#امام_زمان_عجل_الله 🌺
#مناجات
#غزل
بیا که جان به لب آمد ز شوق دیدارت
همیشه یار دل من! خدا نگهدارت!
چو اشک بر سر بازار دیده پای گذار
الا که گرمتر از محشر است بازارت!
نشستهاند به راه و ستادهاند به صف
پیمبران الهی به شوق دیدارت
سلامت دو جهان را به هیچ انگارد
عنایتی که تو داری به جان بیمارت
مرا دمی ز کمند غمت رهایی نیست
که بوده این دل ما دم به دم گرفتارت
متاع مهر تو سرمایهای است بینقصان
دلم خوش است بدین مایهام خریدارت
رسان به تربت زهرا سلام ما و بگو
بده ز دور جواب سلام زوّارت
سری ز پنجرۀ خانهات درآر و ببین
به صد امید نشستیم پشت دیوارت
قبول شعر «مؤیّد» نکوترین صله است
قبول کن که نباشد جز این سزاوارت
#سیدرضا_موید
#صلوات 👉
https://eitaa.com/joinchat/3428122659C786854d92e
#السلام_علیک_یا_اباصالح_المهدی
#فاطمیه
#غزل
حالا که بی پناه شدم یا ابن فاطمه
محتاج یک نگاه شدم یا ابن فاطمه
با دست خویش آبروی خویش برده ام
بیچاره ی گناه شدم یا ابن فاطمه
تا خواستم زمین بخورم با دعای تو
هر بار رو به راه شدم یا ابن فاطمه
پایان کار من شده اما نیامدی
خیره به قبلگاه شدم یا ابن فاطمه
ای کاش همچنان شهدا وقت رفتنم
بینم چو قرص ماه شدم یا ابن فاطمه
اما زمان زمان گریه به غم های مادرت
در زمره ی سپاه شدم یا ابن فاطمه
قدری غم غریبی مولاست در دلم
سر در میان چاه شدم یا ابن فاطمه
با که بگویم از غم مظلومی علی
دلخون شبیه آه شدم یا ابن فاطمه
مادر میان کوچه صدا زد حسن بیا
محتاج تکیه گاه شدم یا ابن فاطمه
با گریه بر حسین عزیز تو می شوم
با آنکه رو سیاه شدم یا ابن فاطمه
هنگام روضه چشم مرا گریه باز کرد
راهی قتلگاه شدم یا ابن فاطمه
ازلطف حاجت دل مارا روا کنید
ما را مسافر حرم کربلا کنید
#قاسم_نعمتى
#صلوات 👉
https://eitaa.com/joinchat/3428122659C786854d92e
#امام_زمان_عج
#مناجات_فاطمی
روزی ام را روزگارم تا که آجر می کند
ظرف خالی مرا صاحب زمان پر می کند
من کمی سختی که می بینم شکایت میکنم
آدم عاقل ولی اول تفکر می کند
مدعی عاشقی هستم ولی تنها دلم
روز و شب بر عاشقی کردن تظاهر می کند
آبرو بردم ولی آقا مرا بیرون نکرد
آدم از این نوع برخوردش تحیر می کند
سنگ دل هستم، ولی دارد نگاه رحمتش
سنگ این قلب مرا با گریه ها دُر می کند
یک زمانی هم بنا باشد که تغییرم دهد
در میان روضه ی مادر مرا حُر می کند
نوکری فاطمه محشر به دادم می رسد
از غلام مادرش آقا تشکر می کند
سینه ام می سوزد این ایام تا ذهنم کمی
چادری را زیر دست و پا تصور می کند
مطمئنم زیر دست پا که می افتد زنی
بازویش را ضربه ها همرنگ چادر می کند
#محمدجواد_شیرازی
#صلوات 👉
https://eitaa.com/joinchat/3428122659C786854d92e
#امام_زمان_ارواحنا_فداه
#غروب_جمعه_های_دلگیر
روی تو را دوباره ندیدم , غروب شد
بغضم گرفت , تا که شنیدم , غروب شد
تا یادم آمد این همه سال است رفته ای
آهی ز عمق سینه کشیدم , غروب شد
باران نداشت شهر , که او شرم هم نداشت
یک قطره اشک هم نچکیدم , غروب شد
آقا به ندبه ات نرسیدم مرا ببخش
شرمنده تا ز خواب پریدم , غروب شد
آقا کلافه ام من از این نفس سرکشم
جمعه به پای نفس پلیدم , غروب شد
خورشید سرخ شد , به گمانم که گریه کرد
بیچاره گفت تا که خمیدم , غروب شد
از عصر جمعه بغض عجیبی است در گلو
این بار هم تو را ندیدم , غروب شد
روزی که بود فرصت دیدارتان گذشت
مثل همیشه تا که رسیدم , غروب شد
#محمد_مبشری
#صلوات 👉
https://eitaa.com/joinchat/3428122659C786854d92e
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃
روزی حکیمی در میان کشتزارها قدم میزد که با مرد جوان غمگینی روبهرو شد. حکیم گفت: «حیف است در چنین روز زیبایی غمگین باشی.» مرد جوان نگاهی به دور و اطراف خود انداخت و پاسخ داد: «حیف است!؟ من که متوجه منظورتان نمیشوم!» گرچه چشمان او مناظر طبیعت را میدید اما به قدری فکرش پریشان بود که آنچه را که باید، دریافت نمیکرد. حکیم با شور و شعف اطراف را مینگریست و به گردش خود ادامه میداد و درحالیکه به سوی برکه میرفت از مرد جوان دعوت کرد تا او را همراهی کند.
