نشسته بودم روی آخرین نیمکت کلاس دوم.
هنوز معلم درسش را شروع نکرده بود. یکدفعه بهار برگشت و سررسیدش را گرفت توی صورتم. گفت: "دوست داری داستانی که نوشتم رو بخونی؟" پرسیدم: "خودت نوشتی؟" سر تکان داد. ذوق کردم: "منم هم سن تو که بودم داستان مینوشتم ها."
سر رسیدش را گرفتم. داستانش نیمه کاره بود. سه فصل نوشته بود. جملههایش هم خیلی خط و ربط درست و حسابی نداشت. فقط فهمیدم شاهزاده خانمی است که خانوادهاش اسیر جادوگری شده؛ یا یک همچین چیزی.
حالا بماند که "مریض" را "مریز" نوشته بود و "مساحت" را "مساهت" (که این هم خواندن را سختتر میکرد.)
گفتم: "حتما بقیهاش رو هم بنویسی ها"
و فکر کردم به روزی که بهار کتابش را نوشته و عکسش کنار بزرگان ادبیات ایران قرار گرفته. آن روز اگر زنده باشم میتوانم به این ذوق کنم که روزی توی کلاس دوم، پشت سر این بچه نشسته بودم...
#از_ذوقهای_کارورزی