....‌ (خا خیله خب سید اتنده حاشیه نرو تو راس میگی) خالاصه مستقیم رفتم سمت دختری که نه اسمشو میدونستم و نه رسمشو گفتم خانم ببخشید مداد نرم داری برای کنکور میخوام (خودتون سیته رو بگیرین که چرا گفتم برای چی میخوام😜) ولی باز اون سپل مهاز عینکی اومد جلو و گفت جَووون مداد میخوای بیا اینجا گفتم پدرجان دیروز گفتی برای کتاب بیا پیش من لوازم التحریر اونجا گفت تو مدادتو بیا بگیر چیکار به ما داری گفتم باشه چشم سه تا مداد بده سه تا مداد گرفتم و برگشتم آقا این داستان چند هفته تکرار شد و هر بار هرچی میخواستم میگفت برو مه پلی🤗 دار و ندارمو فروختم فقط کتاب و لوازم تحریر خریدم آهاهاهاها امه خنه اتا هره مداد جمع شد و اتا گرج کیسه مشت کتاب گونیا و نقاله از در و دیوار آویزون بود 😞 بگو میخوای اینهمه مداد رو چیکار کنی پدر خدابیامرزم که کلا از من قطع امید کرد و می گفت مه وچه گج و لوج بیه بورده ولی من می خندیدم و میگفتم لوج نشدم معدل دبیرستانم بالای هفده شده سرتونو درد نیارم بین همین رفت و آمدها یه روز همای سعادت و بازشاهی رو سرم نشست وقتی رفتم کتابفروشی دیدم آخجون پیرمرده نیست و به جاش یه پیرزن نشسته هرچند بیز و بقار وره میبارید گفتم باز هرچی باشه بهتر از اون پیرمرده است و لابد مادر دختره س مادرا مهربونترن البته نه اینکه پدرا نامهربون باشنا ولی در کل با مادرا میشه صمیمی تر شد منم دستی به موهایم کشیدم و سرمو تکون دادم که مثلا موهام تکون بخوره. ولی مو نبود که لمه تک بود حتی یه تار مو هم تکون نخورد ولی من از رو نرفتم و رفتم تو گفتم سلام مادر خسته نباشید گفت مادرت خونه ی شماست به من بگو خانم گفتم چشم داشتم میرفتم سمت دختره که گفت هی کجاااا گفتم مشتریتونم اومدم دفتر نقاشی بخرم گفت دفتر بیا پیش من اونور فقط کتاب داریم گفتم کتابم میخوام آخه گفت چه کتابی منم بدون فکر گفتم دیوان حافظ از تو قفسه ی پشت سریش یه کتاب اندازه ی مجمه ی عروسی گذاشت جلوم و گفت بفرما دیوان حافظ گفتم چند گفت ۴۰۰تومن گفتم خانوووووم با ۴۰۰ تومن میشه نصف روستامونو خرید راس میگی؟ گفت کاسه بیار ماس بگیر و خندید دیدم نه بابا پشت اون بیز و بقارش یه خانم خوش اخلاق پنهان شده خنده خنده رفتم نزدیک ویترینی که دختره پشتش ایستاده بود سلام کردم و گفتم خسته نباشید دختره گفت قربان شما😱 اَی خدا مه تن و بدن همه لرزید و خجالتی آب شدم و سریع برگشتم طرف پیرزنه و منتظر بودم دخترشو دعوا کنه ولی می خندید حالا داشتم به این فکر میکردم که اینا که اینقدر زود راضی شدن لابد یه ککی تو کلاهشون هست هر چند که از ظاهر دختره ادب و متانت و حجب و حیا می بارید ولی گفتم چرا باید به یه پسر غریبه بگه قربان شما😜 آقا با ذوق و شوق دوتا خودکار بیگ بیگی خریدمو و با عجله رفتم طرف خونه که به خواهرم بگم مژده بده که خواهرشوهر شدی😝 کرایه ی مینی بوس ۱ قرون بود ولی من دو ریالی دادم و گفتم بقیه باشه پیش خودت😎 اولین و یحتمل آخرین لاکچری بازی طول عمرم بود آقاااااا حالا حالاها ادامه دارد انگار🤪 ارادتمند همیشگی شما -سید