هدایت شده از مسابقه رسانو
⛔️منفی هیژده ترین کانال ایتا🔞
چون مخصوص نوجووناست! و البته مامان و باباها!
اینجا نوجوونا همه ی حرفای دلشونو می گن مشاورم به صورت ناشناس راهنماییشون
می کنه⚠️
خودت برو ببین👇
https://eitaa.com/joinchat/4159242240C6f932217f8
📌بحث الانشون واجبه ها
مطمئنم دغدغه ی تو هم هست
بخونش حتما!
🔸کد ۲۰
- برا تولدم عروسک نخریدی بابایی؟
صدای بغض کرده دخترکش اشک هایش را روان کرده بود که آیکان مات سمتشان چرخید.
- امشب تولد دخترمون بود، یادت رفته بود!
با ناامیدی پرسیده بود تا مرد بگوید یادش است اما نبود...
مانند همیشه...
- نخوابیدین؟
دخترک تلخ خندید.
- نخوابید! تا همین یه ساعت پیش منتظر بود باباش بیاد پیشش... می خواست به دوستای مهد کودکش بگه بابا داره...
مرد عصبی کت و کیفش را روی مبل انداخت.
- کارام زیاده تو شرکت این مدت... از دلش در میارم بعدا!
- هفتهی پیش که تولد پسرخودت بود، کار نداشتی!
لحن گزنده ی دخترک برای اولین بود. دیگر کارد به استخوانش رسیده بود...
- یعنی چی این اونوقت؟
کارهای شرکت به هم ریخته و عصبی بود اما دخترک حق نداشت از آرین بگوید. آرین نقطه ضعف او بود... یادگاری از زنی که دیگر کنارش نبود...
- یعنی این که سه سال همه چی و تحمل کردم...
تولد خودم یادت رفت گفتم سرش شلوغه...
مریض بودم نبودی...
یسنا مریض می شد نبودی... عروسی عزا هرجا تنها می رفتم نبودی... به من و دخترم که می رسید همیشه کار داشتی ولی سالگرد مریم یادت نمی رفت... تولدهای آرین یادت نمی رفت...
حتی تولد مریمم همیشه یادت بود اما ما نه...
دخترک گریه می کرد و بعد از سه سال سر زخم چرکین دلش باز شده بود
دیگر خسته بود از دوست نداشته شدن توسط این مرد...
خودش به جهنم اما دخترکش...
- مامانی؟ گریه می کنی؟
دخترکش کی بیدار شده بود؟
- نه مامانی برو بخواب فردا...
- بابایی! امشب تفلد یسنا بود... برام چی خریدی؟
آیکان مات شده دستی به صورتش کشیده و دلا خم شد برای برداشتن دخترکش.
- باباییت کار داشته مامان جان چیزی نخریده برات.
دخترک بغض کرده لب زد:
- آرین راست گفت... بابایی منو دوست نداره... برای تولد اون ماشین خرید واسه من عروسک نخرید... اون بابایی آرینه نه من، من بابا ندارم مامانی؟
آیکان عاصی جلو کشید.
- این چه حرفیه یسنا بیا بغلم فردا...
دلا، یسنا را روی زمین گذاشت و آرام لب زد.
- تو برو بخواب من با باباییت حرف میزنم. فردا باید بریم خونه عزیزجون بدو مامانی...
دخترک با لب های برچیده رفته و آیکان غرید:
- فردا هیچ گوری نمی ری دلا... بخاطر یه تولد کوفتی نمیتونی همه چیز و خراب کنی بری!
دخترک تلخ خندید.
- خراب؟ چیزی نساخته بودیم که خراب بشه آقا آیکان...
روزی که قرار شد زنت بشم فقط خواستم پدر باشی برای بچم... همونجور که من مادر بودم برای آرین بیشتر از یسنا...
اما نشد... تولد بچه ی من کوفتی نیست بهترین روزش بود میخواست تورو به دوستاش نشون بده بگه بابا داره... ولی نداره... بچه ی من پدرش مرده...
https://eitaa.com/joinchat/378995796Cf471e55855
قلمی جذاب از #سایه