eitaa logo
احسن الحال🌱
2.6هزار دنبال‌کننده
310 عکس
186 ویدیو
0 فایل
یا محول الاحوال،حول حالنا الی احسن الحال🫀
مشاهده در ایتا
دانلود
.‌ و في حالة العشق یُصْبِحُ ثَوبُ الحبیبةِ بیتاً و یُصْبِحُ اُمَّاً و یَغْدو لنا وطنا... «و در عشق جامهٔ محبوب به سانِ سرپناه می‌گردد و به سانِ مادری و به سانِ وطنی...» @ahsanol_hal68
14.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. ♦️تصویرسازی بعضی از ضرب‌المثل‌های ایرانی با استفاده از هوش مصنوعی !👌 چندتا از ضرب المثلها رو بلد بودی؟😁 @ahsanol_hal68
.‌‌ حرف منّت نیست اما صد برابر پس گرفت گردش دنیا اگر چیزی به ما افزوده بود💔
C᭄﷽ .
.‌ ☘️وقتی پای خدا درمیان باشد همیشه راهی هست... .‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او با این حرفم فرمانده دست روی سرش گذاشت و متعجب و با صدای بلند گفت _ وااااای هادی ، وااااای ، یعنی واقعاً بدون شناخت ؟ چی بگم بهت؟ دلم گرفته بود از خودم از این بی فکری ام، دلی که این همه سعی کردم قرص باشد حالا لرزیده بود _ من کارم رو با احساسم قاطی نکردم، در موردش می پرسم تحقیق می‌کنم فرمانده به سمتم آمد _ آخه جَوون ، من نمی‌گم به کار لطمه زدی ، نه... ولی اینجوری ، یهویی ؟ _ حالا چکار کنم؟ _تازه داری از من اجازه می گیری ؟ انشاءالله خیره دل بود دیگر!پیش از اینکه عقل بنشیند چرتکه بیاندازد و دودوتا چهارتا کند، دل، ماشین حساب زد و به سرعت برای دخترِ ریز نقشِ سربه زیرِ محجوبِ کارآموز رفته بود دل را به دریا زدم و با سهرابی در میان گذاشتم _ خدا وکیلی راست میگی حسینی؟ اخمی کردم و گفتم _ مرد حسابی چند بار پرسیدی منم جواب دادم, با مسئولشون حرف بزن، بگو‌ باهاش صحبت کنه یک ابرویش را بالا برد و بادی به غبغبش انداخت _ مسئولشون خانمِ بنده است خودم کلِّ آمار رو برات در میارم متعجب پرسیدم _ خانم ملکی منظورته؟ چرا تا حالا نگفتی؟ _ ما توی محیط کار مثل دوتا همکاریم فقط... نگذاشتم ادامه دهد دستم رو بالا بردم _ باشه ....باشه... متوجه شدم ، بی زحمت این یه کار رو برام انجام بده ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او مختصری از زندگیم گفتم تا به ضحا بگوید به نظرم باید پیش زمینه ای درباره ی من داشته باشد .بالاخره خانم ملکی با ضحا حرف زده بود . من ، هادی حسینی مرد بی احساس از نظر بقیه، بخاطر ملاقات از شب قبل بی‌قراری به سراغم آمده بود . جلوی تابلوی اعلانات منتظر بودم تا بیاید و درون آزمایشگاه و با نظارت خانم ملکی حرف بزنیم. صدای قدمهایش را شنیدم. به سمتش برگشتم سرش پایین بود. قدم هایی آهسته و با مکث، تردید را از قدم هایش حس می کردم. تقریباً نزدیکم شده بود که عقب گرد کرد وبرگشت .بعدش شروع به دویدن کرد . هضم کارش برایم سخت بود . چند لحظه طول کشید تا بفهمم چه بر سرم آمده؟ نزدیک پنجره ای که به حیاط دید داشت ایستادم ، هنوز داشت می دوید حتی بیرون از محوطه ی آزمایشگاه هم در حال دویدن بود. هیچ... به همین راحتی ،بی آنکه کلمه ای حرف بزنم، یا کلمه ای بشنوم رفته بود ، به همین آسانی از سرنوشت هادی فرار کرد. من هم از آزمایشگاه بیرون زدم، نمی دانستم باید دلِ نابلدم را بگیرم و به کجا بروم ؟ بی آنکه بدانم خودم را کنار مزار مسعود یافتم. مسعودی که یک‌سال پیش جای من در عملیات شهید شده بود.‌ حرف با مسعود کمی آرامم کرده بود. یا علی گفتم و بلند شدم . به خانه رفتم خانه ای کوچک با باغچه ی جمع و جور گوشه ی حیاط و یک آشپزخانه و دو اتاق که من و هادی حسینی ، پسری دقیق هم اسم خودم زندگی مان را در آن می گذراندیم. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.‌ مرا به زاویه‌ی باغِ عشق ، مهمان کن ..‌. در این هزاره فقط عشق پاک و بی‌رنگ است .‌