اهل کتاب
شب آخر با مصطفی واقعا عجیب بود. نمیدانم آن شب چی بود. صبح که مصطفی میخواست برود من مثل همیشه لباس و اسلحهاش را آماده کردم و آب سرد دادم دستش برای توی راه. مصطفی اینها را گرفت و به من گفت «تو خیلی دختر خوبی هستی.» بعد یک دفعه یک عده آمدند توی اتاق و من مجبور شدم بروم طبقه بالا. صبح زود بود و هوا هنوز روشن نشده بود. کلید برق را که زدم چراغ اتاق روشن و یک دفعه خاموش شد، انگار سوخت. من فکر کردم «یعنی امروز دیگر مصطفی خاموش میشود، این شمع دیگر روشن نمیشود، نور نمیدهد.»
تازه داشتم متوجه میشدم چرا اینقدر اصرار داشت و تاکید میکرد که امروز ظهر شهید میشود. مصطفی هرگز شوخی نمیکرد. یقین پیدا کردم که مصطفی امروز اگر برود دیگر برنمیگردد. دویدم و کلت کوچکم را برداشتم آمدم پایین. نیتم این بود مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود. مصطفی در اتاق نبود. آمدم دم ستاد و همان موقع مصطفی سوار ماشین شد. من هر چه فریاد میکردم که «میخواهم بروم دنبال مصطفی»، نمیگذاشتند. فکر میکردند دیوانه شدهام، کلت دستم بود! بههرحال، مصطفی رفته بود و من نمیدانستم چکار کنم. در ستاد قدم میزدم، میرفتم بالا، میرفتم پایین و فکر میکردم چرا مصطفی این حرفها را به من میزد. آیا میتوانم تحمل کنم که او شهید شود و برنگردد. خیلی گریه میکردم، گریه سخت. تنها زن ستاد من بودم. خانمی در اهواز بود به نام «خراسانی» که دوستم بود. با هم کار میکردیم. یکدفعه خدا آرامشی به من داد. فکر کردم «خب، ظهر قرار است جسد مصطفی بیاید، باید خودم را آماده کنم برای این صحنه.» مانتو شلوار قهوهای سیری داشتم. آن را پوشیدم و رفتم پیش خانم خراسانی. حالم خیلی منقلب بود. برایش تعریف کردم که دیشب چه شد و اینکه مصطفی امروز دیگر شهید میشود. او عصبانی شد، گفت «چرا این حرفها را میزنی؟ مصطفی هر روز در جبهه است. چرا اینطور میگویی؟ چرا مدام میگویی مصطفی بود، بود؟ مصطفی هست!» میگفتم «اما امروز ظهر دیگر تمام میشود.» هنوز خانهاش بودم که تلفن زنگ زد، گفتم «برو بردار که میخواهند بگویند مصطفی تمام شد.» او گفت «حالا میبینی اینطور نیست، تو داری تخیل میکنی.» گوشی را برداشت و من نزدیکش بودم، با همه وجودم گوش میدادم که چه میگوید و او فقط میگفت «نه، نه!»
بعد بچهها آمدند که ما را ببرند بیمارستان. گفتند «دکتر زخمیشده.» من بیمارستان را میشناختم، آنجا کار میکردم. وارد حیاط که شدیم من دور زدم سمت سردخانه. خودم میدانستم مصطفی شهید شده بود و در سردخانه است، زخمی نیست. به من آگاه بود که مصطفی دیگر تمام شد. رفتم سردخانه و یادم هست آن لحظه که جسدش را دیدم گفتم «اللهم تقبل منا هذا القربان.» آن لحظه دیگر همهچیز برای من تمام شد، آن نگرانی که نکند مصطفی شهید، نکند مصطفی زخمی ... نکند، نکند. او را بغل کردم و خدا را قسم دادم بههمین خون مصطفی، بههمین جسد مصطفی_ که در آنجا تنها نبود، خیلی جسدها بود_ که به رفتن مصطفی رحمتش را از این ملت نگیرد. احساس میکردم خدا خطرات زیادی رفع کرد بهخاطر مرد صالحی که یک روز قدم زد در این سرزمین به خلوص.
.
به روایت سرکار خانم #غاده_جابر، از زندگی مشترک وی با #شهید_مصطفی_چمران در لبنان و ایران. زندگی پر از عشق، مهر، سختی و جهاد.
#نیمه_پنهان_ماه
#روایت_فتح
#اهل_کتاب بمانیم