eitaa logo
احسن الحال🌱
3هزار دنبال‌کننده
292 عکس
185 ویدیو
0 فایل
یا محول الاحوال،حول حالنا الی احسن الحال🫀
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
...🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او نگاه از من گرفت،دنده را جا به جا کرد و با همان عصبانیت گفت _چرا قطع کردم؟حالم بهم خورد،این یک هفته هروقت نشستم توی این ماشین کوفتی،این آهنگ کوفتی و چند تا آهنگ کوفتی تر رو گوش کردی،د لعنتی بگو چه مرگته؟ بیخیال در جواب این همه حرص خوردنش گفتم ناگهان روی ترمز زد،طوری که با وجود کمربند،یک دور با داشبورد روبوسی کردم و به عقب برگشتم،این بار من عصبی داد زدم _چته تو؟ به سمتم برگشت _من چمه یا تو؟اخه احمق از بیست فرسخی چهرت داد میزنه یچیزیت هست،همه دارن از من میپرسن هادی چش شده؟ کلافه دستی به صورتش کشید _میگم نمیدونم،اما بهشون نمیگم این هادی حسینی مغرور احمق من رو لایق درد و دل نمیدونه منی که خیر سرم برادرشم،منی که یچیز نگفته هم پیشش ندارم راست میگفت و من چیزی برای گفتن نداشتم _از اولم نمی‌خواست تورو؟از روی اجبار بود؟گذاشته رفته؟ ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و آبرویِ نمازمان تسبیحاتِ شماست.. @ahsanol_hal68
به غیر از تلخی این چند ماه‌ی آخر چه خوش گذشت کنار تو روزگارِ علی... @ahsanol_hal68
من امتحان کرده‌ام... آدم پیر می‌شود... وقتی مادرش را صدا می‌زند و... جوابی نمی‌شنود! ـ ـ ـ ـ برای دل کودکی که گفت: کلمینی یا اماه انا ابنک الحسین... ┄┅┅┅┅┄❅💠❅┄┅┅┅┅┄ Join╰➤ 🆔 @ahsanol_hal68 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
...🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او _لعنتی اینقدر روی اعصابم نرو. آره... آره... گذاشته رفته، خیالت راحت شد؟ فریادم در ماشین پیچید. هادی نفس عمیقی کشید و مشتی حواله‌ی فرمان کرد. _آخه چرا اینجوری شدی؟ خودت رو توی آینه دیدی؟ تو هیچوقت اینطوری... _هادی هادی هادی بسه! دوباره طوفانی شد. _هادی و مرگ، هادی و درد! چرا اینقدر در مقابلش ضعیفی؟ آخه لعنتی توی ستاد کافیه یه ابروت رو ببری بالا تا بچه‌ها سکته بزنن. توی آزمایشگاه هم که جدی بودنت حتی هیچ اشتباه و خطایی برای کارکنان نمی‌ذاره. اما نمی‌دونم چرا در مقابل اون خانم محترم میشی آمریکا. دقیقا مثل آمریکا هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی. چرا؟ از این تعبیرش لبم به گوشه کش اومد. سابقه نداشت من و هادی با هم اینقدر جر و بحث داشته باشیم. حالا هادی هرچه از دهانش در می‌آمد را به من می‌گفت. شاید که من از روی عصبانیت حرفی بزنم... ولی من این شگردش را حفظ بودم. ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
...🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او دوباره راه افتاد. تا خواستم دستم را به سوی ضبط ببرم، محکم پشت دستم را نواخت. همزمان تلفن همراهش به صدا در آمد. هادی برداشت و داشت با فرد پشت خط صحبت می‌کرد اما فکر من جایی حوالی آخرین دیدارم با ضحا می‌گذشت. _آهای عشقی؟ با ضربه‌ای که هادی به شانه‌ام زد به سمتش برگشتم. _کجایی؟ میگم میکائیل گفته مادر مسعودشونو بردن تهران نیازی نیست بریم. خودش تازه متوجه شده. _پس دور بزن منو برسون خونه. _چشم. امر دیگه‌ای؟ _دیگه نبینم دست و زبونت اینقدر اضافه کاری کنه متوجه شدی؟ فهمید چه می‌گویم. پیاده شدم و گفتم: ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرزندان خود را قبل از تولدشان نامگذاری کنید... امیرالمومنین علی«علیه‌السلام» ┅┅┅┅┄❅💠❅┄┅┅┅┅┄ Join╰➤ 🆔 @ahsanol_hal68 .
