هدایت شده از 🇮🇷روزی یک حدیث🇵🇸
سلام بلند
🖌 حضرت #امام_صادق (ع) فرمود: هرگاه یکى از شماها سلام کند باید بلند سلام کند تا نگوید: من سلام کردم و جواب مرا ندادند، زیرا شاید سلام کرده و آنها نشنیده اند، و چون یکى از شماها جواب سلام گوید: باید بلند جواب دهد تا مسلمانى نگوید: من سلام کردم و به من جواب ندادند.
🖌عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام قَالَ إِذَا سَلَّمَ أَحَدُكُمْ فَلْيَجْهَرْ بِسَلَامِهِ لَا يَقُولُ سَلَّمْتُ فَلَمْ يَرُدُّوا عَلَيَّ وَ لَعَلَّهُ يَكُونُ قَدْ سَلَّمَ وَ لَمْ يُسْمِعْهُمْ فَإِذَا رَدَّ أَحَدُكُمْ فَلْيَجْهَرْ بِرَدِّهِ وَ لَا يَقُولُ الْمُسَلِّمُ سَلَّمْتُ فَلَمْ يَرُدُّوا عَلَيَّ.
📚 اصول کافى جلد 4 صفحه: 460 روایة: 7
#حدیث_سلام
هدایت شده از سالن مطالعه
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺
🇮🇷 قسمت صد و دوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/352
✒ قبل از اینکه سوار هواپیما شویم، سرهنگ عراقی که فرد مسن سبزهای بود، به همراه چند نفر از ماموران سازمان مجاهدین خلق سر و کله شان پیدا شد. سرهنگ با ملایمت و مهربانی شروع به صحبت کرد و گفت: «هر کی بخواد میتونه پناهنده دولت عراق بشه، شما میتونید زندگی خوب و راحتی در عراق داشته باشید، اگه بخواهید میتونید به سازمان مجاهدین خلق بپیوندید!»
بچهها به حرفهای سرهنگ اهمیتی ندادند و فرمهای پناهندگی را پاره کردند. فقط به ایران فکر میکردیم. ثانیهها چه دیر میگذشت. آنها به هر کداممان یک جلد کلام الله مجید که اخر ان نام نامبارک صدام نوشته شده بود هدیه دادند و سوار هواپیما شدیم. حاج اسدالله گل محمدی گفت : «ای کاش این قران ها را در اردوگاه به ما میدادید.»
تعدادی از بازرسان صلیب سرخ، از جمله همان ماموری که نامه را به وی داده بودم تا ایران همراهمان آمدند. سوار هواپیما شدیم . یکی از ماموران سازمان صلیب سرخ که نیکل نام داشت واهل سوئیس بود، صندلی کناریام بود. وقتی هواپیما در باند پرواز قرار گرفت، در گوشه پرتی در فرودگاه، هواپیمای ایرباس ایران را با پرچم جمهوری اسلامی دیدم که هواپیما ربایان آن را زمان جنگ ربوده وبه بغداد برده بودند.
دلم مانند کویر خشکیده و تفتیده، تشنه دیدار کشورم بود. بچهها از شدت خوشحالی اشک شوق میریختند .زیباترین و قشنگترین لحظه زندگی ام را تجربه میکردم .هنوز هم باورم نمیشد ازاد میشوم.
لحظهها و ثانیهها چه دیر میگذشت هر چقدر به فرودگاه نزدیکتر میشدم تپش قلبم بیشتر میشد.
فکرهای عجیب و غریبی در مغزم دور میزد به خانوادهام فکر میکردم. بیشتر به پدر و خواهرانم.
در این فکر بودم که برای اولین بار که آنها را می بینم چه حالی خواهم داشت. احساس میکردم اصلاً آمادگی برای دیدارشان ندارم.
دلم میخواست بدانم هواپیما چه موقع وارد خاک ایران میشود وقتی فهمیدم وارد آسمان ایران شدهایم خوشحالیام مضاعف شد.
