اینم پنجتا پارت برای اعضایی که این رمان رو میخونن😇
اگر نظری راجب رمانه عشقی ب پاکیه گل نرگس دارید ما درخدمتتون هستیم
@imhawra
🎈🌱یٰا غَنیّ...
رَبَّنٰا وَلَا تُحَمِّلْنٰا مَا لَا طَاقَةَ لَنَا بِهِ؛
آنچـــہ را کــہ
طـاقتِ آن نـداریـــم،
بـر دوشِ مـــا
مـگـــذار...!
📚🍃بخشے از سورهے بقره آیهٔ۲۸۶
#دلتنگے💔
@ahlaamenalasaal_313
🔻تصویری قدیمی و کم دیده شده حرم حضرت ابوالفضل العباس (ع) "باب القبله"
#حرم
#کربلای_معلی
@ahlaamenalasaal_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️یا حسین( ع)
شادی ارواح طیبه ی #شهدا صلوات💚
@ahlaamenalasaal_313
سلام و علی آل یاسین🍃
چشمانم از صبح جمعه
قدم هایت را میجوید
یابن اسد الله الغالب
من به گوشه چشمی
از جانب شما امید بسته ام
🍃السلام علیک یا صاحب الزمان🍃
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@ahlaamenalasaal_313
﷽
#یا_امام_زمانم 💚
روزها بے تو گذشٺ و غربتٺ تایید شد
چون دعاے فرج ما همہ با تردید شد
بارها نامہ نوشتم ڪہ بیا اما حیفـــــ
معصیٺ ڪردہ ام و غیبٺ تو تمدید شد
🌸اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸
@ahlaamenalasaal_313
مارا
بدون
تو
حالی
برای
شادی
نیست💔
العجل مولای من....
@ahlaamenalasaal_313
#پارت_۱۸۰
♡♡♡♡♡♡♡♡
به هول بودنم خندیدو
گفت:
مهتاب:شهربازی که بودیم...
مکث کرد،سریع گفتم:
+خب؟
خندیدوگفت:
مهتاب:گوشیم زنگ خورد.
دوباره مکث!
باکلافگی گفتم:
+خب؟چراانقدرمکث
می کنی؟
مهتاب:جواب دادم.
مکث!
باجیغ گفتم:
+خب بنال دیگه.
باخنده گفت:
مهتاب:صدای یه پسر
بود.
مکث!
باحرص گفتم:
+اه اصلانخواستم نگو،
هی ساکت میشی مگه
مرض داری؟
خندیدوگفت:
مهتاب:باشه باباعصبی
نشو،می ترسما!
+عمت ومسخره کن.
باقهربلندشدم وبه سمت
دررفتم.
مهتاب:حسین بود!
سرجام خشک شدم،با
هنگ برگشتم وگفتم:
+هوم؟
خنده ی آرومی کردو
حرفش وتکرارکرد:
مهتاب:حسین بود.
سریع سرجام برگشتم
وردصندلی نشستم.
+خب؟چی گفت؟
گفت دوستت داره؟
مهتاب:آره،گفت میخواد
بیادخواستگاریم اسم
بچه هامونم انتخاب کردیم.
باذوق گفتم:
+جدی؟
ضربه ی آرومی به
پیشونیم زدوگفت:
مهتاب:خنگ جان معلومه
که نه.
پوزخندی زدوباناراحتی
ادامه داد:
مهتاب:دلت خوشه ها.
لبم وکج کردم وگفتم:
+پس چی گفت؟
مهتاب:گفت مامانم
شارژنداره گفت با
گوشی من زنگ بزنم
بهت،بعدم گوشی و
دادخاله.
پوکرفیس گفتم:
+همین؟
مهتاب:آره.
باخودم گفتم:
+این حسینم مرض
داره دخترمردم و
علاف کرده خب تو
که میخوایش بیا
خواستگاری دیگه بز!
مهتاب ازجاش بلند
شدومشغول عوض
کردن لباسش شد.
حس کردم ناراحته،
گفتم:
+مهتاب!
مهتاب:بله؟
+خوبی؟
لبخندی محزونی زد
وگفت:
مهتاب:سعی می کنم
خوب باشم!
ازجام بلندشدم و
کنارش ایستادم،
بالبخندی گفتم:
+من که میدونم
ناراحتی،پس بگو
الان دقیقاازچی
ناراحتی.
سرش وانداخت
پایین ولبش وجوید.
بعدازمکثی باصدایی
که ازته چاه درمیومد
گفت:
مهتاب:داشتم فراموشش
می کردم نبایدزنگ می زد.
باناراحتی نگاهش کردم
وگفتم:
+نمیدونم چی بگم،
ولی اینطوری نباش
بخدابااین غصه
خوردناخودت واز
پامیندازی.
انگارداشت باخودش
حرف میزد،زیرلب
گفت:
مهتاب:نبایدزنگ می زد،
نبایدزنگ می زد.
ترجیح دادم تنهاش بزارم،
اون الان نیازبه تنهایی
داشت.
