eitaa logo
'ابتدایی دوم'(مدارس عهد)
116 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
270 ویدیو
36 فایل
ابتدایی دوم مدارس مکمل عهد (پسرانه) قرارگاه منتظران شهادت Masajed313.ir @masajed313
مشاهده در ایتا
دانلود
 بهنام در تاریخ 12/11/1345 در منزل پدر بزرگش در خرمشهر به دنیا آمد ریزه بود و استخوانی اما فرز چابک بازیگوش و سرزبان دار.شهریور 59 بود که شایعه حمله عراقی ها به خرمشهر قوت گرفته بود خیلی ها دا شتند شهر را ترک می کردند باور نمی کرد که خرمشهر دست عراقی ها بیفتد اما جنگ واقعاً شروع شده بود بهنام تصمیم گرفت بماند بمباران هم که می شد بهنام 13 ساله بود که می دوید و به مجروحین می رسید.از دست بنی صدر آه می کشید که چرا وعده سر خرمن میدهدمدافعین شهر با کوکتل مولوتف و چند قبضه سلاح (کلاش و ژ3) مفابل عراقی ها ایستاده بودند بعد رئیس جمهور گفته بود که سلاح مهمات به خرمشهر ندهید بهنام عصبانی بود مردم در شلیک گلوله هم باید عنایت می کردند به سقوط خرمشهر چیزی نمانده بود بهنام میرفت شناسایی چند بار او گفته بود ((دنبال مامانم می گردم گمش کردم)) عراقی ها فکر نمی کردند بچه 13 ساله برود شناسایی رهایش میکردند .یکبار رفته بود شناسایی عراقی ها گیرش انداختند و چند تا سیلی آبدار به او زدند جای دست سنگین مامور عراقی روی صورت بهنام مانده بود وقتی بر می گشت دستش را روی سرخی صورتش گرفته بود هیچ چیز نمی گفت فقط به بچه ها اشاره می کرد عراقی ها کجا هستند و بچه ها راه می افتادند یک اسلحه به غنیمت گرفته بود با همان اسلحه 7 عراقی را اسیر کرده بود 🆔@ahd_school2
خاطره ای از مادر بهنام محمدی 🌹ارادت به سیدالشهدا علیه السلام🌹 مادر بهنام در بیان خاطره‌ای از این شهید می گوید:هنگام آغاز جنگ تحمیلی بهنام سیزده سال و هشت ماه داشت، نخستین فرزندم بود، او در دوازده سالگی به من می‌گفت:” می خواهم طوری باشم که در آینده سراسر ایران مرا به خوبی یاد کنند و یک قهرمان ملی باشم.” دوران انقلاب، نخستین شعاری که یادش می‌آمد، با اسپری روی دیوار بنویسد، این بود: «یا مرگ یا خمینی، مرگ بر شاه ظالم». شاهش را هم، همیشه برعکس می‌نوشت. پدرش هر چه می‌گفت که بهنام نرو، عاقبت سربازها می‌گیرندت، توجه نمی‌کرد. اعلامیه پخش می‌کرد، شعار می‌نوشت و در تظاهرات شرکت می‌کرد. گاهی نیز با تیر و کمان می‌افتاد به جان سربازهای شاه. بهنام را به مدرسه نبردم، چرا که پدرش نمی‌گذاشت، او را به تعمیرگاه سپاه به همراه برادرش فرستادم تا کاری یاد بگیرد. یک روز گفت: مادر دلم می‌خواهد بروم پیش امام حسین(ع) و بدانم که چگونه شهید شده! روزی دیگر کاغذی به من نشان داد که درباره غسل شهادت در آن نوشته شده بود. آرام گفت: مادر مرا غسل شهادت بده! چون می خواهم شهید شوم، تو هم از خرمشهر برو، اینجا نمان می‌ترسم عراقی ها تو را ببرند. 🆔@ahd_school2
