eitaa logo
فرهنگستان اهل بیت علیهم السلام
260 دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
5.1هزار ویدیو
294 فایل
تفسیر ن_______________ور هرروزیک آیه ازقرآن کریم باصدای دلنشین حاج آقاقرائتی تفسیرمیگردد. بزرگواران مارادرنشرمطالب و مفاهیم قرآنی یاری کنید. کپی مطالب آزاداست. ازقرآن واهل بیت ع امدادبجوییم @Yazahrayeatharادمین eitaa.com/joinchat/523173890Ca1c4896e78
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 📖 👇 ❣ 💢 قصه من با 🌼🍃من اسماء خانمی عرب زبان و اهل خوزستان هستم از یک خانواده متواضع و خوب با همسری که اخلاقی زیبا و دلنشین داشت و خیلی دوستش داشتم ... 🌼🍃او مرا برای زندگی به لندن برد ... همسرم چهار سال در لندن مرا به همه ی جاهای دیدنی و زیبای لندن برد و من خوشبخت ترین زن روی زمین بودم ... 🌼🍃خداوند پسری به اسم متین که اکنون سه ساله است و دختری به اسم مائده که یک سال و‌ نیم دارد به من عطا کرد ... تمام زندگی خود را به پای آنها ریختم و بخاطر خوشبختیشان هر کاری میکردم .. 🌼🍃شوهرم انسانی بسیار خوب و اهل خانواده بود ... او در رستورانی در لندن از دو ‌ماه پیش شروع به کار کرد ... 🌼🍃چندی پیش برای من هدیه ای آورد که خیلی بخاطرش خوشحال شدم و آن گوشی آیفون بود ... من خیلی زود واتس آپ را روی آن نصب کردم و شروع کردم با آن برای خواهرم در آمریکا عکس خودم‌ و بچه هایم را فرستادم و همچنین به خانواده ام ..‌. 🌼🍃اما ... واتس آپ مرا از شوهر و فرزندانم دور کرد و باعث شد که در حقشان سهل انگاری کنم ... کم کم در باره هر آنچه به من ربطی نداشت هم صحبت می کردم و دوستان تازه ای پیدا کردم ... 🌼🍃و دوستانی را بیاد می آوردم که سالها با آنها صحبت نکرده بودم بنابراین شماره آنها را بدست می آوردم و با آنها ساعتها حرف می زدم ... قبلا با بچه هایم حرف می زدم با آنها بازی میکردم و با هم غذا می خوردیم ... اما اکنون دیگر به چیزی اهمیت نمیدادم و بعضی کارهایم سه روز در جای خود می ماند ! 🌼🍃در روزهای اول ماه گذشته با چند تا از دوستانم در باره گذشته حرف میزدیم ... 🌼🍃و همه چیز را فراموش کردم ، من در اتاقی جداگانه با دوستانم حرف می زدم و بچه هایم در اتاقی دیگر بازی میکردند پسرم صدایم می کرد : ماما ... ماماااا... ماما ... پسرم متین بلند بلند داد میزد و صدایم میکرد ، اما من بلند داد زدم ساکت شو من الان با دوستم کار دارم ... 🌼🍃پسرم ساکت شد ... و با صدایش مزاحمم نشد ... اما بعد از ده دقیقه به اتاقشان رفتم که دخترم را شل و ول روی زمین یافتم که بدون حرکت بود و متین گریه میکرد داد زدم چی شده متین ؟!!! 🌼🍃گفت : صدات کردم نیامدی و داد زدی که چیزی نگویم ... مائده چیزی پرید به گلویش و‌ سرفه می کرد و بعد نفسش نمی آمد ... 🌼🍃دیوانه وار دخترم را بلند کردم و تکانش می دادم وکمک می خواستم !! فقط داد میزدم .. بعد از مدتی آمبولانس آمد و دخترم را به بیمارستان رساندیم ... دکتر بعد از تلاش زیاد به من رو کرد و گفت: متاسفم نتوانستم زندگی اش را نجات دهم ... 😢 🌼🍃پلیس نیز آمد و تحقیقات شروع شد و من را با مائده به بخش آزمایشات بردند ... در این لحظه شوهرم آمد و از من سؤال کرد ... باور کردنی نبود در چند لحظه دخترمان را برای همیشه از دست دادیم .. 🌼🍃ماجرا را را به او گفتم اما کمی از آن را تغییر دادم اما او زود از چهره ام فهمید و ‌داد زد که راستش را بگویم ؛ بنابراین حقیقت را بطور کامل به او گفتم تا خودم نیز راحت باشم و او را نیز از دست ندهم .. 🌼🍃اما آنطور که فکر میکردم نشد بلکه در صورتم داد زد : طلاق طلاق طلاق و گریه کنان خارج شد ... همه چیز تمام شد دخترم و شوهرم و زندگی ام را باهم از دست دادم ... چون احمق بودم و به دوستانم بیشتر از شوهر و خانه و فرزندانم اهمیت میدادم .. ❣نصیحتی برای تو خواهرم ... اگر ماجرایم را خوانده ای پس همیشه مواظب باش و زندگی ات و خانواده ات را فراموش نکن ... بخدا قسم زندگی من خیلی دردناک بود .... 🌼🍃چرا مثل سابق نمیشویم ... ذکر و تلاوت و ... نمازهایمان را با تأخیر میخوانیم بهترین وقت خود را در تلگرام و واتس آپ و ... میگذرانیم ... و با سردرد و خستگی و بی حالی به سراغ نماز و زندگیمان میرویم .. ❣ امیدوارم زندگی من برای کسی تکرار نشود . 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🌷‍ از صلیب سرخ آمده بودند اردوگاه اسرا گفتند: در اردوگاه شما را شکنجه‌تان می‌کنند یا نه؟ همه به آقا سید نگاه کردند ولی آقا سید چیزی نگفت مأمور صلیب سرخ گفت: آقا شما را شکنجه می‌کنند یا نه؟ ظاهراً شما ارشد اردوگاه هستید. آقا سید باز هم حرفی نزد. پس شما را شکنجه نمی‌کنند؟ آقا سید با اون محاسن بلند و ابهت خاص خودش سرش پایین بود و چیزی نمی گفت. نوشتند اینجا خبری از شکنجه نیست. افسر عراقی که فرمانده اردوگاه بود، آقای ابوترابی را برد تواتاق خودش گفت: تو بیشتر از همه کتک خوردی، چرا به اینها چیزی نگفتی؟ آقای ابوترابی برگشت فرمود: ما دو تا مسلمان هستیم با هم درگیر شدیم، آنها کافر هستند دو تا مسلمان هیچ وقت شکایت پیش کفار نمی‌برند. فرمانده اردوگاه کلاه نظامی که سرش بود را محکم به زمین کوبید و صورت آقا سید را بوسید بعدش هم نشت روی دو زانو جلو آقا سید و تو سر خودش می زد می گفت شما الحق سربازان 🌹خمینی 🌹هستید. روایت در مورد سید آزادگان "شهید 🌹🌹🌹ابوترابی" 🌹 🌹🌹🌹🌹 سلام برآنهایی که از همه چیز گذشتند تامابه هرچه میخواهیم برسیم سلام برآنهایی ک قامت راست کردند تاقامت ماخم نشود سلام برآنهایی ک به نفس افتادندتاماازنفس نیافتیم،،،،🌹یارااااااان چو غریبانه رفتند از این خانه 🌷🌹🌹💞💞💞💞💞