تاکنون روایت های مختلفی را از واقعه ی کربلا شنیده ایم. این که مردم کوفه پنجاه هزار نامه برای امام حسین علیه السلام ارسال کرده و خواستار آمدنشان به کوفه شدند اما به ناگهان قول های خود را از یاد بردند و در مقابل ایشان ایستادند. کتاب نامیرا کتاب خوبی است که در قالب داستان زندگی و روایت های روزانه یک جوان که در نزدیکی کوفه زندگی می کند و با سران کوفه نیز در ارتباط است، چگونگی تغییر رویکرد بزرگان و مردم کوفه در قبال امام حسین علیه السلام را به نمایش می گذارد. این کتاب را بخوانید و خود را جای کوفیان بگذارید؛ آیا آمادگی پذیرش ولایت حسین بن علی را دارید؟!
#نامیرا
#رمان_مذهبی
#امام_حسین_علیه_السلام
#مردم_کوفه
#صادق_کرمیار
#اهل_کتاب بمانیم
فصل چهارم:
ربیع و مادر در کنار سفره کوچک شام نشسته بودند. ام ربیع در ظرف او آشی می ریخت که از گندم کوبیده و گوشت بود. ام ربیع گفت:« خدا را شکر که نخواست تو را در قبیله ات تنها و بی یاور ببیند. کاش پدرت بود و می دید که بنی کلب چگونه حقیقت را دریافت و عبدالاعلی برای حسین بن علی پیمان خود را با بنی امیه نیز زیر پا نهاد.»
ربیع میل به غذا نداشت و چنان در فکر بود که سخنان مادر را نیز نمی فهمید. ام ربیع از حال او تعجب کرد. گفت:
« تو باید بیش تر از من شاد باشی که مردان قبیله ات راه تو را برگزیدند و در مقابل عمروبن حجاج و قبیله ای که عروست در آن است، سربلند شدی!»
ربیع آرام سر بلند کرد و به مادر نگریست و گفت:
« تو یقین داری که از جنگ میان دو مسلمان، خدا و رسولش خشنود می شوند؟!»
ام ربیع از این پرسش جا خورد. پرسید:
« تو در یاری حسین بن علی تردید داری؟»
« هرگز، اما به خشنودی خداوند در جنگ با یزید هم یقین ندارم.»
نگاه مادر از تعجب به نگرانی تبدیل شد. ربیع تاب چهره ی در هم مادر را نداشت. یکباره از جا بلند شد و گفت:
« اگر در جنگ میان اهل کوفه و شام، مشرکان بهره اش را ببرند و بر سرزمین مسلمانان مسلط شوند، نه حرمت کتاب خدا را نگه می دارند و نه سنت رسولش را، و نه حتی خاندان رسول خدا را...»
ام ربیع با خشم پاسخ داد:
« این سخن عبداللّٰه بن نمیر است نه پسر عباس!»
ربیع آرام گفت:
« این سخن عبداللّٰه است که سال هاست در غربت با جان خویش کلام خدا و سنت رسولش را پاس می دارد؛ و اکنون بیش تر از من حق دارد نگران دین خدا باشد.»
بعد برگشت و دو زانو در مقابل مادر نشست و گفت:
« چه می شد، اگر حسین بن علی خود به شام می رفت و با یزید گفتگو می کرد، تا این گونه مسلمانان پراکنده نشوند.»
ام ربیع گفت:« خدایا به تو پناه می برم!»
و به تندی برخاست و از اتاق بیرون رفت. جلو در یک لحظه ایستاد و رو به ربیع کرد. گفت:
« آیا عبداللّٰه چیزی را می داند که امام نمی داند؟!»
و بیرون رفت. ربیع دوباره در تردید به سخن مادر می اندیشید. کلافه نشست.
#نامیرا
#رمان_مذهبی
#امام_حسین_علیه_السلام
#مردم_کوفه
#صادق_کرمیار
#اهل_کتاب بمانیم