فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت:
خانه ها در غیاب ساکنانشان
خواهند مرد
و سپس به قلبش اشاره کرد...
.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۷
تقریباً ده دقیقه بعد از من ماشین حمل بار هم رسید.راننده که پیاده شد بدون هیچ حرف و سلامی لیست را به سمتم گرفت
_ بگیرش جلوی هر کدوم رو که خالی می کنند یه تیک بزن ، درست انجام بده حوصله ی غرغر مفتون رو ندارم
سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم.ماشین اول وسایل جزئی آزمایشگاه بود. ماشین دوم را که باز کردند امیدوار بودم تا چیزی دستگیرم شود.
فقط سه دستگاه برای آزمایشگاه ،همین؟؟ نگاه دقیقی که به کارتن انداختم چیزی نظرم را جلب کرد . انگار چسب پلمپ کارتن را باز کرده بودند و دوباره زدند ، اما ناشیانه از روی همان چسب قبلی چسب زده بودند .
نگهبان رو به من کرد و گفت
_ تا از آقایون پذیرایی کنم کارت رو تموم کن
با رفتنشان ابتدا از روی لیست و کارتن دستگاه ها عکسی انداختم و آرام چاقوی کوچک جیبی ام را بیرون آوردم و چسب را باز کردم. سریع از زاویه های دستگاه هم عکس انداختم. یک لایه از چسب را کندم و با چسب درون انبار کارتن را بستم.
بعد از اتمام کار به سمت خانه راه افتادم و جایی میان مسیر کنار زدم و گوشی ام را بیرون کشیدم. روی عکس دستگاه زوم کردم بعد از چند بار دیدن متوجه شدم که فقط کارتن برند اصلی دستگاه است اما درون آن دستگاهی دیگر است.
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۸
بعد از آن شب منتظر ماندم تا این بار سیستم مشتاقی را بررسی کنم. به بهانه ی انجام کارهای عقب افتاده در آزمایشگاه ماندم.
پشت سیستم نشستم همان طور که فکر می کردم تمام فایلها رمز می خواست. فایلها را درون حافظه ای که همراهم بود ریختم .
حافظه را درون جیبم گذاشتم و کیفم را برداشتم، بلند شدم تا از اتاق بیرون بیایم همین که در اتاق را باز کردم جسمی سخت محکم به من برخورد کرد و خواست روی زمین بیافتد که بی اختیار دستش را کشیدم تا مانعش شوم. آرام دستش را رها کردم.
همانطور که سرش پایین بود به عقب رفت ، گونه های قرمز و نفس های تندش نشان از خجالت شدیدش میداد .سعی کردم به این اتفاق نخندم، اخمی کردم و گفتم
_ اینجا کاری داشتید؟
دوستش که دستپاچه شده بود گفت
_ نه، کارآموزای جدیدیم
بعد دست همدیگر را گرفتند و تقریباً دویدند. کیفم را گرفتم نفس عمیقی کشیدم و آن را مانند آه بیرون دادم .
_ بیژن انتظار داشت با اینها سرو کله بزنم ، اعصاب میخوادا
از سالن که میگذشتم صدای حرف ریز ریز دونفر به گوشم خورد. از روی کنجکاوی قدمهایم را کمی کند کردم.
_ بهاره ی دیوونه، چرا هُلم دادی؟
_ مگه کف دستم رو بو کردم قراره بری تو شکم اون یابوی بداخلاق
_ یابو چیه بهاره ؟ زشته به خدا
_ خداییش تیکه ای بودا ، خوش بحالت شد ضحا
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
تمامِ شب به خیال تو رفت و میدیدم
که پشتِ پردهی اشکم سپیده سر میزد
- هوشنگ ابتهاج
@ahsanol_hal68
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۹
صدای آخش نشان میداد که بخاطر این حرفش ضربه ای دریافت کرده است.
_ چرا می زنی ضحا؟
_ ساکت شو بهاره، هزار بار گفتم از این مدل حرفها خوشم نمیاد ، بفهم اینو نفهم جان
از قسمت آخر حرفش لبخندی روی لبم نشست . راهم را ادامه دادم و از آنها گذشتم ، صدای ضعیف دوستش را شنیدم
_ دیدی ضحا ؟خودش بود
_ هیسسس آبرومون رفت ، بمیری بهاره
مستقیم به ستاد رفتم برخی فایلها رو هیج جوره نمی شد باز کرد. رو به مهدی که طبق عادتش داشت انجیر می خورد گفتم
_ مَهدی انجیری ، مرتضی رو بگو بیاد
_ مرتضی قربانی آقا؟؟؟
_ تأثیر این انجیر خشک ها کجا میره؟ به نظرت من راننده ی ستاد رو برای باز کردن فایل لازم دارم ؟؟ مرتضی بخش سایبری رو میگم بدو برو
مهدی بلند شد و بعد از چند دقیقه با مرتضی آمد. فایل را به مرتضی دادم. سر انگشتان و هوش مرتضی در کمتر از پنج دقیقه رمز را باز کردند
_ آقا بعضی فایلها قیمت ها و لیست اجناس آزمایشگاه هست، یک سری هم در مورد مواد تراریخته و جهش یافته و این چیزاست . با یک نگاه اجمالی میشه فهمید چیزی حدود ۲ میلیارد اختلاف وجود داره.
_ ممنون مرتضی ، برو به کارت برس
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۰
بعد از بررسی فایلها به خانه رفتم باید سعی می کردم تا اطلاعات بیشتری پیدا کنم. زمان می رفت و من هنوز دستم پر نبود.
صبح دیرتر به آزمایشگاه رفتم خواستم سری به بیژن بزنم ، درِ آزمایشگاه باز بود
_ صولتی این برگه رو ببر حسابداری بده به آقای سعیدی
_ نمیشه برزگر ببره
صدای زن دوباره بلند شد
_ ضحا صولتی باشمام، بهاره باید این گندی که به آزمایشگاه زده رو جمع کنه
همان دختر دیروزی بود نمی دانم چرا نگاهم رویش نشست با سری افتاده از کنارم رد شد و اصلأ مرا ندید. مسیر رفتنش را دنبال کردم به سمت حسابداری می رفت.
چند تقه به در باز زدم که خانمی جلو آمد
_ سلام ببخشید آقای سهرابی نیستن
_ سلام ، نه نیومدن
ببخشیدی گفتم به سمت اتاق کار رفتم. دختر هنوز پشت در ایستاده بود برای در زدن مردد بود
_ با حسابداری کار دارید؟
بدون اینکه نگاهم کند برگه را نشان داد و گفت
_ بله با آقای سعیدی کار دارم
_ بدید به من ، می دم بهش
_ نه باید به ایشون بدم
مثلاً می خواست بگوید من امانت دار هستم ؟در را باز کردم و وارد اتاق شدم همزمان تلفن روی میز به صدا آمد.
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
12.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
تنسی کانک لم تکن
تنسی کمصرع الطائر🥲💔
@ahsanol_hal68