🌹وصیت‌نامه اولین نوجوان یازده ساله دفاع مقدس، شهید بهنام محمدی🌹 بسم الله الرحمن الرحیم 🔹من نمی‌دانم چه بگویم، من و دوستانم در خرمشهر می‌جنگیم. به ما خیانت می‌شود. من می‌خواهم وصیت کنم، هر لحظه در انتظار شهادت هستم. پیام من به پدر و مادرها این است که بچه‌های خود را لوس و ننر بار نیاورید. از بچه‌ها می‌خواهم امام را تنها نگذارند و خدا را فراموش نکنند. به خدا توکل کنند. پدر و مادرها! فرزندان خود را اهل مبارزه و جهاد در راه خدا بار بیاورید🔹 🆔:@ahd_school2
🔸گذری به زندگی نامه شهید نوجوان 🔹شهید علیرضا کریمی، متولد 22 شهریور سال 1345 مقارن با ایام ماه مبارک رمضان در محله سیچان اصفهان بدنیا آمد. بدلیل بیماری شدیدی که داشت، پزشکان معتقد بودند که زیاد زنده نمی ماند. به طوری که در 4 سالگی کبد وی از بین رفته و دیگر امیدی به زنده ماندنش نبود. روزی سیدی سبزپوش به مغازه پدرش مراجعه کرده و بی مقدمه می گوید : کار خوبی کردی که علیرضا را نذر آقا اباالفضل (ع) کردی. همین امروز سفره آقا اباالفضل (ع) را پهن کن و به مردم غذا بده، 3 مجلس روضه برای حضرت در حرمش نذر کرده ای که من انجام می دهم. سپس اسکناسی را جهت برکت کاسبی به پدر می دهد. آن روز بچه به طرز معجزه آسایی شفا می یابد به طوری که سال ها بعد قهرمان ورزش های رزمی می شود. در عملیات محرم در اثر اصابت گلوله خمپاره سر و دست و پای او مجروح می شود. بعد از پایان دوران مجروحیت به جبهه باز می گردد. فرمانده گردان امیرالمؤمنین (ع) به خاطر شجاعت و مدیریتی که علیرضا از خود نشان داده بود، مسئولیت دسته دوم از گروهان اباالفضل (ع) را به او می دهد. در آخرین دیدار با خانواده اش به مادر می گوید : ما مسافر کربلائیم، راه کربلا که باز شد بر می گردیم. در پایان آخرین نامه ای که فرستاد، نوشته بود به امید دیدار در کربلا. در عملیات والفجر 1 هر دو پای علیرضا مورد هدف تیرهای عراقی قرار می گیرد و در جواب فرمانده اش که می خواهد او را به عقب بیاورد می گوید، شما فرمانده ای برو بچه ها منتظرت هستند. علیرضا در حالیکه روی زمین افتاده و به سختی می خواست خودش را به سمت تپه ها بکشاند، ناگهان یکی از تانک های عراقی به سرعت به سمت وی رفته و از روی پاهایش رد می شود. در اینجا فقط 16 ساله بود. 16 سال بعد درست همان روزی که اولین کاروان به صورت رسمی عازم کربلا می شود پیکرش را در منطقه فکه شمالی پیدا کرده و شب تاسوعای حسینی به وطن باز می گردانند. به خواب مسئول گروه تفحص لشکر امام حسین (ع) می آید و محل دفنش را هم می گوید. مردم در مسجد در دسته عزاداری کنار پیکرش تا صبح می مانند. صبح روز تاسوعا همراه با دسته سینه زنی در گلزار شهدای اصفهان او را به خاک می سپارند. 🆔@ahd_school2
🔹داستانی‌بسیارشنیدنی‌ازشهید‌علیرضا کریمی 🔸پیشنهاد مطالعه👇👇👇👇 تقریبا اوایل محرم سال هفتاد و شش بود. ظهر بعد از خواندن نماز راهی خانه شدم. به محض اینکه وارد شدم مادرم با عجله و با هیجان جلو آمد. مثل همیشه نبود. رنگش خیلی پریده بود. خیلی ترسیدم. فکر کردم اتفاقی افتاده. با تعجب گفتم: مادر چی شده!؟ با صدائی لرزان گفت: باورت نمی شه. گفتم: چی رو؟! نفس عمیقی کشید وگفت: علیرضا برگشته!!! احساس می کردم بی خودی اینقدر ترسیده بود. کمی تو صورتش نگاه کردم. خیره شدم تو چشماش. گفتم: آخه مادرم، چرا نمی خوای قبول کنی پسرت شهید شده. همه رفیقاش هم دیدن که عراقیا زدنش. از اون موقع هم این همه سال گذشته، بس کن دیگه! یکدفعه مادرم گفت: ساکت! الان بیدار می شه. با تعجب گفتم: کی؟! گفت: علیرضا! وقتی اومد تو خونه بعد از سلام و احوالپرسی دستم رو بوسید و گفت: خیلی خسته ام. می خوام بخوابم. بعد هم رفت پتوش رو از تو انباری برداشت. رفت تو اتاق و خوابید. تو دلم می گفتم: پیرزن ساده دل، یا خواب دیده یا دوباره خیالاتی شده. اما پتوی علیرضا!! این پتو حالت عجیبی داشت. بوی عطر علیرضا را می داد. اوایل شهادتش، مامان همیشه این پتو را بر می داشت. بغل می کرد و با پسرش حرف می زد و گریه می کرد. ما هم برای اینکه اذیت نشه، پتو را داخل انباری زیر رختخوابها مخفی کردیم. کسی هم خبر نداشت. تو همین فکرها بودم. کسی نمی دانست پتو کجاست. خودمان مخفی اش کرده بودیم. پس مادر از کجا فهمیده؟! نکنه واقعا علیرضا برگشته!؟ یکدفعه و با عجله دویدم سمت اتاق، در را باز کردم. خیره خیره به وسط اتاق نگاه می کردم. رنگم پریده بود. صورتم عرق کرده و پاهام سست شده بود. همان جا نشستم. مادرم هم وارد اتاق شد. کمی به من نگاه کرد. با تعجب گفت: کجا رفته، علیرضا کو؟! وسط اتاق پتوی علیرضا پهن بود. گوشه پتو کنار رفته بود. انگار یکی اینجا خوابیده بوده. حالا پتو را کنار زده و رفته. بوی عطر عجیبی اتاق رو پر کرده بود. جلوتر آمدم. بالشی روی زمین بود. روی آن، یک دایره به اندازه یک سر فرو رفته بود. کاملا مشخص بود که یکنفر اینجا خوابیده بوده!! مو بر بدنم راست شده بود. اصلا حال خوشی نداشتم. مادرم با تعجب می پرسید: کو، کجا رفت؟ از اتاق آمدم بیرون. بوی عطر به خاطر پتو نبود. همه خانه بوی عطر عجیبی گرفته بود. با تعجب اینطرف و آنطرف می رفتم. اصلا گیج شده بودم. نمی دانستم چه کار باید بکنم. بعد از کمی قدم زدن و آرام کردن مادر، برای اینکه حال و هوا عوض شود به سراغ اخبار ساعت دو عصر رفتم. خبر دوم یا سوم نمی دانم. گوینده اخبار اعلام کرد: امروز به طور رسمی اولین کاروان راهی کربلا شد! بعد هم توضیح داد که این کاروان شامل خانواده شهدا و... می باشد. دوباره ذهن من به سالها قبل برگشت. همان زمانی که علیرضا مشغول خداحافظی بود. برای آخرین بار راهی جبهه می شد. دقیقا در جلوی همین در ایستاده بود. علیرضا گفت: راه کربلا که باز شد بر می گردم. حالا راه کربلا باز شده! علیرضا هم که امروز برگشته!! تو همین فکرها بودم. گوینده اخبار اعلام کرد: جمعه این هفته پیکرهای مطهر شهدا پس از نماز جمعه تهران تشییع می شود. با خودم گفتم حتما علیرضا با این سری از شهدا برگشته.سریع گوشی تلفن را برداشتم. شماره شوهر خواهرم را گرفتم. او کارمند بنیاد شهید بود. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: اسامی شهدائی که قراره تشییع بشن رو دارین؟ بعد ادامه دادم: من مطمئنم علیرضا توی اونهاست! با تعجب گفت: از کجا اینقدر مطمئنی؟! گفتم: بعدا توضیح می دم. او هم گفت: نه، اسامی رو ندارم، ولی الان پیگیری می کنم و بهت زنگ می زنم. یک ربع بعد خواهرم زنگ زد. به سختی حرف می زد. مرتب گریه می کرد. اما بالاخره گفت که علیرضا برگشته. منبع: کتاب مسافر کربلا "زندگینامه و خاطرات شهید علیرضا کریمی" کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی"نشر پیام آزادی" شادی روح شهدا صلوات _______________ 🆔@ahd_school2
