کتاب #چشمهایش یکی از پرفروش ترین کتاب های این روز های بازار به شمار می رود. احتمالا اگر شما هم قبلاً این کتاب #بزرگ_علوی را خوانده باشید، از این آمار بالای فروش متعجب شده اید، چرا که پس از گذشت سال ها از نگارش آن و همچنین نثر، متن و روح آن، در صدر فروش بودن برای این کتاب دور از انتظار به نظر می رسد.
#چشمهایش داستانی است که در ژانر #جنایی_عاشقانه اما با اهداف سیاسی نوشته شده و شخصیت اصلی آن را یک دختر زیبارو و یک نقاش جوان شکل می دهند. چشم های این دختر بسیار جذاب و زیبا هستند و بعد از بسیاری از حوادث که برای دختر در داخل و خارج کشور رخ می دهد، معروف ترین نقاش آن روز های ایران تصمیم به تصویر در آوردن این چشم های سحرآمیز می گیرد. داستان از جایی شروع می شود که این نقاش به طرز عجیبی کشته می شود و این نقاشی چشم ها، توجه یکی از افراد موزه ی نگه داری نقاشی ها را به خود جلب می کند و داستان ها و ماجرا های بعد از آن برای رسیدن به حقیقت آغاز می شود.
در ادامه ما با جریان های مبارز آزادی خواه و ملی گرا در زمان شاه مخلوع روبرو می شویم. در حقیقت از این کتاب به عنوان یکی از مهم ترین رمان های جریان ساز سیاسی در دهه ۱۳۴۰شمسی یاد شده و گفته می شود که بر تحولات دهه ۵۰ تأثیرات غیر قابل چشم پوشی داشته است.
شاید خواندن رمان هایی از این دست که پس از مشروطه نگاشته شده است، در بالا رفتن سطح آگاهی ما پیرامون تحولات اجتماعی سال های ۱۳۲۰ تا ۱۳۵۰ بسیار موثر باشد.
#چشمهایش
#رمان_جنایی_عاشقانه
#رمان_سیاسی
#ادبیات_مبارزه
#بزرگ_علوی
#اهل_کتاب بمانیم
دو سه ماه زندگی ما بدین نحو گذشت. هر هفته اقلام یکبار و گاهی بیشتر او را می دیدم. روز هایی که امید دیدار او را نداشتم، دلم خالی بود. نمی دانستم چگونه وقت خود را پر کنم. هر آن منتظرش بودم. در خیابان هایی که هرگز در آن آمد و شد نداشت، در ساعاتی که صریحا می دانستم مشغول کار است. در خانه هایی که اصلا صاحبان آن ها را نمی شناخت، همیشه منتظرش بودم و معجزه های پهلوی خود تصور می کردم تا به این نتیجه منتهی شود که من به دیدار او قائل می گردم.
در صورتی که از همان ماه دوم کار های زیادی به من رجوع می کرد. من با ذوق و شوق بی آنکه کم ترین ترس به خود راه بدهم، آنها را انجام می دادم. به من دستور داد که ماشین نویسی یاد بگیرم. آخ، چه کار خسته کننده ایست این ماشین نویسی. کشنده است. اما من یاد گرفتم. سه هفتهٔ تمام روزی هفت ساعت کار کردم. من از پشتکار خود در شگفت بودم اما این تنها راهی بود که برای من در زندگی باقی مانده بود. وقتی وظیفه ای را که به من ارجاع کرده بود، انجام می دادم، می دیدم که خوشحال است و این خوشحالی برای من مایهٔ زندگی بود. مرا سر شوق می آورد.
وقتی ماشین نویسی یاد گرفتم، نامه ای به من داد و از من خواهش کرد که پانصد نسخه از آن رونویسی کنم. روزی که می خواست نامه را به من بدهد، با او در سینما ملاقات کردم. به من گفت:« نامه ای می خواهم به شما بدهم که پانصد نسخه از آن ماشین کنید.» گفتم:« چه خوشحالم از اینکه بالاخره به من کاری می دهید.» گفت:« می دانید که کار بسیار خطرناکی است؟» گفتم:« ماشین کردن که دیگر خطر ندارد.» گفت:« این نامه را منتشر خواهند کرد و اگر بفهمند شما ماشین کرده اید، شما را می گیرند و آن وقت خیلی بد خواهد شد.» گفتم:« من حاضرم، بدهید به من. همین الان بدهید.» گفت:« همراهم نیست.» پرسیدم:« خیال می کردید که من ابا خواهم داشت از اینکه دستور شما را انجام بدهم؟» گفت:« نه، می دانستم که قبول خواهید کرد. می خواستم با علم به خطری که این کار در بر دارد، اقدام کرده باشید.»
قرار شد که همان شب نامه را کسی به خانهٔ من بیاورد. متن نامه خوب یادم هست. شاه می خواست در نزدیکی تنکابن املاکی را که بخش عمدهٔ آنها مال خرده مالکان بود، بخرد. مأمورین املاک به دهات ریخته بودند و مردم را به زور به محضر می بردند و از آنها امضاء می گرفتند. عده ای از دهقانان پیش از این که نوبتشان برسد، شبانه از تنکابن فرار کردند و به تهران، به خانهٔ یکی از قضات عالی رتبه که از همولایتیهای آن ها بود و خودش هم چند صد جریب زمین داشت، پناه بردند. قاضی چاره ای نداشت جز اینکه از دست مأمورین املاک به شخص شاه شکایت کند. این نامه که قریب به پنجاه سطر بود، نمی دانم به چه وسیله ای به دست استاد افتاده بود. من از این نامه پانصد نسخه ماشین کردم و بر حسب قرار قبلی یک شب ساعت ده، موقعی که همه در خانهٔ ما خوابیده بودند، مردی که حتی روی او را نتوانستم ببینم، چند تلنگر به شیشهٔ اطاق من زد و من طبق دستوری که داشتم، نامه ها را چند نوبت به او دادم و او برد. چند روز بعد یکی از همین نامه ها برای پدرم رسید.
#چشمهایش
#رمان_جنایی_عاشقانه
#رمان_سیاسی
#ادبیات_مبارزه
#بزرگ_علوی
#اهل_کتاب بمانیم