eitaa logo
کانال اشعار و فعالیت‌های ادبی احمد شهریار
229 دنبال‌کننده
93 عکس
23 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
گزارش تصویری از سفر پاکستان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبرِ سلیمان . نشان دادی که خصمِ ناجوانمردی تو ایران را به خاک و خون کشیدی زائرانِ مردِ میدان را . زنان و کودکان و پیرمردان در امان بودند به دورِ جاهلیت هم نمی‌کشتند اینان را . تو حتی بدتر از اعرابِ قبل از دینِ اسلامی تو استادی تمام ظالمان از خیلِ شیطان را . چه راحت کودکان را سوختی ای خصم در شعله‌ چه راحت باز هم آتش زدی آیاتِ قرآن را . اگرچه پیکر صبر و شکیبایی، ولی این بار سرآوردی تو با این کار خود صبرِ سلیمان را . سلیمان خشم‌گین شد، وای بر تو دیو دیوانه از این پس می‌فرستد سمت تو هر روز طوفان را . به زودی باز از راه عمل یادِ تو خواهد داد نمی‌خواهد ببینی در لغت معنای جبران را . سلیمان نه، خدای کعبه هم آری غضب‌ناک است به زودی بر تو می‌باراند از سجیل باران را . تو را تا آخر دنیا و عقبی زجر خواهد داد و بیرون می‌کشد هر ثانیه از جسمِ تو جان را . و بعدِ مرگِ خود از ذهنِ دنیا محو خواهی شد همین دنیا که دائم دوست می‌دارد شهیدان را . شهیدان هر کدامش آبروی ملکِ ایران است که روی لاله روشن می‌کند چشمِ گلستان را . گرفته پیکرِ پاکِ شهیدان را در آغوشش خدایا سرمه‌ی چشمانِ ما کن خاکِ کرمان را . احمد شهریار
اللهم عجل لولیک الفرج . صدشکر دیدم، کور می‌مردم وگرنه با چشمِ دل دیدم تو را، با چشمِ سر نه . با چشمِ دل دیدم تو را صد بار مولا با چشمِ سر می‌بینی‌ام آقا، مگر نه؟ . یک عمر، پشتِ پرده‌ی غیبت نشستی چشم‌انتظارِ سیصد و اندی نفر، نه؟ . برخی هنوز اصلا تو را باور ندارند بعغی چنین‌اند آری و بعضی دگر، نه . از دوست‌دارانِ تو برخی دوست دارند آرامش و آسایشی باشد، خطر نه . هی عده‌ای موعود را مولود خواندند من هم موافق نیستم با این نظر، نه . ای عشق، دل در بابِ امکانِ ظهورت از اندکی آری شنید، از بیشتر نه . عمرم به پایان می‌رسد، پس کی میایی؟ تا کی غروبِ جمعه نه، شب نه، سحر نه . روزی دعاهایم سخن کردند و گفتند: ما دیراثر هستیم، اما بی‌اثر نه . مردیم، اما نه به مرگِ جاهلیت فرق است بینِ بی‌نصیب و بی‌خبر، نه؟ . احمد شهریار . عیدتان مبارک 🌹🌹
به جز گلی که از آغاز بوده چونان برف به رنگ‌های جهان داده بود پایان برف . نشسته بود تهِ ابر، روی قله‌ی کوه سپس دوید و به جنگل رسید و میدان برف . سری به شهر زد و حالِ خلق را پرسید صدا بلند شد از هرکسی که: ای جان برف . و کودکان همه مشغولِ برف‌بازیِ خویش و داشت خاطره می‌ساخت بهرِ آنان، برف . زمین، بچرخ و به رقص آ که خوب می‌دانی برای خاکِ تو واجب‌تر است از نان، برف . اگرچه روی سرِ پیرمرد هم بارید به پاسِ موی سفیدش نشد نمایان برف . ولی به رنگِ کفن، یاد آورِ مرگ است برای دیده‌ی نومیدِ اهلِ زندان، برف نشُسته هیچ‌کجا داغِ ننگ را باران و هیچ لکه‌ی خون را نکرده پنهان، برف . احمد شهریار