حدود ساعت ۳ بعد از ظهر بود که هواپیما در فرودگاه مهرآباد به زمین نشست.
وقتی چرخهای هواپیما باند فرودگاه را لمس کرد خیالم راحت شد. باورم شد آزاد شدهام.
با آزادی این احساس را کردم که مزد آن همه سختیها را گرفتهام این وعده قرآن است که خداوند پاداش صابران و مومنان را خواهد داد.
از پلکان هواپیما پیاده شدیم. گروه موزیک ارتش در صفوف منظم سرود جمهوری اسلامی را نواختند. اسرای مجروح عصاهای خود را انداختند و همه بر آسفالت فرودگاه مهرآباد بوسه زدیم و دو رکعت نماز شکر به جا آوردیم.
یادگار امام "حاج احمد آقا" و تعدادی از مسئولین کشوری و لشکری به استقبالمان آمده بودند برای اولین بار که چشمم به عکس حضرت امام خمینی در قسمت ورودی سالن فرودگاه افتاد، دلم گرفت. زیر عکس امام این جمله نوشته شده بود:
"اگر روزی اسرا برگشتند و من نبودم سلام من را به آنها برسانید و بگویید خمینی در فکرتان بود"
گریه کردم ...
◀️ادامه دارد.....
از قسمت اول داستان نوجوان ۱۶ساله در زندان اسارت عراق، کتاب بینظیر "پایی که جا ماند":
https://eitaa.com/salonemotalee/111
مسئول کانال: Mehdi2506@
هدایت شده از بیسیمچی مدیا 🎬
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کار قشنگ سریال زمین گرم که از شبکهی ۳ پخش میشه در ترویج خمس و زکات 👌
اینقدر صداوسیما تو فرهنگسازی ضعیف عمل کرده که وقتی همچین سکانسی میبینیم ذوق میکنیم 😞
@Bisimchimedia
هدایت شده از بیسیمچی مدیا 🎬
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پس چی شد اون قصه رویاییتون که میگفتید هویدا تو دادگاه گفت من قیمت این خودکار رو ۲۰ سال ثابت نگه داشتم؟! 😏
+ آها؛ اون کالای اساسی محسوب نمیشده؟ حله حله
@Bisimchimedia
هدایت شده از بیداری ملت
🔴 وقتی جوان ۱۹ ساله ما امنیت سایبری آمریکای ابرقدرت رو به سخره میگیره
🔹 پلیس فدرال آمریکا یک جوان ایرانی به نام «بهزاد محمد زاده» را به جرم هک کردن ۵۱ سایت و قرار دادن تصویر حاج قاسم و شعار "مرگ بر آمریکا"، تحت تعقیب قرار داد
#افول_آمریکا
✍️بیداری ملت
@bidariymelat
🛑 آمار امروز کرونا در قم و تغییر نسبت به روز قبل
در ۲۴ ساعت گذشته و تا امروز ۲۶ شهریور ماه:
🔹پذیرش: ۱۳۵ نفر تغییر: ۱۵+
🔹بستری: ۹۰ مورد تغییر: ۱-
🔹فوت: ۷ شهروند تغییر: ۲+
🔹ترخیص: ۷۳ نفر تغییر: ۳+
🔹کل بستریها: ۵۷۸ نفر تغییر: ۱۰+
🔹وضعیت وخیم: ۱۰۶ نفر تغییر: ۰
هدایت شده از بیسیمچی مدیا 🎬
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای مؤمن حقیقی بودن نماز و روزههای زیاد به تنهایی کافی نیست!
صحبتهای "مقام معظم رهبری" را از دست ندهید 👌
@BisimchiMedia
هدایت شده از سالن مطالعه
🌺🌺پایی که جاماند🌺🌺
🇮🇷 قسمت صد و سوم
قسمت قبل: https://eitaa.com/salonemotalee/347
🔹️شنبه ۲۳ شهریور ۶۹ -- تهران پادگان لشکرک
امروز ظهر سعی کردم از پادگان خارج شوم و به منزل داییام بروم.