آروم آروم ازاتاقش
رفتم بیرون.
جلوی دراتاق ایستادم
ودستم وزدم به کمرم
ومشغول غرزدن شدم:
+آخه مگه مریضی
دخترمردم وعلاف
می کنی،نه به اون
حرفات توبیمارستان
نه به الان که پاپیش
نمیزاری،اه!
باحرص به سمت اتاق
خودم برگشتم؛بادیدن
امیرعلی که باچشم های
گردشده نگاهم می کرد
ازترس هینی کشیدم و
باحرص گفتم:
+میمیری بگی اینجایی؟
سری ازتاسف تکون
دادوبه سمت اتاقش
رفت،زیرلب گفت:
امیر:شب بخیر.
وارداتاقش شدودرو
بست،پوکرفیس گفتم:
+خداشفات بده.
پوف کلافه ای کشیدم
ووارداتاقم شدم.
کپی باذکر لینک کانال😊
@ahlaamenalasaal_313
#پارت_۱۸۱
♡♡♡♡♡♡♡♡
ظرف آخروهم آب
کشیدم وبه سمت
قهوه سازرفتم و
خاموشش کردم.
فنجون هاروآماده
کردم وقهوه ریختم.
سینی روبرداشتم
وازآشپزخونه رفتم
بیرون.
مهین:خب خب لو
بدیدببینم،دست پخت
من بهتره یاهالین؟
مهتاب روکردبه امیر
وگفت:
مهتاب:آحالابگو،حالا
جرعت داری بازاز
هالین تعریف کن.
سینی قهوه روروی
میزگذاشتم وباتعجب
گفتم:
+جریان چیه؟
کنارمهتاب نشستم
ومنتظرجواب موندم.
مهین جون خندیدو
گفت:
مهین:بحث نظافت
خونس،مهتاب اتاقش
وبه هم ریخته بود
علیم گیرداده بهش که
ازهالین خانم یادبگیر
خونه روبرق انداخته.
باشنیدن این حرف،
دلم قنج رفت،یعنی
امیرازمن تعریف کرده؟
نیشم تابناگوش باز
شدوگفتم:
+وظیفس.
البته راست می گفت،
درسته توغذاپختن
کوتاهی می کردم ولی
خداییش خونه رو
برق انداخته بودم.
مهین جون روکردبه
امیروگفت:
مهین:خب من منتظر
جوابم.
دوباره پرسیدم:
+الان بحث چیه؟
مهتاب باخنده گفت:
مهتاب:هالین بیست
سوالی راه انداختی؟
خندیدم وگفتم:
+خب داشتم ظرفای
شام ومی شستم از
قافله جاموندم.
مهین جون باخنده
گفت:
مهین:الان بحث دست
پخته،منتظرم آقای
علی خان جواب بدن
که دست پخت من
بهتره یاشما.
خندیدم وآهانی گفتم.
مشتاق زل زدم به
امیرعلی،یعنی کیو
میگه؟
امیرعلی لبخندی زد
وگفت:
امیر:پیامبر(ص)می فرمایند:
دو چيز را خداوند در
اين جهان كيفر مى دهد
تعدى و ناسپاسى پدر و مادر.
مهین جون باتعجب
نگاهش کردکه امیر
ادامه داد:
امیر:بنابراین شماهرجوری
که غذادرست کنی عالیه
بنده هم حق اعتراض و
ناسپاسی ندارم.
مهین جون لبخندی
زدوگونه ی امیروبوسید.
ولی من همچنان هنگ
حرفاش بودم،عجیب
حرفاش به دل می نشست!
باتعجب به مهتاب
نگاه کردم وگفتم:
+شماخواهروبرادر
اینهمه اطلاعات و
ازکجامیارید؟
خندیدوگفت:
مهتاب:قبلاهم گفتم
ازاینترنت وکتاب،
ولی امیرعلی عاشق
سخنرانیه مخصوصا
سخنرانی های امام
خامنه ای،تازگیاوقت
نداره وگرنه همیشه
هروقت تلویزیون
سخنرانی پخش
می کنه بایه دفترو
خودکارمیشینه
نکته برداری می کنه.
متفکرگفتم:
+اوووو،من که اصلا
توفازاین چیزانیستم
ولی حرفای تووداداشت
به دل میشینه.
مهتاب لبخندمهربونی
زدوگفت:
مهتاب:به دل میشینه
چون حرف های امامان
وپیامبرانمونه.
متفکرسرم وتکون
دادم وچیزی نگفتم.
راست می گفت،
این روایت هاعجیب
به دل میشینه!
باصدای امیرازفکر
بیرون اومدم.
امیر:خب بااجازتون
میخوام یه مسئله ای
روبگم.
مهین:بگوعزیزم.
مهتاب:بگوبگوببینم
بازچه گندی زدی.
امیرخنده ی آرومی
کردوگفت...
کپی باذکر لینک کانال😊
@ahlaamenalasaal_313