eitaa logo
*شهیـد احمد محـمد مشلب*
274 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
449 ویدیو
55 فایل
{ · غــریـب طـ❤ـوس نــفــ7ـر‌ رشـتـه تـکـنـولـوژے اطـلـاعـات مــعـروف بـه شـهـیـد سـbmwـوار ولـادتـ🎂ــ:لـبـنــان🇱 شـ🌹ـهـات:سوریه ·} # چه_خوبه _آدم_بوی_خدا_رو_بده!😊 ایده های ناب و تبادلات 💫👇: @mahdi_a_b313 @H_alahverdii69 🌹💛❤٥١٧❤💛🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
14.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋 باید زنده شویم؛ مثل حاج قاسم!❤️ 🥀بیایید زندگی زیباتری را تجربه کنیم ... @ahmadmashlab4718
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تويی که نام تو در صدر سربلندان است هنوز بر سر نی چهره تو خندان است   اگر در آتش مهرت گداختيم چه غم جزای سوختگان در غمت دو چندان است   به احتياج سراغ از غم تو می‌گيريم که غم قنوت نياز نيازمندان است   از آن زمان که گرفتی ز مردمان بيعت جدال عهدشکن‌ها و پاييندان است   خوشا به تربت پاک تو سجده بردن ما تويی که نام تو در صدر سربلندان است @ahmadmashlab4718
. ✍یک‌لحظه‌غفلت‌وعمری‌پشیمانی ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺍﺯکـﻢ ﻭﺯﻥ‌ترین‌چیزهایی‌است ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎحمل‌میشود،ولی شایدﺍز ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺗﺮﯾﻦ‌وسیله‌هایی‌باشدکه‌در ﺁﺧﺮﺕ گناهش‌ﺑﻪ‌ﺩﻭﺵ‌مان‌کشیده میشود.. مراقب‌محتویات‌ِموبایل‌مان‌باشیم کجا میرویم؟چه‌میبینیم؟چه‌پستی میگذاریم؟باچه‌کسی‌گفتگومیکنیم؟ ویادمان‌نرود،نامحرم،نامحرم‌است،چه دردنیای‌واقعی،چه‌درفضای‌مجازی.. @ahmadmashlab4718
📿 نَظری‌ڪـــن‌ڪـہ‌بـہ‌جــان‌آمــدم ازدِݪتنگـــے...!♡[ ❤️ 🚧@ahmadmashlab4718
‌ تا عشق به سرزمینِ دل غالب شد معشوق علےبن ابےطالب شد .. (: -معشوق..؛ ☺️🦋 🌱|•@ahmadmashlab4718
💓 یارِ امام‌زمان کیہ؟ اونے کہ هیچ‌کَس بهش نظارت نمیڪنه، داره خو‌دشو برایِ امام‌زمان میڪشه ! 💡 💚|• @ahmadmashlab4718
بدجور فقرِ معنوی دارم کمک کن در روضه کاری داشتی دنبال کارم 🔥@ahmadmashlab4718
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧡✋🏻 °←اے‌دلـ♡‌بیا‌بہ‌رسم‌قدیمے‌سلام‌ڪݧ °←صبح🌤سٺ‌مثل‌باد‌و‌نسیمے‌سلام‌ڪݧ °←برخیز‌نوڪرانہ‌وبا‌عشق😍‌خدمٺ °←ارباب‌مهرباݧ‌وصمیمے‌سلام‌ڪن♥️✋🏻 🍃🌷 /ʝסíꪀ➘ @ahmadmashlab4718
•°•°•°• زهرا دختر خوب و شیطون  اما مذهبی ای بود. اون خیلی چادرش رو دوست داشت وبهش معتقد بود. وقتی هم که ازش میپرسیدم چرا چادر میذاری میگفت: _چون باهاش احساس امنیت دارم چون حس آرامش میده بهم و اینکه زیبایی هامو در معرض دید همه نمیذاره و... برام عجیب بود! روز دومیه که شلمچه ایم. طلائیه و هویزه هم رفتیم... همه جا بوی گلاب و خون حس میکردم. تو گلزار شهدای شلمچه بودیم که گفتن گروه تفحص، یک شهید پیدا کردن... همه بی تب و تاب شده بودن... همه داشتن محوطه رو ترو تمیز میکردن. یکی داشت گلاب میپاشید. ویکی هم گل پر پر میکرد... حس غریبی بود! حداقل برای من که اولین باره دارم تجربه میکنم... زهرا رو دیدم که کتاب دعا دستشه و یه گوشه نشسته و اشک میریزه... انگار همه چی داشت برام عجیب میشد! همه چی داشت بوی نویی میگرفت به خودش! _زهرا؟ چی میخونی؟ باچشمای پراز اشکش لبخندی و زدو گفت: _زیارت عاشورا _خب چرا گریه میکنی؟ _نمیدونم...همیشه زیارت عاشورا که میخونم وسطاش به خودم میام و میبینم صورتم خیسه خیسه... _میشه یه کتاب دعا هم به من بدی؟ از تو کیفش یه کتاب دعا درآورد و داد به من تشکری کردم و راه افتادم... گفته بودن شهید رو یک ساعت دیگه میارن. وقت داشتم برای خلوت کردن... چادرمو سفت گرفتم و رفتم بیرون هوا یکم گرم بود. پشت گلزار شهدا منطقه جنگی بود... روبری اون منطقه نشستم و به آسمون نگاه کردم... یهو صدای عبور یه هواپیماو یه ترکش شنیدم! دورو اطرافمو نگاه کردم. نه..! هیچی نبود! بازهم شنیدم! اما بازهم هیچی نبود... حتما توهم زدم! از دست این کارا و خاطرات زهرا! کتاب و باز کردم و زیارت عاشورا رو آوردم... و آروم برای خودم شروع کردم خوندن و سعی میکردم همزمان به معنیشم توجه کنم... (به نام خداوند بخشنده مهربان) (سلام برتو ای اباعبدالله) و... (سلام برتو ای فرزند رسول الله) . . ⬅ ادامه دارد...
🌸 •°•°•°• زیارت عاشورا واقعا قشنگ بود... معناش هم قشنگتر ...😍 چقدر داشتم عوض میشدم! منی که یادم نیست آخرین بار زیارت عاشورا روکی و کجا خوندم... شاید تو مراسمات مدرسه... . همه رفتیم معراج شهدا شهیدی که تازه پیداشده بود رو آوردن...😔 هیاهویی به پا بود.😯 همه داشتن گریه و زاری میکردن و یکی یکی میرفتن و به شهید سلام میدادن...😭😭 زهرا دستم و کشید و گفت: _بیا بریم👭 منو برد سمت تابوت... مبهوت نشستم کنار تابوت... چیزی تو قلبم بالا و پایین میرفت...💓 گلوم خشک شده بود... انگار اون لحظه دوباره متولد شدم...😔 اولین قطره از چشمم چکیدو راه رو برای قطره های دیگه باز کرد...😭😭 . خودم انداختم روی تابوت و ضجه زدم😭😭😭😭 ازته دلم... واقعا عوض شده بودم.... هرکسی روی تابوت چیزی مینوشت... خودکار رسید دست من... باتردید دستم گرفتم... دستام میلرزید...😥 به زهرا یه نگاهی انداختم که نگران منو نگاه میکرد... تصمیم خودمو گرفته بودم... آروم نوشتم: (کمکم کن چادر بپوشم...)📝✉️ .... ⬅ ادامه دارد... •°•°•°•°•