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 فرازهایی جالب از وصیتنامه شهید علیرضا کریمی  : 🔸" هرگز آنان که در راه خدا کشته می شوند مرده نپندارید ، بلکه آنان زنده اند و نزد پروردگار خویش روزی می خورند " به نام خدا و با سلام بر حضرت مهدی (عج) و نائب برحقش امام خمینی و تمامی کسانی که در راه اسلام خدمت میکنند . شکر خدا را مینمایم که قدری مهلتم داد تا اسلام واقعی را بشناسم و در تاریکی جهل از دنیا نروم . انقلاب اسلامی باعث شد که سر از گریبان خود بیرون آوریم و دور و بر خود را بنگریم و به زندگی از دید دیگری نگاه کنیم . آری امام کاری بس عظیم کرد . باعث شد دنیا از خواب بیدار شود و انسانیت را دوباره یادآوری نمود . من خوشحالم که جانم را نثار اسلام و مکتب رسول الله (ص) و علی (ع) میکنم و افتخار میکنم که مرام و مکتب من اسلام است . اسلام به من فهماند که چگونه بیندیش و چگونه راه را انتخاب کن . من با قلبی روشن خون خود را برای اسلام می ریزم و پیام می رسانم که با جاری شدن خونمان است که حکومت ما نورانی تر و به حکومت عدل صاحب الزمان (عج) متصل می شود . امیدوارم که حکومت ما زمینه ساز انقلاب امام مهدی (ع) باشد . اما مادر جان بعد از شنیدن خبر شهادتم اشک نریز ، زیرا امام بزرگوار ما نیز در سوگ فرزندش اشک نریخت ، چون می دانست رضای خدا در این امر است . و شما پدر بزرگوارم وصیتم به شما این است که راه مرا در کمک به فقرا و نیازمندان ادامه دهید . شما خواهرانم ؛ شما هم زینب زمان باشید و پسرانتان را حسین وار تربیت کنید و در راه خدا مبارزه کنید . خدایا تو میدانی که من هر چه کرده ام برای رضای تو بوده ، پس ما را یاری کن که در راه تو قدم برداریم. خدایا اسلام را پیروز کن و اگر در من لیاقت می بینی شربت گوارای شهادت را به من بنوشان . و شما ای منافقین فراری از خلق که بعد از پیروزی انقلاب ، فقط اسم و نام سازمانتان را به دنبال می کشید ، به عنوان یک برادر دلم برای شما می سوزد ، یک مشت جوان پاک که رهبرشان آنها را منحرف کرده اند . کمی فکر کنید ! به خود بیایید ! خدایا این پیر جماران ، این بت شکن تاریخ ، این درهم کوبنده ستمگران را در پرتو خود نگهدار . خدایا مرا به خودم وا مگذار . پدر و مادرم را نیز ببخش و آمرزشت را نصیبمان فرما .🔸 آمین یا رب العالمین ________________ 🆔@ahd_school2
✨جمله حکیمانه✨ کارتان را برای خدا نکنید! برای خدا کار کنید.. چقدر تفاوت هست بین دو جمله! _____ 🆔@ahd_school2
🌹شهید حاج محمد ابراهیم همت🌹 🆔@ahd_School2
