.
و في حالة العشق
یُصْبِحُ ثَوبُ الحبیبةِ بیتاً
و یُصْبِحُ اُمَّاً
و یَغْدو لنا وطنا...
«و در عشق
جامهٔ محبوب به سانِ سرپناه میگردد
و به سانِ مادری
و به سانِ وطنی...»
@ahsanol_hal68
14.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
♦️تصویرسازی بعضی از ضربالمثلهای ایرانی با استفاده از هوش مصنوعی !👌
چندتا از ضرب المثلها رو بلد بودی؟😁
@ahsanol_hal68
.
حرف منّت نیست اما صد برابر پس گرفت
گردش دنیا اگر چیزی به ما افزوده بود💔
#فاضل_نظری
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۵
با این حرفم فرمانده دست روی سرش گذاشت و متعجب و با صدای بلند گفت
_ وااااای هادی ، وااااای ، یعنی واقعاً بدون شناخت ؟ چی بگم بهت؟
دلم گرفته بود از خودم از این بی فکری ام، دلی که این همه سعی کردم قرص باشد حالا لرزیده بود
_ من کارم رو با احساسم قاطی نکردم، در موردش می پرسم تحقیق میکنم
فرمانده به سمتم آمد
_ آخه جَوون ، من نمیگم به کار لطمه زدی ، نه... ولی اینجوری ، یهویی ؟
_ حالا چکار کنم؟
_تازه داری از من اجازه می گیری ؟ انشاءالله خیره
دل بود دیگر!پیش از اینکه عقل بنشیند چرتکه بیاندازد و دودوتا چهارتا کند، دل، ماشین حساب زد و به سرعت برای دخترِ ریز نقشِ سربه زیرِ محجوبِ کارآموز رفته بود
دل را به دریا زدم و با سهرابی در میان گذاشتم
_ خدا وکیلی راست میگی حسینی؟
اخمی کردم و گفتم
_ مرد حسابی چند بار پرسیدی منم جواب دادم, با مسئولشون حرف بزن، بگو باهاش صحبت کنه
یک ابرویش را بالا برد و بادی به غبغبش انداخت
_ مسئولشون خانمِ بنده است خودم کلِّ آمار رو برات در میارم
متعجب پرسیدم
_ خانم ملکی منظورته؟ چرا تا حالا نگفتی؟
_ ما توی محیط کار مثل دوتا همکاریم فقط...
نگذاشتم ادامه دهد دستم رو بالا بردم
_ باشه ....باشه... متوجه شدم ، بی زحمت این یه کار رو برام انجام بده
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۶
مختصری از زندگیم گفتم تا به ضحا بگوید به نظرم باید پیش زمینه ای درباره ی من داشته باشد .بالاخره خانم ملکی با ضحا حرف زده بود .
من ، هادی حسینی مرد بی احساس از نظر بقیه، بخاطر ملاقات از شب قبل بیقراری به سراغم آمده بود .
جلوی تابلوی اعلانات منتظر بودم تا بیاید و درون آزمایشگاه و با نظارت خانم ملکی حرف بزنیم. صدای قدمهایش را شنیدم. به سمتش برگشتم سرش پایین بود.
قدم هایی آهسته و با مکث، تردید را از قدم هایش حس می کردم. تقریباً نزدیکم شده بود که عقب گرد کرد وبرگشت .بعدش شروع به دویدن کرد . هضم کارش برایم سخت بود .
چند لحظه طول کشید تا بفهمم چه بر سرم آمده؟ نزدیک پنجره ای که به حیاط دید داشت ایستادم ، هنوز داشت می دوید حتی بیرون از محوطه ی آزمایشگاه هم در حال دویدن بود.
هیچ... به همین راحتی ،بی آنکه کلمه ای حرف بزنم، یا کلمه ای بشنوم رفته بود ، به همین آسانی از سرنوشت هادی فرار کرد.
من هم از آزمایشگاه بیرون زدم، نمی دانستم باید دلِ نابلدم را بگیرم و به کجا بروم ؟ بی آنکه بدانم خودم را کنار مزار مسعود یافتم.
مسعودی که یکسال پیش جای من در عملیات شهید شده بود. حرف با مسعود کمی آرامم کرده بود.
یا علی گفتم و بلند شدم . به خانه رفتم خانه ای کوچک با باغچه ی جمع و جور گوشه ی حیاط و یک آشپزخانه و دو اتاق که من و هادی حسینی ، پسری دقیق هم اسم خودم زندگی مان را در آن می گذراندیم.
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
ولی من ...
دلم
روشنه ❤️
#قلیچ
.
.
مرا به زاویهی باغِ عشق ، مهمان کن ...
در این هزاره فقط عشق پاک و بیرنگ است
#سلمان_هراتی
.