دژبانهای پادگان با مهربانی بهم گفتند: عزیزم ما باید شما را ببریم شهرهاتون. نمی تونید از پادگان خارج بشید. برامون مسئولیت داره.
شب برای شام وارد سالن غذاخوری پادگان شدیم.
بچهها سر سفره شام بودند. شام برنج با مرغ بود.
وقتی برایم غذا ریخت، به مقسم غذا گفتم اگه سیر نشدم یه پرس دیگه بهم میدید؟
گفت: آره پسرم غذا خیلی زیاده. من که سالها معدهام کوچک شده بود و به غذای کم عادت کرده بود فقط نصف غذا را خوردم. شکمم ظاهراً سیر شده بود اما چشمهام گرسنه بود
🔹️شنبه ۲۴ شهریور ۶۹
ما را به فرودگاه مهراباد بردند در فرودگاه با دوستانم خداحافظی کردم. زدم زیر گریه اسارت. با همه سختیهایش با بودن در کنار دوستانی که از صمیم قلب دوستت داشتند، شیرین و با صفا بود.
با هواپیما از تهران عازم شیراز شدیم در مهمانسرای یکی از ادارات شیراز استراحت کردیم. ماشین نیسان پاترول کرم رنگی برای بردن ما به یاسوج مهیا شد. ساعت نه و نیم وارد شهر شدیم ما را به مهمان سرایی بردند.
تا این لحظه هیچ یک از خانواده ام نمی دانستند زندهام در مهمانسرا سرهنگ حبیبی مرا شناخت. وقتی مرا دید تعجب کرد باور نمی کرد زنده باشم مرا بوسید و ابراز محبت کرد و با خواهرم بیبی مهتاب که خانهشان یاسوج بود تماس گرفت خواهرم باورش نمی شد زنده باشم.
دیدارش برایم غیر منتظره بود. باورم نمی شد الان ایران باشم و خواهر بزرگم توی حیاط منتظرم باشد. انگار همه چیز به یک رویا شبیه بود.
از بین شش برادر و هفت خواهرم، بیبی ماهتاب اولین فرد خانواده بود که میدیدمش. تشنه دیدارش بودم. در بین خواهرانم او از بقیه عاطفیتر بود. از در حیاط مهمانسرا که بیرون رفتم به طرفم دوید و مرا در آغوش گرفت. با اینکه خواهرم بود، احساس کردم بوی مادرم را میدهد. صدای گریهاش بلند شد. بیش از بیست دقیقه دستش دور گردنم بود، میبوسید و گریه میکرد.خودم هم زیاد گریه کردم.
آقای حبیبی بهش گفت: «مثل اینکه برادرت یه پا نداره، خستهاش نکن، یه مقدار از گریههاتو بزار برای خونه»
از ماهتاب سراغ پدر ،خواهر و برادرانم را گرفتم در مورد پدرم فکرهایی میکردم .می ترسیدم پدرم در این مدتی که من نبودم، از دنیا رفته باشد.
ساعت ده ونیم صبح به اتفاق سید محمد شفاعت منش عازم گچساران شدیم. دو راهی باشت که از او جدا شدم ، خاطرات روزهای اسارت جلوی چشمانم مجسم میشد. شوخیهایش، صبوریاش، مشاعرههایش و از همه مهمتر وفاداریاش.
خوشحال بودم که هر وقت دلتنگش میشوم، میتوانستم او را ببینم. با این شوخی از سید محمد جدا شدم: آبتان نبود، نانتان نبود، مرگتون چه بود آمدید جبهه؟
◀️ ادامه دارد...
قسمت بعد:https://eitaa.com/salonemotalee/367