🌹خاطره۱ هر وقت با او از ازدواج صحبت می‌كردیم لبخند می‌زد و می‌گفت‌: "من همسری می‌خواهم كه تا پشت كوههای لبنان با من باشد چون بعد از جنگ تازه نوبت آزادسازی قدس است‌." فكر می‌كردیم شوخی می‌كند اما آینده ثابت كرد كه او واقعا چنین می‌خواست‌. در دیماه سال هزار و سیصد و شصت ابراهیم ازدواج كرد‌. همسر او شیرزنی بود از تبار زینبیان‌. زندگی ساده و پر مشقت آنان تنها دو سال و دو ماه به طول انجامید از زبان این بانوی استوار شنیدم كه می‌گفت‌: عشق در دانه است و من غواص و دریا میكده سر فرو بردم در اینجا تا كجا سر بر كنم عاشقان را گر در آتش می‌پسندد لطف دوست تنگ چشمم گر نظر در چشمه كوثر كنم بعد از جاری شدن خطبه عقد به مزار شهدای شهر رفتیم و زیارتی كردیم و بعد راهی سفر شدیم‌. مدتی در پاوه زندگی كردیم و بعد هم بدلیل احساس نیاز به نیروهای رزمنده به جبهه‌های جنوب رفتیم من در دزفول ساكن شدم‌. پس از مدت زیادی گشتن اطاقی برای سكونت پیدا كردیم كه محل نگهداری مرغ و جوجه بود‌. تمیز كردن اطاق مدت زیادی طول كشید و بسیار سخت انجام شد‌. فرش و موكت نداشتیم كف اطاق را با دو پتوی سربازی پوشاندم و ملحفه سفیدی را دو لایه كردم و به پشت پنجره آویختم‌. به بازار رفتم و یك قوری با دو استكان و دو بشقاب و دو كاسه خریدم‌. تازه پس از گذشت یك ماه سر و سامان می‌گرفتیم اما مشكل عقربها حل نمی‌شد‌. حدود بیست و پنج عقرب در خانه كشتم‌. بدلیل مشغله زیاد حاج ابراهیم اغلب نیمه‌های شب به خانه می‌آمد و سپیده‌دم از خانه خارج می‌شد‌. شاید در این دو سال ما یك ۲۴ ساعت بطور كامل در كنار هم نبودیم‌. این زندگی ساده كه تمام داراییش در صندوق عقب یك ماشین جای می‌گرفت همین قدر كوتاه بود‌ 🆔@ahd_School2
🌹خاطره ۲ سال ۱۳۵۹ بود تاخت و تاز عناصر تجزیه‌طلب و ضد انقلابیون كردستان را ناامن كرده بود ابراهیم دیگر طاقت ماندن نداشت بار سفر بست و رهسپار پاوه شد‌. در بدو ورود از سوی شهید ناصر كاظمی مسوول روابط عمومی سپاه پاوه شده و در كنار شهیدانی چون چمران‌، كاظمی‌، بروجردی و قاضی به مبارزات خود ادامه می‌داد‌. خلوص و صمیمیت آنان به حدی بود كه مردم كردستان آنها را از خود می‌دانستند و دوستی عمیقی در بین آنان ایجاد شده بود‌. ناصر كاظمی توفیق حضور یافت و به دیدن معبود شتافت‌. ابراهیم در پست فرماندهی عملیات‌ها به خدمت مشغول و پس از مدتی بدلیل لیاقت و كاردانی كه از خود نشان داد به فرماندهی سپاه پاوه برگزیده شد‌. از سال هزار و سیصد و پنجاه و نه تا سال هزار و سیصد و شصت‌، بیست و پنج عملیات موفقیت‌آمیز جهت پاكسازی روستاهای كردستان از ضد انقلاب انجام شد كه در طی این عملیاتها درگیری‌هایی نیز با دشمن بعثی بوقوع پیوست‌. 🆔@ahd_School2
🌷شهید مصطفی ردانی پور🌷 معلم جدید بی حجاب بود. مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین. خانم معلم آمد سراغش. دستش را انداخت زیر چانه اش که "سرت را بالا بگیر ببینم." چشم هایش را بست و سرش را بالا آورد. از کلاس بیرون زد، تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نکرده بود. خونه که رسید گفت:دیگه نمیخوام برم هنرستان. _آخه برای چی؟؟؟ _معلم ها بی حجابن. انگار هیچی براشون مهم نیست، میخوام برم قم؛ حوزه. زندگی کنیم مثل شهدا🌹 🆔@ahd_School2