اهل کتاب
کتاب #مرگ_ایوان_ایلیچ داستانی است که پیام آن ساده و روشن و تقریباً مانند همه نوشتههای #لئون_تولستوی میباشد، یعنی درصدد القای این نکته است که آن نوع زندگانی که آدمیزاد در پیش گرفته است، غلط است و شایسته این است که به #فطرت خویش باز گردد. وی در این داستان علاوه بر هجو بیهودگی و رنگ و ریای زندگی عرفی، جداماندگی آدمی را به وقت مبارزه با مرگ و امید به رستاخیز را به وجه تمثیلی نمایان میکند. ایوان در عین اینکه یک قاضی و فرد صاحبمنصب روسی است و متعلق به #بورژوازی مرفه زمان خویش است، در مواجهه با بیماری و سکرات موت نمونهی مجسم آدمیزاد است و آدمی معمولی است که نه صاحب فضیلت است و نه هم خباثت دارد. در حرفهاش موفق است، اهل زندگی است و دو فرزند دارد، منتها راهش را از زنش جدا کردهاست. در دوران بیماری که بر اثر حادثه پیشپاافتادهای در کار پیشپاافتادهی نصب پرده بر او عارض میشود، اندک اندک به خود میآید و متوجه دروغین بودن زندگی و بلندپروازیهایش میشود. انزوایی که بیماری بر او تحمیل میکند، دیوار نیرنگی که خانواده و طبیبان معالجِ گرداگرد او برافراشتهاند و همینطور هم رنج و درد آهسته و آهسته او را به این شناخت سوق میدهد که #فانی است. معرفتی که از مرحله نظر میگذرد و با تمام وجود آن را درمییابد.
در آغاز دل به این خوش میدارد که به زندگی عادی دلپسنداش بازگردد اما در پایان و به وقت دستوپا زدن در گونی سیاهی که به درون آن هل داده میشود، روشنایی را در ته گونی میبیند و به خودش میگوید: مرگ تمام شد دیگر خبری از او نیست.
جملگی آدمهای دوروبرش خودخواه و ریاکارند؛ از زنش گرفته که جز رنج خودش در دوران عذاب جانکاه او چیز دیگری به یاد ندارد و دخترش که فکر دیگری جز عقب افتادن عروسیاش ندارد و همکارانش که فکر و ذکری جز این ندارند که مرگ او سبب ترفیعشان میشود و تا طبیبان معالجش که هموغم جز نام مرض ندارند و ذرهای به فکر شخص بیمار نیستند. فقط واسیا، پسر محجوب و هراسناکش و گروسیم، وردست پیشخدمتش از خودخواهی و ریا عاری هستند. گراسیم روستازادهی تندرستی است که به سبب نزدیکی به طبیعت، از ریا عاری است و به خاطر راحتی و آسایش اربابش از هیچ کاری دریغ نمیکند و درجایی که دیگران حقیقت مرگ را از ایوان پوشیده میدارند، نام مرگ را بر زبان میآورد.
رهنمودهای طبیبان او دردی را دوا نمیکند و آنان نخست شبیه قاضی عمل میکنند، شبیه خود ایوان به وقت قضاوت در دادگاه که خلاصه گویی میکنند و سوالهای اضافی بیمار را قطع میکنند و ... .
تولستوی هرگونه عنصر تعلیق را عمدا از دستان دریغ میکند و چنین کاری را گذشته از عنوان داستان در شیوه مخلص نویسی نیز نشان میدهد. ابتدا از مرگ ایوان ایلیچ میشنویم و واکنشی بیوهاش و دوستانش را میبینیم و پس از آن است که به سرگذشتش گوش میدهیم. جزئیات به شیوه همیشگی تولستوی در آثارش عجیب ملموس و رئالیستی است. از بوی مرض، ضرورت استفاده از لگن یا صدای ضجه فروگذار نمیکند. جیرجیر مبل و مکرر شدن آن را مایهای میسازد برای نشاندادن ریاکاری در مضحکهای که نقش بازان آن بیوه ایوان و میهمان اوست. از دستش برمیآید که تصویر بیپایه گیرایی گونی سیاه یا پندار حرکت قطار را به شیوهای جدی و تراژیک به کار ببرد.
اما جملگی این جزئیات در خدمت یک هدف واحد است و آن اینکه ما را آگاه سازد، آنچنان که ایوان ایلیچ آگاه میشود که *گذشته از اینکه دیگران فانی هستند، من و شما هم فانی هستیم* ؛ و زندگی بسیاری از مردم متمدن دروغی بزرگ است چون پسزمینه تاریک آن یعنی #حقیقت_مرگ را میپوشاند و نادیده میانگارند.
#اهل_کتاب بمانیم