eitaa logo
احسن الحال🌱
2.4هزار دنبال‌کننده
309 عکس
186 ویدیو
0 فایل
یا محول الاحوال،حول حالنا الی احسن الحال🫀
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او _ نه مامان امروز گوشیش رو آورده یه عکس بهم نشون داده میگه : این عکسشه،ببین چقدر آقاست؟ بهش گفتم مامان مگه آقایی از عکس معلومه؟ _ مامان چی جواب داد؟ _ هیچی گفت آقاییش رو بابا تأیید کرده و این یعنی باید مثبت بدم _ مهسا دیوونه نشی ، صحبت کن باهاش عقاید و خواسته هاتو براش روشن کن _ مثل تو که از همون اول گربه رو دم‌حجله کشتی و اون بیچاره رو اذیت می‌کنی؟ _ بحث من فرق می‌کنه، خوب بود اگه با نوید ازدواج میکردم؟؟ _ نه... ولی حق آقا هادی نیست، که با این حجم محبتش بهش توجه نکنی _ ول کن منو... الآن مهم تویی عشق‌خواهر _ باشه هرچی تو بگی هادی وقتی فهمیدم کسی مایل به حضورم نیست ، بغض لعنتی و وقت نشناس بیخ گلویم را گرفت. به او گفتم مسئله ای نیست ، اما بود، مسأله ای بزرگ و مهم، مسأله این بود که هادی اضافه است حتی در خانه اش . صبحانه را نیمه رها کردم و رفتم تا شاید غرق شدن در کار این بی کسی ام را از یادم ببرد. بی قراری های ضحا را می دیدم می دانستم برای مهسا نگران است ،از طرفی هم درگیر درس و آزمایشگاه و ترجمه بود و فرصت خرید نداشت. بعد از فراغت از کار ، مغازه ها را دانه به دانه می گشتم تا لباسی مناسب ضحا پیدا کنم ، دلم می خواست برای اولین بار یک هدیه ی زیبا به او بدهم. چیزی نظرم را جلب نمی‌کرد. من کجا و گشتن میان بازار کجا ؟ کجا حوصله ی این کارها را داشتم ؟ ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او اما حالا فرق داشت ، خوشحالی ضحا در میان بود، بین این گشتن هایم چشمم روی لباس بلندی در یکی از مغازه ها نشست. وارد مغازه شدم و لباس را برانداز کردم یک لباس کالباسی رنگ مجلسی پوشیده، که قسمت تنه و آستینش گیپور داشت و زیرش آستر می خورد. از قسمت کمر به پایین هم بلند و چین دار بود. تصور ضحا در این در این لباس زیبا ، با آن موهای طلایی فردارش لبخند را به لبم هدیه داد. مطمئناً در این لباس خواستنی تر می شد . ساعت حدود دو نیمه شب بود که هادی زنگ زد و گفت _امیر علی تب شدیدی داره هر کاری میکنم پایین نمیاد ، تا حالا اینطوری نشده بود، چکار کنم؟ خواب آلود گفتم _ مگه من چندتا بچه داشتم تا حالا ؟ صبر کن الان میام سریع آماده شدم و با موتور به خانه هادی رفتم. می دانستم که کلاس چهارشنبه ی ضحا تا غروب طول می کشد برایش پیامک زدم _ سلام برای یکی از دوستام مشکلی پیش اومده ، ماشین رو برات گذاشتم خودم با موتور میرم هرچند بودن و نبودن من ، توفیری برای ضحا نداشت . امیر علی را به بیمارستان بردیم . هادی تازه یادش آمد که امیرعلی واکسن داشته و او نه کمپرس گذاشته و نه حوله ی‌گرم و نه حتی تب بر را به بچه ی بینوا داده بود. خانه‌ای که مادر نباشد ،همیشه یک جایش لنگ‌می زند. هرچه بخواهی خانه را محکم نگه داری اما باز هم یک ستون می لرزد. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او خداراشکر که حال امیر علی بهتر شد و به خانه ی هادی برگشتیم. اما من برای اطمینان خاطر شب را همانجا ماندم. صبح بعد از رساندن امیر به خانم مهدوی ، راهی آزمایشگاه شدیم. کارهای آزمایشگاه و سرنخ های جدید باعث شد که یک سفر کوتاه نیم‌روزی به تهران داشته باشم. نیمه های شب بود که رسیدم و سرم به بالش نرسیده خوابیدم. ضحا مراسم خواستگاری انجام شد. مهسا همراه سهیل که همان خواستگارش بود از اتاق بیرون امدند ،چهره ی مهسا برافروخته بود. معلوم نبود چه اتفاقی افتاده. مادرسهیل گفت: _ مهسا خانم دهنمون رو شیرین کنیم؟ قبل از اینکه مهسا جوابی بدهد. بابا سریع گفت: _ معلومه که بله.. بفرمایید ان شب را خانه ی بابا ماندم. وقتی هم به خانه آمدم مدام با مهسا تلفنی صحبت میکردم.این بار نوبت من بود که مهسا را همراهی کنم. بخاطر فشردگی کلاسها و کارهای آزمایشگاهی فرصت خرید لباس نداشتم.کلاسم طولانی شده بود وقتی به خانه آمدم طبق معمول هادی شام را آماده کرده بود. بعد از خوردن شام سراغ کمد لباسهایم رفتم تا ببینم کدام را برای مراسم عقد مهسا بپوشم.‌ پنج شنبه عقد مهسا بود و من حتی فردا هم فرصت نداشتم لباس بخرم.از طرفی دلم میخواست برای جشن تنها خواهرم لباس نو بپوشم. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او به آشپزخانه رفتم بعد از نوشیدن یه لیوان آب روی صندلی نشستم. داشتم فکر میکردم که چکار کنم، چیزی به ذهنم رسید. چطوره زنگ بزنم از ماریا بگیرم. اما بعد یادم امد که ماریا برای پرستاری از پدرش مجبور شده برای مدتی به شهرش برگردد. دیگر عقلم به جایی قد نمی‌داد. مشتی روی میز زدم _ اه .... لعنتی به اتاقم برگشتم، جلوی در نایلکس تقریباً بزرگی بود . یعنی چی؟ هادی کی وقت کرده اینو بذاره؟ بر داشتم و به اتاق رفتم. بازش کردم _ خدای من! چقدر نازه لباس مجلسی پوشیده اما بسیار زیبا به رنگ کالباسی.قسمت تنه و آستینش گیپور بود که زیرش آستر داشت از کمر به پایین بلندو چین دار بود. همراهش یه شال کالباسی هم بود. سریع پوشیدم دقیقا اندازه ام بود. موهای فرم رو باز کردم. روی شونه ام ریختم.‌کامل بود نیاز به آرایش زیادی نداشتم. وقتی خواستم نایلکس رو بردارم یه تیکه کاغذ روی زمین افتاد. _ سلام امیدوارم دوست داشته باشی و استفاده کنی😉💔 طبق همیشه یک استیکر قلب شکسته و چشمک گذاشت. از لباس عکس گرفتم و برای مهسا فرستادم و گفتم که انتخاب هادیه است . مهسا هم جواب داد: _ از انتخاب کردن آبجی گلم معلومه که خوش سلیقه است. بعدش اصرار کرد که حتماً تشکر کنم. خیالم بابت لباس راحت شد.موقع صبحانه منتظر بودم تا هادی بیاید و از او تشکر کنم اما مثل اینکه قسمتش نبود. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او قبل رفتن نگاهی به گوشیم انداختم از هادی پیام داشتم _ سلام برای یکی از دوستام مشکلی پیش اومده. ماشین رو برات گذاشتم. خودم با موتور میرم. ساعت ارسال پیام ۲:۲۰ دقیقه ی دیشب بود.با ماشین رفتم و طبق انتظارم دانشگاهم تا غروب طول کشید.وقتی برگشتم موتور هادی نبود. شب تا حوالی ساعت یک بیدار بودم. خبری از هادی نبود. زنگ نزدم نمی‌خواستم فکر کند که نگرانش شدم.صبح با سرو صدایی از آشپزخانه بیدار شدم . این یعنی هادی خانه است و مشغول آماده کردن صبحانه.‌ بی اختیار لبخندی روی لبم اومد. بعد از شستن دست و صورتم وارد آشپزخانه شدم. آرام روی صندلی نشستم حواسش به من نبود.‌داشت زیر لب احسان خواجه امیری می خواند _ تو آمده ای جان به لب من برسانی من پای تو یک عمر بمانم تو نمانی من عشق به تو دادم و عمری تو به من درد این عشق چرا این همه بی رحم ترت کرد از آن نفسی..... که همزمان برگشت و با دیدن من سبد نان از دستش پایین افتاد . _ یا خدا ! ضحا؟ کی اومدی؟ یه یاللهی سرفه ای! با بردن لبم به داخل خنده ام را کنترل کردم _ سلام _ سلام صبح بخیر... عسل یا پنیر؟ _ مربا هادی در حالیکه تکه های نان را جمع می کرد گفت: _ شرمنده مربا نیست نمی‌دونستم که بخرم _ ممنون _ بابت چی؟ مربایی که ندادم.؟ _ نه لباس _ آهان ، اونکه وظیفه بود حالا عسل یا پنیر؟ ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او بلند شدم _ تخم مرغ برای خودم دو تا تخم مرغ سرخ کردم و گذاشتم روی میز . تا خواستم بنشینم گوشیم زنگ خورد مامان بود کلی دعوایم کرد که _مثلاً عقد خواهرته و‌تو هنوز نیومدی. بعد مهسا گوشی راگرفت .‌ مطمئن بودم الان تخم مرغ یخ شده و به تابه چسبیده است. بالاخره مهسا رضایت داد و قطع کرد همزمان صدای خداحافظی هادی را هم شنیدم.‌ به آشپزخانه برگشتم و روی صندلی نشستم یک تکه نان گرفتم و دستم را به سمت تابه بردم. یا خدا دریغ از یک لقمه،همه را خورده بود.با کلی غرولند بلند شدم و دوباره برای خودم تخم مرغ آماده کردم. با مهسا آرایشگاه بودیم که گوشیش زنگ خورد از من خواست جواب بدهم هادی بود دکمه ی اتصال را زدم _ الو‌سلام‌مهسا خانم گوشی را طوری زیر گوش خودم و مهسا گذاشتم که هر دومان صدا را داشته باشیم . جواب دادم _ سلام بفرمایید _ مهسا خانم ، هادی ام زنگ زدم تبریک بگم انشالله که خوشبخت و سعادتمند باشید _ ممنون لطف کردید کمی مکث کرد _ ضحا تویی؟ خنده ام گرفت به مهسا اشاره کردم که ادامه بده _ نه مهسا هستم چیزی شده؟ _ ببخشید یه لحظه احساس کردم صدای ضحاست اینبار من گفتم _ ایراد نداره پیش میاد دوباره با تردید گفت : _ ضحا؟؟ ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او مهسا جواب داد _ مهسام آقا هادی _ شرمنده مهسا خانم فکر کنم مغزم ارور داده آروم گفتم _ ارور داده ی خدایی هستی شما _ ضحا خودتی؟نه؟ خدای من یعنی شنیده؟مهسا که از کارم عصبانی شد گوشی رو از دستم گرفت _ آقا هادی مهسام، ممنونم بابت تبریک و تماستون _ ......... _ خداحافظ محکم روی بازوم زد. _ بیچاره مغزش قفل کرد اصلأ نمیدونه با کی حرف زد؟ خنده ام گرفته بود. چهره اش را توی ذهنم تصور کردم با مهربانی ها و لبخندهایش. یکدفعه سرم به جلو پرت شد. مهسا بود به سمتش برگشتم _ چته ؟چرا میزنی؟ _ به کی فکر می‌کنی دوساعت داری لبخند ژکوند تحویل آرایشگر میدی؟ بیچاره ازت پرسیده موهاتم میخوای درست کنی یا نه،؟ خجالت کشیدم _ نه فقط یه آرایش ملایم صورت سهیل لحظه‌ ی آخری زنگ زد و گفت که با ماشینش تصادف کرده و ما باید خودمان برویم. سوار ماشین هادی که فعلآ دست من بود شدیم. جشن عالی بود هرچی عروسی خودم ناراحت بودم اینجا انرژی و شادی خودم را تخلیه کردم. عمه بهناز سمتم امد _ واااای خدا جون، چقدر ناز شدی ضحا؟ بعد آرام با سرش به گوشه ی سالن اشاره کرد. _ چشمشون کف پات دارن از حسودی می میرن ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او خندیدم : _ کی عمه؟ _ واا، شهین و دختراش شیده و شیدا _ زن عمو و دختر عموها؟ چرا حسودی؟ عمه اخم ریزی کرد _ لب و دماغ و چشم و ابرو همه جا رو عمل کردن. بعدش یه کف دست پارچه ‌دور خودشون بستن. اومدن نشستن اونجا. کسی نگاهشون هم نمیکنه بعد لبخند زد _اما قربونتون برم تو ومهسا، همه چی طبیعی.