به کنار برکه رسیدند، برکه آرام بود. گویی آن را با درختان چنار و برگهای سبز و درخشانش قاب کرده بودند. صدای چهچههٔ پرندگان از لابه لای شاخه های درختان در آن محیط آرام و ساکت، موسیقی دلنوازی مینواخت. حکیم در حالی که زمین مجاور خود را با نوازش پاک میکرد از جوان دعوت کرد که بنشیند.
سپس رو به جوان کرد و گفت : «خواهش میکنم یک سنگ کوچک بردار و آن را در برکه بینداز.» مرد جوان سنگریزه ای برداشت و با تمام قوا آن را درون آب پرتاب کرد. حکیم گفت: «بگو چه میبینی؟» مرد جوان گفت : «من آب موجدار را میبینم.» حکیم پرسید: «این امواج از کجا آمدهاند؟» جوان گفت: «از سنگریزه ای که من در برکه انداختم.» حکیم گفت: «پس خواهش میکنم دستت را در آب فرو کن و حلقه های موج را متوقف کن.» مرد جوان دستش را نزدیک حلقه ای برد و در آب فرو کرد. این کار او باعث شد حلقه های جدید و بزرگتری به وجود آید. گیج شده بود. چرا اوضاع بدتر شد؟ از طرفی متوجه منظور حکیم نمیشد.
حکیم پرسید: «آیا توانستی حلقه های موج را متوقف کنی؟» جوان گفت: «نه! با این کارم فقط حلقه های بیشتر و بزرگ تری تولید کردم.» حکیم پرسید : «اگر از ابتدا سنگریزه را متوقف میکردی چه!؟».
حکیم گفت: «از این پس در زندگیات مواظب سنگریزههای بسیار کوچک اشتباهاتت باش که قبل از افتادن آنها در دریای وجودت مانع آنها شوی. هیچ وقت سعی نکن زمان و انرژیات را برای بازگرداندن گذشته و جبران اشتباهاتت هدر دهی.»
#صلوات 👉
🍃
🌺🍃
✅️کانال ترحیم خوانی🥀🖤
https://eitaa.com/joinchat/3428122659C786854d92e
اول صـــــبح به سمت حرمت رو کردم
دست برسینه سلامۍبه تو دادم ارباب
سر صبحی شده و باز دلم دلتنگ شده
الســـلام ای سبب سینه تنگم ارباب
اَلسلام علی الحسین
وعلی علی بن الحسین
وعلی اولاد الـحسین
وعلی اصحاب الحسین
#صبحم_بنامتان_ارباب
#صلوات 👉
https://eitaa.com/joinchat/3428122659C786854d92e
#ترحیم_خوانی
#مادر
بلبلی بودی به بوستان حقیقت مادرم
روز و شب محو جمال دل ربایت مادرم
شمع بودی ما چو پروانه به دورت مادرم
سوختی و آب گشتی از محبت مادرم
گل بودی و عطر تو اندر مشامم مادرم
تو شدی پرپر به عشق کودکانت مادرم
ای گلستان خوش عطر آرزوها مادرم
رفتی و آتش زدی قلب من و ما مادرم
چون قناری در غمت اندر نوایم مادرم
آرزوی وصلت است شعر و نوایم مادرم
ای بلا گردان تو دار و ندارم مادرم
کاش یک لحظه ببینم روی ماهت مادرم
روز ما تاریک شد چون شام تار از دوریت
کاش بودی آفتاب مهربان ای مادرم
مرحم زخم من و درمان درد من تویی
ای طبیب و ای حبیب و ای شفایم مادرم
گوهر یکدانۂ لطف و وفا و مرحمت
تا تو بودی گرمی عشقت به پا بود مادرم
رفتی و خانه خرابم بی قرارم مادرم
اشگ ماتم شد روان در دیدگانم مادرم
کن دعا ساقی نظر دارد به مهرت مادرم
کن شفاعت چون که محتاج دعایم مادرم
#صلوات 👉
https://eitaa.com/joinchat/3428122659C786854d92e
زمزمه سرمزارمادر.m4a
1.65M
#ترحیم_خوانی
#زمزمه
#سرمزار_مادر
مادر مرو از دستم نور دو دیده
از داغ تو ای مهربان قدم خمیده
خانه ندارد / بی تو صفایی
مادر خوبم/ بگو کجایی
گویم خدا حافظ ولی با قلب خسته
گرد یتیمی بر رخم مادر نشسته
مادر خوبم/خدا نگهدار
منو عزیزم/ تنها تونگذار
مادر که باشد زندگی دارد بهانه
مادر بیا بار دگر برگرد به خانه
مادر تو دانی / طاقت ندارم
جسم عزیزم / در قبر گذارم
مادر خوبم / خدا نگهدار
منو عزیزم / تنها تو نگذار
#کربلایی_روح_الله_اسکندری
#صلوات 👉
https://eitaa.com/joinchat/3428122659C786854d92e
#تلنگر 🌺🍃
یکی از ثروتمندان مشهد به نام عباسقلی خان، شبی با پسرش که فانوس به دست، جلو حرکت میکرد تا در شعاع نور فانوس، پدر دید کافی برای طی مسیر داشته باشد، قدم میزد. وقتی به جلو کاروانسرای خود رسید، به فرزندش گفت:پسرم! در وصیت نامه نوشته ام و به طور شفاهی نیز به تو میگویم که وقتی من از دنیا رفتم، این کاروانسرا را خراب کن و یک مدرسه بناکن.
پسرش ضمن پذیرفتن این وصیت، فانوس را به پشت سر پدر برد.
در نتیجه پدر او نتوانست مسیر و راهش را درست ببیند؛ از اینرو ایستاد و گفت:
فرزندم! نور باید جلو باشد تا راه روشن کند؛ نور فانوس که پشت سر من است، جلو را روشن نمیکند. فرزندش گفت:
ای پدر! اگر نوری از پشت سر انسان بیاید به درد راه نمیخورد؛ پس چرا وصیت میکنی که بعدا اینجا را مدرسه کنم؟! پدرم! نور قبرت را از قبل بفرست. پدر او را تحسین کرد و گفت: مرا خوب نصیحت کردی!!!
فردا صبح، پدر چند کارگر آورد و کاروانسرا را تخریب و مدرسه را بنا نمود.
#صلوات 👉
✅️کانال ترحیم خوانی🥀🖤
https://eitaa.com/joinchat/3428122659C786854d92e
اینان ز علمدار ِ حرم می ترسند
از لشگرِ شیرانِ عجم می ترسند
ماندم چه بلایی سرشان آوردی
از دیدن تصویر ِ توهم می ترسند
#قاسم_نعمتی
#صلوات 👉
https://eitaa.com/joinchat/3428122659C786854d92e
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃
قدیما یه شاگرد کفاشی بود، هر روز میرفت لب رودخونه برای درست کردن کفش، چرم میشست؛
اوستاش هر روز قبل رفتن بهش سیلی میزد، میگفت اینو میزنم تا چرم رو آب نبره! یه روز شاگرد داشت میشُست که چرم رو آب برد، با خودش گفت اوستا هر روز به من چَک میزد که آب نبره چرم رو، الان بفهمه قطعا زنده م نمیذاره!
با ترس و لرز رفت و هرجوری بود به اوستاش گفت جریان رو، ولی اوستاش گفت باشه عیب نداره. شاگرد با تعجب پرسید نمیزنیم؟ اوستاش گفت من میزدم که چرم رو آب نبره! الان که آب برده دیگه فایده ای نداره...
زندگیم همینه، تمام تلاشتون رو بکنید چرم رو آب نبره، وقتی چرمتون رو آب برد دیگه فایده نداره، حرص نخورید
#تلنگر 🌺🍃
#صلوات 👉
🍃
🌺🍃
✅️کانال ترحیم خوانی🥀🖤
https://eitaa.com/joinchat/3428122659C786854d92e