کتابی شیرین، آموزنده و مناسب آغاز مطالعه تابستانه برای نوجوان های خوب کشورمان.
کتاب داستان پسربچه ایست که پدرش را به تازگی از دست داده و خود نیز در یک تعمیرگاه اتومبیل با یک صاحب کار اخمو مشغول به کار است. یک روز صبح، یک پیرمرد پولدار نزد او می آید و می گوید صاحب کار سابق پدرش بوده و از او می خواهد تا با هم به مکانی بیرون از شهر بروند.
داستان دارای فراز و فرود های شیرین نوجوانانه است که در نهایت به بهترین نحو تمام می شود.
#پرواز_با_پاراموتور_را_دوست_دارم
#رمان_نوجوان
#تابستان
#چگونه_کار_دانشآموزی_کنیم؟
#علی_آرمین
#اهل_کتاب بمانیم
قدری روی زمین دویدند. عباس نمی توانست باور کند که دارد به آسمان می رود؛ درست مثل پرنده ها؛ مثل کسانی که پاراموتور سالم دارند و مثل بابایش که الان پیشش نبود. با هم دویدند. بال از روی زمین بلند شد. پیرمرد و عباس همچنان می دویدند. پیرمرد گاز بیشتری داد. پاهایشان را جمع کردند و از زمین فاصله گرفتند. عباس، کابوس دیشبش را فراموش کرده بود. حالا از زمین فاصله گرفته بود و در هوا بود. اولش کمی استرس داشت؛ ولی کم کم لذت پرواز جای استرس را پر کرد. چقدر پرواز در این آسمان آبی و روی این دره سرسبز با عظمت بود! ناخودآگاه اشک در چشمانش حلقه زد. یاد پدرش افتاده بود. او می دانست که یک روز پدر، او را اینجا آورده و در آسمان پرواز داده است. شاید می خواسته این کار، یادگیری باشد برای فرزندش تا او هم اهل پرواز شود. نمی دانست وقتی بابا او را به آسمان برده چه چیز هایی به او گفته یا روی کدام قسمت ها و باغ ها و مزرعه ها او را پرواز داده است؛ اما این را حس می کرد که یکی از بهترین لحظات عمر پدرش، آن روز بوده است و بابا هیچ وقت آن را فراموش نکرده است، حتی الان که از دنیا رفته است. عباس با دستش گوشه چشمش را پاک کرد و از همان جا آهسته و زیر لب به پدر و مادرش سلام کرد. آرزو کرد الان در بهترین جای بهشت باشند.
#رمان_نوجوان
#تابستان
#علی_آرمین
#اهل_کتاب بمانیم