eitaa logo
شهید احمد مشلب
116 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
465 ویدیو
10 فایل
#کپےباذکـرصلوات تأسیس:6شہـریور 1400 ★هم زیبـا بود★هم پولــدار★نفر۷ تکنولوژےاطلاعات😍 تولد: ۹شهـریور ۱۳۷۴ شہادت:۱۰اسفنـد۱۳۹۴ Гاهل کشور لبنان معروف به شہید BMW سوار|لقب جهادے( غـ❤ـریب طوس) حذف لوگو از عکس ها،ادیت و...❌ آیدی کانال شهید احمد مشلب در روبیکا👇
مشاهده در ایتا
دانلود
میبینید؟؟ این‌یعنی‌به‌نفس‌وخواسته‌دلت‌، نشون‌بدی‌رئیس‌ڪیه..!؟
امشبو‌به‌من‌ببخشید.. یه‌چی‌میفرستم‌‌امیدوارم‌دلاتون‌ باگوش‌دادن‌بهش‌خالی‌بشه..!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌الله‌الرحمن‌رحیم...🌱
__💔
شهید احمد مشلب
__💔
+ آقای امام حسین یعنی قسمتمون نمیشه یه افطار مهمونتون شیم ؟
_سه حرف های مادرم در اوج مهربانی آرامم کرد، ولی ته دلم آشوب بود. هم می خواستم بیشتر باحمید باشم. بیشتر بشناسمش، بیشترصحبت کنیم، هم اینکه خجالت می کشیدم. این نوع ارتباط برای من تازگی داشت. نزدیکی های غروب همان روز حمید دنبالم آمد تا باهم به مطب دکتر برویم. یکی، دونفر بیشتر منتظر نوبت نبودند. پول ویزیت دکتر را که پرداخت کرد، روی صندلی کنارمن نشست. از تکان دادن های مداوم پایش متوجه استرسش می شدم.چند دقیقه ای منتظر ماندیم. وقتی نوبتمان شد، داخل اتاق رفتیم. خانم دکتر نتیجه ی آزمایش را با دقت نگاه کرد. بررسی هایش چند دقیقه ای طول کشید. بعد همان طور که عینکش را از روی چشم بر می‌داشت. لبخندی زد و گفت: باید مژدگونی بدین! تبریک میگم هیچ مشکلی نیست. شما می‌توانید ازدواج کنید. تا دکتر این را گفت، حمید چشم هایش را بست و نفس راحتی کشید.خیالش راحت شد. تنها دلیلی که می توانست مانع این وصلت بشود جواب آزمایش ژنتیک بود که آن هم شکر خدا به خیر بار از خانم دکتر تشکر کرد و با لبی خندان از مطب بیرون آمدیم. ادامه دارد... (کتاب یادت باشد ) •|صلوات بفرست رفیق|• ╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗   @AhmadMashlab2020 https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287 ╚════ ✾" 🍁 " ✾ ✦نام ادمین:
چشم های حمید عجیب می خندید.به من گفت :《خدا روشکر،دیگه تموم شد. راحت شدیم.》چند لحظه ای ایستادم و به حمید گفتم:《نه،هنوز تموم نشده!فکر کنم یه آزمایش دیگه هم باید بدیم.کلاس ضمن عقد هم باید بریم.برای عقد لازمه》. حمید که سر از پا نمی شناخت گفت:《نه بابا،لازم نیست!همین جواب آزمایش رو بدیم کافیه زودتر بریم که باید شیرینی بگیریم و به خانواده ها این خبر خوش رو بدیم.حتماً اونها هم از شنیدنش خوشحال میشن.》شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:《نمی‌دونم،شاید هم من اشتباه می‌کنم و شما اطلاعاتتون دقیق تره!》 □■□ قدیم ها که کوچک بودم،یکسره خانهٔ عمه بودم و با دختر عمه ها بازی می کردم.بعد که بزرگتر شدم و به سن تکلیف رسیدم.خجالت می‌کشیدم و کمتر می‌رفتم.حمید هم خیلی کم به خانه ما می‌آمد.از وقتی که بحث وصلت ما جدی شد.رفت و آمد ها بیشتر شده بود.آن روز هم قرار بود حمید با پدر و مادرش برای صحبت های نهایی و خانهٔ ما بیایند. مشغول شستن میوه ها بودم که پدرم به آشپزخانه آمد و پرسید:《دخترم،اگه بحث مهریه شد.چی بگیم؟نظرت چیه؟》روی این که سرم را بلند کنم و با پدرم مفصل دربارهٔ این چیز ها صحبت کنم،نداشتم.گفتم:《هر چی شما صلاح بدونید بابا.》پدرم خندید و گفت:《مهریه حق خودته،ما هیچ نظری نداریم.دختر باید تعیین کنندهٔ مهریه باشه.》 کمی مکث کردم و گفتم:《پونصد تاچطوره؟شما که خودتون میدونید مهریه فامیلای مامان همه بالای پونصد سکه اس.》پدرم یک نارنگی برداشت و گفت :"هر چی نظر تو باشه ،ولی به نظرم زیاده." ادامه دارد... (کتاب یادت باشد) •|صلوات بفرست رفیق|• ╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗   @AhmadMashlab2020 https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287 ╚════ ✾" 🍁 " ✾ ✦نام ادمین:
هیچوقت تسلیم ظلم نمیشهـ چون کـهـ تسلیم شدن رو بلد نیست تسلیم کردن رو یاد گرفتهـ✌🏻 ‌ •|صلوات بفرست رفیق|• ╔ ✾" 🍁 "✾ ════╗   @AhmadMashlab2020 https://eitaa.com/joinchat/2373058695C93f4727287 ╚════ ✾" 🍁 " ✾ ✦نام ادمین: