نشستم روی نیمکت آبی رنگ مترو و خیره شدم به خودم. من، انگاری توی تاریکیهای بیرون از مترو بودم. محو و در حرکت. سعی کردم به خودم لبخند بزنم. توی تاریکی لبخندم معلوم نمیشد. یا میشد و من خوب نمیدیدم. نمیدانم.
خیلی خسته بودم. شب قبلش دیر خوابیده بودم و صبح خروس نخوانده بیدار شده بودم و راه افتاده بودیم به سمت تهران.
تهران، صبح زودش قشنگ بود. هوای خنک و باد ملایم و برفهای آب نشده روی دامنهی کوه و برگهای سبز و خلاصه همه چیز مطبوع. تا اینکه از ماشین پیاده شدیم و پا گذاشتیم توی پیاده رو.
پیادهرو، پر از آدم بود. رنگ به رنگ و با لهجههای مختلف. بالای سر هرکس هم یک ابر سیاه تشکیل شده بود. از توی ابرها عبور کردیم و بوی تند و تلخ سیگار، راهِ بینی را طی کرد و چسبید ته حلق. نزدیکیهای بازارِ نمیدانم چی بودیم.
آخرش، انقدر از میان بوی سیگار و دود ماشین رد شدیم که گلویم شروع کرد به سوختن. یک حالی شدم که اصلا انگار خودم کشیدم این سیگار لعنتی را.
روی صندلی آبی مترو، صورتم از فکر بوی سیگار درهم شد. چشمم افتاد به زنی که روبهرویم نشسته بود. داشت خیره خیره نگاهم میکرد. بیهیچ حالت یا حسی در صورت. انگار مغزم را میخواند. نگاهم را انداختم روی زمین. بعدش فکر کردم کاش لااقل من لبخند زده بودم. نگاهم را از روی زمین برداشتم و دوختم به زن. خیره شده بود به آدم دیگری. رها کردم.
بغل دستم، دختری نشسته بود حدودا پنج ساله. با پیرهنی صورتی و موهایی خرمایی و شانه نکرده. یا شاید هم شانه کرده اما در اثر حرکت به هم ریخته .چسبیده بود به مادرش. مادرش هم غر میزد که اگر گذاشته بودی با ماشین برویم تا حالا رسیده بودیم.
یکی از زنهایی که روبهرو نشسته بود، با لبخند خیره شده بود به دخترک. کمی که گذشت از توی کیفش ورژن توت فرنگیِ آدامس موزی را بیرون آورد و دستش را دراز کرد که: بگیر! برای تو. دخترک نگاهی به زن کرد. نگاهی به آدامس توت فرنگی و خودش را کشید به سمت مادرش. زن گفت:"اسمت رو به من میگی؟" دخترک سرش را گذاشت روی پای مادر و خودش را پنهان کرد. مادرش گفت:"اسمش الیسا ست." و موهای دخترش را نوازش کرد:"الیسا! آدامس رو از خاله میگیری؟" دخترک از لای انگشتهایش نگاهی کرد و دوباره پنهان شد. مادر خندید:"خجالت میکشه." زن لبخند زد و آدامس را گرفت به طرف مادر که:"شما براش بگیرید." مادر آدامس را گرفت و تشکر کرد. همین که زن از مترو پیاده شد، دخترک از روی پای مادرش بلند شد و آدامس را از دستش قاپید.
مادرش گفت:"مگه نگفتم از غریبهها چیزی نگیر!" دخترک، همین طور که آدامس را باز میکرد، شانه بالا انداخت:"من نگرفتم که خودت گرفتی!" مادر، بدون این که صدایش را پایینتر بیاورد یا ملاحظهی بقیه آدمهای ناظر را بکند، گفت:"از این به بعد کسی چیزی داد نمیگیری. الکی هم ادای خجالت کشیدن در نمیاری." نگاهش کردم، اثری از آن لبخندهایی که به زن میزد روی لبش نبود. نفهمیدم.
دخترک بیتوجه به حرفهای مادر آدامس را چپاند توی دهانش. توی تاریکیِ شیشه مترو خیره شدم به دختر پیراهن صورتی و ناخودآگاه خواستم لبخند بزنم. برگشتم و به صورت مادرش نگاه کردم. لبخند زد. باز نگاهش کردم. نمیدانستم باید جواب بدهم یا نه. لبخندش تظاهر بود یا واقعی؟ از دل برآمده بود یا اجبارِ چشم در چشم شدن بود؟ من را انسانِ همنوع میدید یا انسانِ غیرقابل اعتماد؟
نمیفهمیدم.
فکر کردم تهران چقدر شهر عجیبی است...
زندگی توی آن عجیب تر...
#سفر
#تهران
#مترو