اِلهی،طالَمانامَتْعَیْنایَ
وَقَدْحَضَرَتْاَوْقاتُصَلَواتِکَ
خدایمن..
چقدرهنگامنمازهاچشمهایمندرخواببودند!
وَاَنْتَمُطَّلِعٌعَلَیَ،
تَحْلُمُبِحِلْمِکَالْکَریمِاِلیاَجَلٍقَریبٍ
وتوبرمنآگاهبودیوبابزرگواری
صبرکردیتامهلتمفرابرسد💔
فَوَیْلٌلِهاتَیْنِالْعَیْنَیْنِکَیْفَتَصْبِرانِ
غَداعَلیتَحْریقِالنّارِ؟!
پسوایبراینچشمهاکهچگونه
فرداآتشدوزخراتحملخواهدکرد؟!
اِلهیطالَمَاارْتَکَبَتْنَفْسیبِماهُوَراجِعٌاِلَیَ
وَاَنْتَمُطَّلِعٌعَلَیَ..
خدایمنچقدرنفسسرکشمبهمیلخود
عملکردوتوبرمنآگاهبود..
تَحْلُمُبِحِلْمِکَالْکَریمِاِلیاَجَلٍقَریبٍ!
وبابزرگواریصبرکردیتامهلتمفرابرسد:)!
فَوَیْلٌلِهَذَاالْجَسَدِالضَّعیفِ..
کَیْفَیَصبِرُغَداعَلیتَحْریقِالنّارِ؟!
پسوایبراینبدنضعیفکه..
چگونهفرداآتشدوزخراتحملخواهدکرد؟!
ازحاجآقاپرسید:
- حاجآقاچیکارکنمسمتگناهنرم؟!
+اولبایدببینیعاملِگناهچیه!
زمینهشروازبینببری!
امابهترینراهِحلاینهکهخودترو
بهکارخدا مشغول کنی..
آدمبیکاربیشتردرمعرضگناهه...!
خُدایمن!
آغوشتوبازڪنتایکسالدوریتو
یکجازاربزنم...
هرچیکهتوکلسالازشدورشدی،
هرچیماشتباهداشتی،امابازمبرگرد..
رمضان،وقتدوبارهاوجگرفتنه..!
دلمخیلی!براتتنگشدهبودخدا:)💔
زمینهروپیداڪن..!
تازمینهروازبیننبری،
ڪاریروپیشنبردی!
هنوزمدوهیچلزشیطونعقبی..
اینویهباردیگهبخونید!
تابازمیادآوریبشهبراتونڪههرچیهست
تواینیهماهه..
افڪاربد..
حالبد..
گناه..
ازنَفْسمونه!!!
بعضیچیزاازنفسسرڪشمونه!
اینسرڪشیهمواسهاینهخودمون
زیادیپرروشکردیم!
شهیدبابایی..
خانومشتعریفمیکرد:
عباسخیلیسیبقرمزدوستداشت!
گاهیتوخونهیهسیبروبرمیداشت..
همینطورینگاشمیکرد..
باچاقویکممیزدروشکهعطرشبلندشه..
عطرشومیبویید..
بعدمیزاشتسرجاش..
میگفتتاسهروزسیبقرمزنمیخورم!
امشبوبهمنببخشید..
یهچیمیفرستمامیدوارمدلاتون
باگوشدادنبهشخالیبشه..!
شهید احمد مشلب
__💔
+ آقای امام حسین
یعنی قسمتمون نمیشه
یه افطار مهمونتون شیم ؟
#یادت_باشد
#داستانی_عاشقانه
#عشقی_آسمانی
#رمانی_عاطفی
#قسمت_سی _سه
حرف های مادرم در اوج مهربانی آرامم کرد، ولی ته دلم آشوب بود. هم می خواستم بیشتر باحمید باشم. بیشتر بشناسمش، بیشترصحبت کنیم، هم اینکه خجالت می کشیدم. این نوع ارتباط برای من تازگی داشت. نزدیکی های غروب همان روز حمید دنبالم آمد تا باهم به مطب دکتر برویم. یکی، دونفر بیشتر منتظر نوبت نبودند. پول ویزیت دکتر را که پرداخت کرد، روی صندلی کنارمن نشست. از تکان دادن های مداوم پایش متوجه استرسش می شدم.چند دقیقه ای منتظر ماندیم. وقتی نوبتمان شد، داخل اتاق رفتیم. خانم دکتر نتیجه ی آزمایش را با دقت نگاه کرد. بررسی هایش چند دقیقه ای طول کشید. بعد همان طور که عینکش را از روی چشم بر میداشت. لبخندی زد و گفت: باید مژدگونی بدین! تبریک میگم هیچ مشکلی نیست. شما میتوانید ازدواج کنید.
تا دکتر این را گفت، حمید چشم هایش را بست و نفس راحتی کشید.خیالش راحت شد. تنها دلیلی که می توانست مانع این وصلت بشود جواب آزمایش ژنتیک بود که آن هم شکر خدا به خیر بار از خانم دکتر تشکر کرد و با لبی خندان از مطب بیرون آمدیم.
ادامه دارد...
(کتاب یادت باشد )
•|صلوات بفرست رفیق|•
╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗
@AhmadMashlab2020
https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287
╚════ ✾" 🍁 " ✾
✦نام ادمین: #خـــادم_الـــمهدی