💠 خاطرات شهید سید رضی موسوی از ساعتهای قبل از شهادت حاجقاسم سلیمانی💔🌷✨
▪️هواپیما در فرودگاه دمشق فرود آمد. سید رضی در فرودگاه بود. برای کار دیگری رفته بود که به او خبر دادند «حاجقاسم سلیمانی اومده.» سید رضی شوکه شد. سریع به استقبالشان رفت. حاجی ردیف اول نشسته و ماسک زده بود.
▪️سید رضی به سمتش رفت و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «حاجآقا، ما که هنگ کردیم شما خبرنداده اومدی!»
حاجی گفت: «حالا یه صلوات بفرست از هنگی در بیای!»
سید رضی خندید و زیر لب صلواتی فرستاد. سوار ماشین شدند و به سمت مقصد حرکت کردند.
▪️حالوهوای حاجی خیلی خاص بود. در مسیر نگاهی به سید رضی کرد و بیمقدمه گفت: «تو هم دیگه پیر شدی، تو هم باید شهید بشی!»
«خدا از دهنت بشنوه، حاجی!»]
📚 برشی از کتاب عزیز زیبای من،
مستند روایی روزهای پایانی زندگی شهید سپهبد حاجقاسم سلیمانی از زبان خانواده، همرزمان و دوستان ایشان
#طوفان_الاقصی
#سید_رضی_موسوی
☫ @SardaarSoleimaani
💠 خاطرات شهید سید رضی موسوی از ساعتهای قبل از شهادت حاجقاسم سلیمانی♥️
▪️حاجی که خوابید، سید رضی و آقای پورجعفری آمدند در پذیرایی نشستند.
حرفها و رفتارهای حاجحسین هم مثل همیشه نبود. خیلی آرامتر از همیشه به نظر میرسید. آرامشی در وجودش بود که به وضوح حس میشد. آن دو شروع به صحبت با همدیگر کردند.
▪️حاجحسین گفت: «میدونی آقا سید، حدود بیست روز پیش بود که حاجی توی عراق بهم گفت: «حسین، آماده باش. دیگه یواشیواش وقت رفتن من و تو نزدیک شده!» یه بار دیگه هم بهم گفت: «دعا کن شهید بشیم. دعا کن من و تو با هم شهید بشیم!»
▪️سید رضی از شنیدن این حرف شوکه شده بود و نمیدانست چه باید بگوید. تصور نبودن حاجی هم دردناک بود! سعی کرد خیلی به این حرفها فکر نکند و فکر شهادت حاجی را از سرش بیرون براند.
📚 برشی از کتاب عزيز زيباى من،
مستند روایی روزهای پایانی زندگی شهید سپهبد حاجقاسم سلیمانی از زبان خانواده، همرزمان و دوستان ایشان
#شهید_القدس
#سید_رضی_موسوی
☫ @SardaarSoleimaani
💠 خاطرات شهید سید رضی موسوی از لحظات شهادت حاجقاسم سلیمانی🌹
▪️ساعت حدود ١:۳۰ دقيقه شب بود و سيد رضى در اتاقش خوابیده بود که برادری آمد پشت در اتاقش و شروع کرد به در زدن. «چی شده؟!»
«سردار حجازی با شما کار داره. فوریه!»
سریع به سمت تلفن رفت و با سردار تماس گرفت. «سید، حاجی کی رفت؟»
«دو سه ساعت پیش. چطور؟!»
«سریع یه پیگیری بکن. مثل اینکه توی فرودگاه بغداد اتفاقی افتاده!»
سید رضی نگران شد. شروع کرد به تماس گرفتن. اول با ابوفاضل تماس گرفت. اما او هم از ماجرا بیخبر بود. از ابوفاضل خواست که از سوارشدن به هواپیما تا پیادهشدن حاجی را با جزئیات برایش بگوید. بعد با چند نفر دیگر تماس گرفت.
خبرها حکایت از آن داشت که اتفاقی افتاده…
📚 برشی از کتاب عزيز زيباى من
مستند روایی روزهای پایانی زندگی شهید سپهبد حاجقاسم سلیمانی از زبان خانواده، همرزمان و دوستان ایشان
#حاج_قاسم
#سید_رضی_موسوی
☫ @SardaarSoleimaani
💠 خاطرات شهید سید رضی موسوی از ساعتهای قبل از شهادت حاجقاسم سلیمانی💔🌷✨
▪️هواپیما در فرودگاه دمشق فرود آمد. سید رضی در فرودگاه بود. برای کار دیگری رفته بود که به او خبر دادند «حاجقاسم سلیمانی اومده.» سید رضی شوکه شد. سریع به استقبالشان رفت. حاجی ردیف اول نشسته و ماسک زده بود.
▪️سید رضی به سمتش رفت و بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «حاجآقا، ما که هنگ کردیم شما خبرنداده اومدی!»
حاجی گفت: «حالا یه صلوات بفرست از هنگی در بیای!»
سید رضی خندید و زیر لب صلواتی فرستاد. سوار ماشین شدند و به سمت مقصد حرکت کردند.
▪️حالوهوای حاجی خیلی خاص بود. در مسیر نگاهی به سید رضی کرد و بیمقدمه گفت: «تو هم دیگه پیر شدی، تو هم باید شهید بشی!»
«خدا از دهنت بشنوه، حاجی!»]
📚 برشی از کتاب عزیز زیبای من،
مستند روایی روزهای پایانی زندگی شهید سپهبد حاجقاسم سلیمانی از زبان خانواده، همرزمان و دوستان ایشان
#حاج_قاسم
#وعده_صادق
#سید_رضی_موسوی
☫ @SardaarSoleimaani