eitaa logo
احسن الحال🌱
2.4هزار دنبال‌کننده
309 عکس
186 ویدیو
0 فایل
یا محول الاحوال،حول حالنا الی احسن الحال🫀
مشاهده در ایتا
دانلود
11.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.‌ تو باید سهم من باشی🌱❤️ @ahsanol_hal68
قَد نری تقلّبَ وجهکَ فی السماء +و من تورو می‌بینم وقتی که از شدت ناراحتی به آسمون نگاه می‌کنی. -بقره ۱۴۴.
. خدا دلش نمی‌آمد که از تو جان گیرد وگرنه از دگران کم نداشتی چیزی... - فاضل نظری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از احسن الحال🌱
☘️از قشنگی های خدا اونجاست که... @ghalbeagah
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او اما حالا فرق داشت ، خوشحالی ضحا در میان بود، بین این گشتن هایم چشمم روی لباس بلندی در یکی از مغازه ها نشست. وارد مغازه شدم و لباس را برانداز کردم یک لباس کالباسی رنگ مجلسی پوشیده، که قسمت تنه و آستینش گیپور داشت و زیرش آستر می خورد. از قسمت کمر به پایین هم بلند و چین دار بود. تصور ضحا در این در این لباس زیبا ، با آن موهای طلایی فردارش لبخند را به لبم هدیه داد. مطمئناً در این لباس خواستنی تر می شد . ساعت حدود دو نیمه شب بود که هادی زنگ زد و گفت _امیر علی تب شدیدی داره هر کاری میکنم پایین نمیاد ، تا حالا اینطوری نشده بود، چکار کنم؟ خواب آلود گفتم _ مگه من چندتا بچه داشتم تا حالا ؟ صبر کن الان میام سریع آماده شدم و با موتور به خانه هادی رفتم. می دانستم که کلاس چهارشنبه ی ضحا تا غروب طول می کشد برایش پیامک زدم _ سلام برای یکی از دوستام مشکلی پیش اومده ، ماشین رو برات گذاشتم خودم با موتور میرم هرچند بودن و نبودن من ، توفیری برای ضحا نداشت . امیر علی را به بیمارستان بردیم . هادی تازه یادش آمد که امیرعلی واکسن داشته و او نه کمپرس گذاشته و نه حوله ی‌گرم و نه حتی تب بر را به بچه ی بینوا داده بود. خانه‌ای که مادر نباشد ،همیشه یک جایش لنگ‌می زند. هرچه بخواهی خانه را محکم نگه داری اما باز هم یک ستون می لرزد. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او خداراشکر که حال امیر علی بهتر شد و به خانه ی هادی برگشتیم. اما من برای اطمینان خاطر شب را همانجا ماندم. صبح بعد از رساندن امیر به خانم مهدوی ، راهی آزمایشگاه شدیم. کارهای آزمایشگاه و سرنخ های جدید باعث شد که یک سفر کوتاه نیم‌روزی به تهران داشته باشم. نیمه های شب بود که رسیدم و سرم به بالش نرسیده خوابیدم. ضحا مراسم خواستگاری انجام شد. مهسا همراه سهیل که همان خواستگارش بود از اتاق بیرون امدند ،چهره ی مهسا برافروخته بود. معلوم نبود چه اتفاقی افتاده. مادرسهیل گفت: _ مهسا خانم دهنمون رو شیرین کنیم؟ قبل از اینکه مهسا جوابی بدهد. بابا سریع گفت: _ معلومه که بله.. بفرمایید ان شب را خانه ی بابا ماندم. وقتی هم به خانه آمدم مدام با مهسا تلفنی صحبت میکردم.این بار نوبت من بود که مهسا را همراهی کنم. بخاطر فشردگی کلاسها و کارهای آزمایشگاهی فرصت خرید لباس نداشتم.کلاسم طولانی شده بود وقتی به خانه آمدم طبق معمول هادی شام را آماده کرده بود. بعد از خوردن شام سراغ کمد لباسهایم رفتم تا ببینم کدام را برای مراسم عقد مهسا بپوشم.‌ پنج شنبه عقد مهسا بود و من حتی فردا هم فرصت نداشتم لباس بخرم.از طرفی دلم میخواست برای جشن تنها خواهرم لباس نو بپوشم. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
با عقل خود از عشق سخن گفتم و خندید آری! خبر از بی‌خبری خواسته بودم ... - فاضل نظری
پرسیدی‌ام از عشق و جوابی نشنیدی بشنو که سزاوارِ سکوت است سوالت یک‌بار به اصرارِ تو عاشق شدم ای دل؛ این‌بار اگر اصرار کنی، وای به حالت!