•{﷽}• کار ما نیست غزل بافتن از نامِ حسن کامِ ما مستِ عسل یافتن از جامِ حسن حسنی نیست لبی کز لب لعلَش نَمکَد صد و ده بار نمک گیر شده کامِ حسن ┅┅┅┅┄❅💠❅┄┅┅┅┅┄ Join╰➤ 🆔 @ahsanol_hal68 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللّهُمَّ اجعَل عَواقِبَ امُورِنا خَیراً خداوندا.. عاقبت کارهای ما را ختم به‌ خیر کن.♥️🌱 ┅┅┅┅┄❅💠❅┄┅┅┅┅┄ Join╰➤ 🆔 @ahsanol_hal68.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
...🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او _ ماشین رو ببر.. فردا ستاد ازت میگیرم. ****** هادی راست می‌گفت. من نمی‌توانستم در برابر ضحا عصبانی باشم. با رفتن ضحا انگار روح این خانه پر کشیده بود. هرچند وقتی هم بود زیاد صحبت نمی‌کرد اما همان حضورش هم به خانه رنگ می‌داد. چند روز دیگر هم گذشته بود و اشجع تماس گرفت و قرار ملاقات دیگری را گذاشته بود. باید به خانه می‌رفتم و دستی به سر و رویم می‌کشیدم. طبق عادت هرروز وارد خانه شدم. صدای تلویزون، بوی غذا..! یعنی ضحا آمده بود؟ سرم رو که بلند کردم ضحا با لبخند رو به روی من ایستاده بود. حتما دیوانه شدم با این همه فشار به مغزم مرا متوقف کرده بود‌. آرام گفتم: _ ضحا؟ اومدی؟ نزدیک‌تر آمد و درست در یک قدمی من ایستاد. بی‌صدا اشک می‌ریختم‌. چقدر دلتنگ این دختر نامهربانِ بی‌انصاف اما دوست داشتنی بودم. با پشت دست اشکهایم را می‌گرفتم تا تصویر ضحا واضح‌تر در چشمم بنشیند. ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
...🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او ضحا هم نگاهش در میان چشمان غمگینم در گردش بود. دستم را به سمت صورتش بردم تا مرز واقعیت و خیال برایم مشخص شود. اما وقتی نفس گرم ضحا به انگشتم خورد، فهمیدم که دوری تمام شده است. دستم را کشیدم و سرم را پایین انداختم و به سمت اتاقم رفتم. بعد از دوش گرفتن و مرتب کردن صورتم روی تخت دراز کشیده بودم. نفس آسوده‌ام را بیرون دادم. حالا خیالم راحت بود. صدای تقه‌ی در آمد. _ناهار آماده است. همین... همین که صدایم می‌زد و غذایش را تنها نمی‌خورد، همین که وقتی صدای در را شنید و آمد و در یک قدمی‌ام ایستاد... این دلخوشی‌های کوچک زندگی من بود. _الان میام. به آشپزخانه رفتم و بدون هیچ حرفی غذایم را خوردم. سنگینی نگاهش را احساس می‌کردم اما سرم را بالا نیاوردم‌. بعد از تشکر بلند شدم و به سالن رفتم و روی میل نشستم. ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آدمیزاد، با امید زنده است. ┅┅┅┅┄❅💠❅┄┅┅┅┅┄ Join╰➤ 🆔 @ahsanol_hal68 ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از یک جرعه عشق🫀
- نزن بابایی، مامانمو نزن! صدای جیغ و گریه دخترش را که می‌شنود موهای بلند دیانا را از میان مشت‌هایش رها می‌کند و به سمت ماهور می‌چرخد:نزدم جونِ بابا... نزدمش. زنش را پاره تنش را زیر مشت و لگدهایش کشیده بود و اگر دخترکش نمی‌آمد معلوم نبود چه بلایی بر سرش می‌آورد. ماهورِ چهار ساله‌لش هق-هق می‌کند و خود را به سمتش می‌اندازد با مشت‌های کوچکش بر سینه‌ی پدرش می‌کوبد:دروغ نگو خودم دیدم موهاشو کشیدی... ببین صورتش خونیه، مامانم گناه داره بدجنس نزنش! کیان از حضور او شوکه شده بود، مات چهره خیس از اشک دخترکش می‌ماند. - چرا دوستش نداری؟ چرا همش مامانمو می‌زنی؟ نفس در سینه مرد حبس می‌شود و ماهور بی‌آنکه اجازه کاری بدهد به سمت مادرش که بی‌جان کنار دیوار افتاده بود می‌رود. کنارش می‌شیند و بغض کرده می‌گوید:مامان جونم... نگاهِ کیان سمتشان کشیده می‌شود و از دیدن اویی که پلک بسته و رد خون گوشه لب هایش در ذوق می‌زد، جان از تنش می‌رود! او چنین بلایی به سر نفسش آورده بود؟ تنها به خاطر آنکه به او نگفته بود دیروز را به کجا رفته است... سیبک گلویش بالا و پایین می‌شود و ماهور هق-هق‌کنان رو به پدرش با درد فریاد می‌زند:دیگه دوستت ندارم بابایی تو یه هیولایی! من و مامانی از پیشت می‌ریم... دستانش را بر روی شکم مادرش که رد کمربند بر روی آن افتاده بود می‌گذارد: نی‌نی رو هم می‌بریم! خون در رگ‌هایش یخ می‌زند. دخترکش چه می‌گفت؟ او باردار بود؟ پاره تنش باردار بود و او این چنین به جانش افتاده بود؟ مات و ناباور میخکوب شکمش مانده بود که ماهور جیغ می‌زند:چرا مامانم چشماشو باز نمی‌کنه بابایی!😭🔥❌ https://eitaa.com/joinchat/3928163353C9365371d19 عاشقانه‌ای حماسه‌ای به‌قلم جذابِ ❤️‍🔥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از درون آشفته،و ظاهر چو کوهی استوار رنج ها اینگونه ما را مرد بار آورده اند! ‌‌‎‎‎‎‎@ahsanol_hal68
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
🎴کمک به مادر و پسر معلولش! مادر پیری به همراه فرزندش توی یکی از محلات حاشیه نشین زندگی می‌کنند؛ متاسفانه شرایط خوبی ندارن و مدتیه نتونستن داروهایی که لازم دارن تهیه کنند. قبلا این مادر بزرگوار کارگری می‌کردن که بخاطر سرمای شدید و کهولت سن الان توان کار هم ندارند. برای کمک به این مادر و پسر با هر مبلغی که توان دارید شریک باشید؛ حساب خیریه‌ی مسجد حضرت قائم(عج)👇 ■
6037997599856011
900170000000107026251004
مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر می‌شود 🏮اطلاعات بیشتر👈 @mehr_baraan
هدایت شده از یک جرعه عشق🫀
🎴شب جمعه است و می‌تونید خـــیرات، نذورات و صـدقه‌ی اول ماه قمری رو به نیت این خانواده واریز کنید. ‌ یکی از معتبرترین خیریه‌های مناطق محروم کشور؛ مجموعه‌ و مسجد حضرت قائم(عج) هست؛ گزارش کمک به این خانواده رو از طریق لینک زیر پیگیری کنید. 👇 https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9
هدایت شده از تبلیغات گسترده پرگاس
من عبدالله دمیرچی روستا، عاشق دخترخان روستای بغلی شدم ولی از بد روزگار اون دختر عاشق ی رعیت پا پتی شد و علی‌رغم مخالفت پدرش شبانه باهاش فرار کرد. از اونروز از روستا زدم بیرون رفتم شهر، عاشقش بودم، ولی کینه‌شو به دل گرفتم. ازدواج کردم، ولی همیشه عکسش داخل جیبم بود، بیست سال عشقشو همراه داشتم و برای فکر نکردن بهش فقط کار کردم اینقد کار کردم که شدم یکی از بزرگترین کله‌ گنده‌های شهر که کافی بود فقط دستور بدم تا هرکاری که دلم میخواست در چشم برهم زدنی انجام بشه سالها گذشت پسرم بزرگ شد زمان ازدواجش رسید و وقت انتقام من!!!! رفتم روستا فهمیدم فوت کرده شوهرشم از کوه افتاده فلج شده دخترشم چوپونی میکنه با مقداری پول دخترشو از پدرش خریدم و به عقد پسرم دراوردم سر سفره‌ی عقد پسرمو بلند کردم گفتم الان وقتشه......!😰😱👇 https://eitaa.com/joinchat/2642411885C4496ef5679
هدایت شده از یک جرعه عشق🫀
پدرم منو پیشکش خان کرد؟😭😢 شب عروسی خواهرم،پدرم با عجله اومد سراغم و گفت: باید بجای خواهرم، به عقد خان دربیام !😳 منو بجای خواهرم نشوندن سر سفره عقد😢 داماد که تورم رو بالا زد در گوشم چیزی گفت دنیا رو سرم خراب شد...... https://eitaa.com/joinchat/1630798236C39949ec03b واااای بیچاره دختره قبرشو با دست خودش کند😭
ای ز جان خوش‌تر❤️ یا صاحب‌‌الزمــان @ahsanol_hal68
✨ 🌸به مناسبت فروشگاه اینترنتی تا بهترین عطرهای روز دنیا را با خریداری کنید.😲 🎁 و از ما دریافت کنید. 📲 همین حالا را به آیدی ادمین بفرست تا از استفاده کنید.👇 @maryam_perfume_admin 📦 ارسال به سرار کشور ⏱ را از دست ندهید🌺 🆔 https://eitaa.com/joinchat/1251148798Cc2a0d4105c