شهید احمد مشلب
__💔
+ آقای امام حسین
یعنی قسمتمون نمیشه
یه افطار مهمونتون شیم ؟
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_سی _سه
حرف های مادرم در اوج مهربانی آرامم کرد، ولی ته دلم آشوب بود. هم می خواستم بیشتر باحمید باشم. بیشتر بشناسمش، بیشترصحبت کنیم، هم اینکه خجالت می کشیدم. این نوع ارتباط برای من تازگی داشت. نزدیکی های غروب همان روز حمید دنبالم آمد تا باهم به مطب دکتر برویم. یکی، دونفر بیشتر منتظر نوبت نبودند. پول ویزیت دکتر را که پرداخت کرد، روی صندلی کنارمن نشست. از تکان دادن های مداوم پایش متوجه استرسش می شدم.چند دقیقه ای منتظر ماندیم. وقتی نوبتمان شد، داخل اتاق رفتیم. خانم دکتر نتیجه ی آزمایش را با دقت نگاه کرد. بررسی هایش چند دقیقه ای طول کشید. بعد همان طور که عینکش را از روی چشم بر میداشت. لبخندی زد و گفت: باید مژدگونی بدین! تبریک میگم هیچ مشکلی نیست. شما میتوانید ازدواج کنید.
تا دکتر این را گفت، حمید چشم هایش را بست و نفس راحتی کشید.خیالش راحت شد. تنها دلیلی که می توانست مانع این وصلت بشود جواب آزمایش ژنتیک بود که آن هم شکر خدا به خیر بار از خانم دکتر تشکر کرد و با لبی خندان از مطب بیرون آمدیم.
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد )
•|صلوات بفرست رفیق|•
╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗
@AhmadMashlab2020
https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287
╚════ ✾" 🍁 " ✾
✦نام ادمین: #خـــادم_الـــمهدی
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_سی_چهار
چشم های حمید عجیب می خندید.به من گفت :《خدا روشکر،دیگه تموم شد. راحت شدیم.》چند لحظه ای ایستادم و به حمید گفتم:《نه،هنوز تموم نشده!فکر کنم یه آزمایش دیگه هم باید بدیم.کلاس ضمن عقد هم باید بریم.برای عقد لازمه》.
حمید که سر از پا نمی شناخت گفت:《نه بابا،لازم نیست!همین جواب آزمایش رو بدیم کافیه زودتر بریم که باید شیرینی بگیریم و به خانواده ها این خبر خوش رو بدیم.حتماً اونها هم از شنیدنش خوشحال میشن.》شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:《نمیدونم،شاید هم من اشتباه میکنم و شما اطلاعاتتون دقیق تره!》
□■□
قدیم ها که کوچک بودم،یکسره خانهٔ عمه بودم و با دختر عمه ها بازی می کردم.بعد که بزرگتر شدم و به سن تکلیف رسیدم.خجالت میکشیدم و کمتر میرفتم.حمید هم خیلی کم به خانه ما میآمد.از وقتی که بحث وصلت ما جدی شد.رفت و آمد ها بیشتر شده بود.آن روز هم قرار بود حمید با پدر و مادرش برای صحبت های نهایی و خانهٔ ما بیایند.
مشغول شستن میوه ها بودم که پدرم به آشپزخانه آمد و پرسید:《دخترم،اگه بحث مهریه شد.چی بگیم؟نظرت چیه؟》روی این که سرم را بلند کنم و با پدرم مفصل دربارهٔ این چیز ها صحبت کنم،نداشتم.گفتم:《هر چی شما صلاح بدونید بابا.》پدرم خندید و گفت:《مهریه حق خودته،ما هیچ نظری نداریم.دختر باید تعیین کنندهٔ مهریه باشه.》
کمی مکث کردم و گفتم:《پونصد تاچطوره؟شما که خودتون میدونید مهریه فامیلای مامان همه بالای پونصد سکه اس.》پدرم یک نارنگی برداشت و گفت :"هر چی نظر تو باشه ،ولی به نظرم زیاده."
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد)
•|صلوات بفرست رفیق|•
╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗
@AhmadMashlab2020
https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287
╚════ ✾" 🍁 " ✾
✦نام ادمین: #خـــادم_الـــمهدی
#چریکی هیچوقت تسلیم ظلم نمیشهـ
چون کـهـ تسلیم شدن رو بلد نیست
تسلیم کردن رو یاد گرفتهـ✌🏻
#چریک
#پسرونه
•|صلوات بفرست رفیق|•
╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗
@AhmadMashlab2020
https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287
╚════ ✾" 🍁 " ✾
✦نام ادمین: #خـــادم_الـــمهدی
#تلنگر
❌ اخلاق بد...⛔️
🚙 مثل لاستیک پنچر میمونه؛
♻️ تا عوضش نکنیم...