لباستون هم مناسبه و زیبا. خانم های میز کناریم که همه اش داشتن از خانمی و زیبایی شما دوتا حرف میزدن انگار چیزی یادش امده باشد گفت _ راستی آقا هادی نیومد؟؟ _ دلش که میخواست ولی مامان و بابا راضی نبودن _ آخه چرا زن عمو شهین به ما نزدیک شد: _ سلام ضحا جان! تبریک میگم _ ممنونم انشاالله واسه شیده و شیدا _ آقات نیومد؟ عمه ‌دوباره اخم کرد. اما من با لبخند اجباری جواب دادم _ راستش از قبل واسه سفر کاری برنامه ریزی کرده بود. خواست بمونه ولی چون سفر مهمی بود مهسا اصرار کرد که به کارش برسه _ مگه مهسا باهاش حرف میزنه؟ عمه جواب داد: _ وااا، واسه چی نباید حرف بزنه؟ _ آخه نیست با پسرای فامیل بخاطر محرم نامحرمی زیاد دمخور نیست گفتم شاید با دامادش هم حرف نزنه فهمیدم که قصد اذیت کردن من را دارد. یاد شب عروسی خودم و حرف هادی افتادم . نمی‌خواستم با ناراحتی ام خوشحالش کنم _ البته آدم داریم تا آدم، هادی رفتار و گفتار و منشی که داره قابل احترامه و مورد قبول مهسا ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او میان کارها و مشغله ی روزمره ام به دکتر نائینی زنگ زدم و به او از مشکلم گفتم اینکه بعد از این همه وقت هنوز سرد است.که گفت _ اگه می تونی الان بیا من کجا وقت داشتم تا برای خودم وقت بگذارم و به مشاوره بروم .اما این بار باید می رفتم تا با کمک به خودم بتوانم به ضحا کمک کنم. رفتم و از ذهن پریشانم گفتم از استرس ها و کابوسهای که هر بار به تصور رفتن ضحا ختم می شود. گفت باید حرف بزنم و این دغدغه‌هایم را برای کسی بگویم . کسی؟ هادی تنها مگر کسی داشت که درد چمبره زده بر ذهنش را و درد رخنه کرده در دلش را به او بگوید؟ هادی اگر گوش شنوا داشت که حالش این نبود. تعلل مرا که دید گفت برای شروع سعی کنم جلوی آیینه حرف بزنم .گفته بود این همه استرس و فشار نه برای مغز خوب است و نه برای قلبم.به خانه که رفتم برای تمرین جلوی آیینه ی کوچک داخل اتاقم ایستادم اما نشد که نشد. آخ هادی اگر می فهمید چه بر سر برادر مغرور و سنگش آمده؟ چندباری که حالم را و بی قراری هایم را دید می گفت _ بیا خودم سنگ صبورت میشم فکری به ذهنم رسید، دوربین گوشی ام را روشن کردم و آن را روی میز تنظیم کردم ، طوری که فقط خودم درون کادر بودم.صدایم را صاف کردم _ سلام، امروز ۲۸بهمن این اولین صحبتمه، خدای من! سختمه ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او خندیدم و سرم را پایین آوردم اینگونه حرف زدن مرا معذب می کرد بعد از مکث کوتاهی سرم را بلند کردم _ مشاوری که رفتم گفته مغزم فشار زیادی رو تحمل می‌کنه باید برای کاهش این مسئله حرف بزنم. گفتم کسی نیست،میدونی چی گفت؟ برمی‌گرده میگه جلوی آیینه حرف بزن خنده ی تلخی کردم، اینکه در این دنیای بزرگ حتی یک جفت گوش برای شنیدنت نباشد خنده دار اما دردآور است. _ هادیِ نامرد میگه بیا خودم سنگ صبورت میشم ولی من ترجیح میدم تا جلوی آیینه و گوشی حرف بزنم تا پیشِ اون دهن لق این هم اولین فیلیمیه که دارم ضبط می کنم و من نمی دونم از کجا و چی بگم ؟ ضحا دوستت دارم ،فعلا همین آرام دست تکان دادم و دکمه ی پایان را که زدم همراهم زنگ خورد. _ بله مهدی جان _ سلام آقا اداره اید؟ _ نه چطور؟ _ فرمانده خواسته جمع بشیم تا در رابطه با کارخونه دشت سرخ تصمیم نهایی گرفته بشه _ چرا با خودم تماس نگرفتن ؟ _ نمی دونم آقا ، من بی تقصیرم _ نهایت نیم ساعت دیگه اونجام سریع آماده شدم و خودم را به ستاد رساندم. جلسه تشکیل شد تمام داشته و اطلاعاتی را که داشتیم باز بینی کردیم ، نتیجه این شد قبل از سال نو باید این پرونده جمع شود. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او احتمال زیاد این پرونده وارد فاز عملیاتی می شد و باید محتاط عمل می کردیم . چون اگر این پرونده حل می شد گوشه ای از پرونده ی آزمایشگاه و واردات تجهیزات آزمایشگاهی کشاورزی هم حل می شد. باید قبل از وارد شدن به بخش سخت پرونده کمی فکرم را آزاد می کردم ، وقتی به دکتر نائینی گفتم که حرف زدن با آیینه سخت است و من فقط یک بار با ضبط فیلم امتحان کردم و او مُصر بود من با ضحا حرف بزنم . شده روزی ۵ دقیقه. نمی شد این از نَشُد ترین کارهایی بود که من در انجام آن مانده بودم. آخر شب که به خانه رفتم دوباره گوشی را تنظیم کردم و ضبط فیلم را زدم _سلام ، می دونی دیروز دوباره رفتم پیش مشاور گفتم سختمه که حرفهام رو به کسی بگم یا مثلا روبروی آیینه حرف بزنم.گفت : پس با خودش حرف بزن لبم به گوشه کش اومد _ تو رو میگفت، میگفت با تو حرف بزنم. خواستم بگم اگر دردم یکی بودی چه بودی؟ من اگه با تو حرف می زدم که نیاز نبود هادیِ ملعون برام نسخه ی مشاور بپیچه. مکثی کردم و با بغض گفتم _ تو خودت مرهم دردی گوشه ی لبم را به دندان گرفتم، انگار ضحا روبرویم بود و منِ دلتنگ برای او حرف می زدم . به خودم که آمدم اشکهایم جاری و صورتم خیس شده بود. چند روز مانده به عید تمام کارهای مربوط به کارخانه ی دشت سرخ انجام شده بود و باید ضربه را در ارومیه به آنها می زدیم ، برنامه ریزی و هماهنگی برای سفر و عملیات تا دیر وقت طول کشید . ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او چفیه ی مشکی را یک دور ، دور سرم پیچیدم و بعد صورتم را پوشاندم . تیر اندازی برای چند لحظه قطع شد. رو به میثم گفتم _ به طه بگو‌چی شده ؟ چرا خبری نیست؟ هادی مشغول گرفتن تصویر بود.‌ به سمتش رفتم _ دوربین لباست کو؟ بعد به سرش نگاهی انداختم و غریدم _ هزار دفعه گفتم این لعنتی ها رو وصل لباس و کلاهتون کنید ، الان دوتا دستت بند گرفتن تصویره، توی این موقعیت یک نفر هم یک نفره سر به زیر و ناراحت گفت _ پیچ قبلی که‌ زیر پام خالی شد دوربین لباسم شکست و دوربین روی سرم در اومد و رفته ته دره میثم به سمتم آمد ، دستم را روی شانه ی هادی گذاشتم _ فیلمتو ضبط کن _ چی شد میثم ؟ _ طه میگه پشت سرشون هستن و گروه مقابل در تیررسشون، دستور چیه؟ _ بی سرو صدا بِکِشن جلو ، حدالامکان زنده می خوام همه شونو مخصوصا رئیسشونو دوباره صدای تیراندازی آمد. جای ما را دقیقاً می دانستند که مستقیم همین جا را نشانه می گرفتند. باید به سمت پایین می رفتیم اما شیب تند مانع از رفتن ما می شد . پشت یکی از سنگها پناه گرفتم. میثم گفت _ طه میگه کمال و تک تیرانداز چند نفرشون رو زمین گیر کردن ، ما هم بریم اون سمت همین که بلند شدم شانه ی چپم سوخت و روی زمین افتادم . لحظه ی آخر فقط صدای هادی را شنیدم _ هادی...هادییی... داداش خوبی! ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