👈 راه به جایی نمیبریم❗️
و در معنویت هم پیشرفتی نمیکنیم❗️
•|صلوات بفرست رفیق|•
╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗
@AhmadMashlab2020
https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287
╚════ ✾" 🍁 " ✾
✦نام ادمین: #خـــادم_الـــمهدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به خاطر لباس طلبگی......
⭕️مراقب باشیم اشتباه قضاوت نکنیم!
#شهید_حرم
#شهید_اصلانی
#شهید_دارایی
•|صلوات بفرست رفیق|•
╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗
@AhmadMashlab2020
https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287
╚════ ✾" 🍁 " ✾
✦نام ادمین: #خـــادم_الـــمهدی
#شهیدانه🕊
محمدرضابه دوچیزخیلۍحساسبود:
موهاشوموتورش.....
قبلازرفتنبه سوریه،
᎒همموهاشو تراشید
᎒همموتورشوبه دوستشبخشید
بدونهیچوابستگۍرفت...🌷
شھیدمحمدرضادهقـآن🕊
شادی روح پاک تمامی شهدا،صلوات🌷
•|صلوات بفرست رفیق|•
╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗
@AhmadMashlab2020
https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287
╚════ ✾" 🍁 " ✾
✦نام ادمین: #خـــادم_الـــمهدی
#شهیدانه
🖊️✏️ حتما بخونید.
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ خونواده ﺷﻬﯿﺪی ﺧﺒﺮ ﺑﺪﯾﻢ...
ﮐﻪ ﺑﯿﺎیید ﺍﺳﺘﺨﻮﻧـﺎﯼ ﺷﻬﯿﺪﺗﻮنو ﺗﺤﻮﯾﻞ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ…
ﺩﺭ ﺯﺩﯾﻢ
ﺩﺧﺘﺮ خانومے ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺭﻭ واﮐﺮﺩ...
ﮔﻔﺘﻢ:
ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ شهید بزرگوار نسبتی دارید؟
چطور مگہ...؟!
ﺑﺎﺑﺎﻣﻪ...💔
ﮔﻔﺘﻢ: پیکرﺷﻮ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ،
میخوان ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻇﻬﺮ ﺑﯿﺎﺭنش...
زد زیر گریه و گفت:
یه ﺧﻮاهشی ﺩﺍﺭﻡ...
ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍیـن ﻫﻤﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﻩ...💔
میشه به جای ظهر پنجشنبه،
شب جمعه بیاﺭﯾﺪﺵ...؟!😢
شب جمعه...
ﺗﺎﺑﻮتو ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮنا،
بردﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﻮﻥ ﺁﺩﺭﺱ...
ﺗﺎ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ...
ﺩﯾﺪﯾﻢ ﮐﻮﭼﻪ ﺭﻭ ﭼﺮﺍغونی کردن...🎊🎉
ﺭﯾﺴﻪ ﮐﺸﯿﺪن...
کوچه ﺷﻠﻮغه و مردم ﻣﯿﺎﻥ و میرﻥ🚶
ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺟﻠﻮ و پرسیدیم
ﺍﯾﻨﺠﺎ ﭼہ ﺧﺒرررﻩ…؟!
گفتن: ﻋﺮﻭسی ﺩﺧﺘﺮ ﺍﯾـﻦ ﺧﻮنه است…!
ﺗﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﮔﺮﺩﯾﻢ
ﺩﯾﺪﯾﻢ...
ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﺩﻭﯾﺪ ﺗـﻮ ﮐﻮﭼﻪ و داد میزد:
ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ کجا میبرید...؟💔😭
ﻧﺒﺮﯾـﺪش...💔
یه عمر ﺁﺭﺯﻭم بود که ﺑﺎﺑﺎﻡ...
ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩ ی ﻋﻘﺪم باشه...💕
ﻣﻦ ﻣﻬﻤﻮﻧﯽ ﮔﺮﻓﺘﻢ...
ﺑﺎﺑﺎﻡُ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ...❤
ﺑﺎﺑﺎﺷﻮ ﺑﺮﺩﯾﻢ، ﭼﻬﺎﺭ تا تیکه اﺳﺘﺨﻮوﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ، ﮐﻨﺎﺭﺳﻔﺮﻩ ﯼ ﻋﻘﺪ...💕
خدا را شکر که مهمان منی امشب، تو بابا...
استخوون دست باباشو برداشت…
کشید رو سرش و گفت:
"بابا جون…❤
ببین دخترت عروس شده…💕😭
عاقد: برای بار سوم میپرسم:
عروس خانوم وکیلم...؟
با اجازه پدرم...بله...
شهدا شرمنده ایم😭
•|صلوات بفرست رفیق|•
╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗
@AhmadMashlab2020
https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287
╚════ ✾" 🍁 " ✾
✦نام ادمین: #خـــادم_الـــمهدی