eitaa logo
احسن الحال🌱
2.4هزار دنبال‌کننده
309 عکس
186 ویدیو
0 فایل
یا محول الاحوال،حول حالنا الی احسن الحال🫀
مشاهده در ایتا
دانلود
...🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او بابا انگار تازه متوجه حرفم شد،عینکش را روی میز گذاشت _چیه زبونت از قبل دراز تر شده؟فکر کردی من اون شوهر احمقت هستم که لی لی به لالات بزارم؟ _اون مرد مرد ،شرف داره به صدتا مثل سهیل و نوید مبل روبرویش رو برای نشستن انتخاب کردم _هادی امکانات مالی نداشت سهیل داشت،هادی خانواده نداشت سهیل داشت،پس به این ها نیست به ذات طرفه بابا بلند شد و منی که تازه نشسته بودم هم بلند شدم _برو خونت ببینم،اومدی داری موعظه‌ ام میکنی؟ بعد مامان را صدا زد _سیما سیماااا،بیا اینو ببر _چیه حرف حق اذیت میکنه شمارو؟ چند قدم بلند برداشت و صورتم اتش کشید. _دختره ی .... دستم را با بهت جای سیلی بابا گذاشتم،داغی چیز روانی را روی لبهایم حس کردم،خدای من!خون لبم پاره شده بود مامان سراسیمه اومد و مرا که دید روی گونه اش زد ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
...🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او _اوردمت اینجا مهسا رو آروم کنی،یکی باید تو رو آروم کنه آرام مرا روی مبل نشاند و نگاهی به لبم انداخت _یا خدا!خیلی پاره شده،مگه چطور زده؟ لبم می‌سوخت _فک...فکر کنم...چیزی...دس..تش..بود از شدت درد نمی‌توانستم درست صحبت کنم،اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود،حالا من چطوری به خانه خودمان بروم با این وضع لبم؟ با کمک مامان به بیمارستان رفتم و گوشه لبم دوتا بخیه خورد،برای رفتن به دانشگاه ماسک میزدم،مهسا که زمان بحث من و بابا عمیق خواب بود و نمی‌دانست چندباری پرسید که لبت چیشده؟اخر سر مامان موضوع را گفت،بمیرم برای مهسا که چقدر شرمنده شد و عذرخواهی کرد. به اتاقم رفتم و روی تختم دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ خورد،هادی بود چقدر دلم برای آرامش خانه و هادی تنگ شده بود،کاش لبم اینطور نبود و میرفتم. _بله بفرمایید _سلام هادی ام ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
...🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او فکر کرد هنوز شماره اش را ندارم _سلام _ضحا؟ چقدر دلم برای شنیدن صدایش تنگ بود،کاش میشد یک جان بگویم _بله _چرا برنمیگردی؟منو داری به چوب کی می رونی؟درسته بی توضیحی بری؟!این معنی زندگی مشترک میشه؟؟ تمام حرفش درست بود،اما می‌دانستم اگه لبم را ببیند سکوت نمیکند و این یعنی یک التهاب دیگر برای بابا هنوز هم نمی‌توانستم درست صحبت کنم _دارم برای امتحان میخونم _باشه مزاحم نمیشم،فقط برگرد باشه؟بی انصاف نباش شیطان درون من وول وول میخورد _حالا فکر هامو بکنم نیازی به فکر نداشت چون قلبم پیشاپیش پر میکشید و به سمت خانه میرفت،اما نمیدانم چرا لذت داشت اذیت کردن هادی ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
...🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او _خیلی نامردی،ولی باشه هرچی تو بگی،حالا کی برمیگردی؟ خنده ام را به زور کنترل کردم و جواب سوالش را با خداحافظی دادم امتحاناتم تمام شد،خداروشکر مهسا توانست خودش را پیدا کند،جای بخیه روی لبهایم کمی مانده بود دلم برای خانه پر میزد «هادی» در را بست و رفت و من ماندم آواری که از تنهایی ام بر سرم ریخت چند روز از رفتنش می‌گذشت،روزی چند بار زنگ میزدم و پیام میدادم که دلیل رفتنش چه بوده و کی برمیگردد اما جوابی نمیگرفتم نمی‌دانستم اگه به خانه پدرش بروم چه برخوردی با من خواهند داشت،احتمالا مثل سابق یا بدتر از آن با من برخورد میشد،حوصله خودم را هم نداشتم چه برسه به اینکه بخواهم غذایی هم درست کنم چند گوجه را برش زدم و تفت دادم،هرچه یخچال را گشتم تخم مرغی پیدا نکردم تا این گوجه های وامانده را تبدیل به املت کنم،روی میز نشستم ،تمام بغض هایم سر باز کردند، فریاد زدم: ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
...🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او _خدایا!من اینطوری دوست ندارم،این هادی ضعیف رو دوست ندارم،این هادی ضعیف که نفسش بند شده به نفس بنده ی دیگه ات رو دوست ندارم،من که هنوز پای معامله هستم،میبینی خدا؟ میبینی از خواب و خوراک افتادم؟میبینی و کاری نمیکنی؟ چنگی به موهایم زدم و آرام نالیدم _کمکم کن،تو رو به تنهاییت قسم کمکم کن همراهم به صدا امد با صدایی که از فریاد و گریه دو رگه شده بود جواب دادم _بله صدایی نیامد که دوباره گفتم _بله...هادی صدای متعجب هادی را شنیدم _الو هادی؟خودتی؟ بی حوصله گفتم _اره بگو _صدات چرا اینطوریه؟سرما خوردی ؟ _سرما؟توی هوا به این گرمی ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
...🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او طلبکار گفت _چه میدونم؟تو چیت به آدمیزاد رفته که سرماخوردگیت بره؟چی شدی؟ _هیچی _باشه منم باور کردم، دارم میام پیشت _برای چی؟ _قراره بریم خونه مسعود و سعید مادرشون ناخوشه،دیگه نزدیک خونه ام اماده شو گوشی را قطع کردم،ابی به دست و صورتم زدم و لباسم را پوشیدم،من به مسعود خیلی بدهکار بودم و حالا احوالپرسی از مادرش کمترین کاری بود که می‌توانستم انجام دهم ، به خیال اینکه هادی ماشین دارد دم دروازه رفتم. هادی پشت به من ایستاده بود _پس ماشینت کو؟ هادی به سمتم برگشت و با دیدنم بلند گفت _یا ابالفضل!هادیییی!چت شده؟ ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
...🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او حوصله نداشتم برایش توضیح دهم _هیچی ماشینت کو؟ _نیاوردم با آژانس اومدم به حیاط رفتم و ماشین را از پارکینگ خارج کردم،از پشت فرمان پایین پریدم که هادی گفت _عه...چرا پیاده شدی سوییچ را به سمتش انداختم _حوصله ندارم تو بشین پشت فرمون روی صندلی نشستم و کمربندم را بستم،میدانستم هادی طاقت نمی آورد و بازجوییش را شروع میکند،دست بردم ظبط ماشین را روشن کردم و به صندلی پشت دادم و چشمانم را بستم _هرچه دارم من از عشق تو دارم ای قرار دل بی قرارم ، برگرد کنارم تو ندیدی و من شکستم. من که دلتنگ چشم تو هستم با دل خسته ام من چگونه بی تو سر کنم بی تو من... با قطع شدن صدای خواننده چشمانم را باز کردم و نگاهم را به هادی دادم،عصبانی نگاهم میکرد _چرا خاموش کردی؟ ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
...🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او نگاه از من گرفت،دنده را جا به جا کرد و با همان عصبانیت گفت _چرا قطع کردم؟حالم بهم خورد،این یک هفته هروقت نشستم توی این ماشین کوفتی،این آهنگ کوفتی و چند تا آهنگ کوفتی تر رو گوش کردی،د لعنتی بگو چه مرگته؟ بیخیال در جواب این همه حرص خوردنش گفتم ناگهان روی ترمز زد،طوری که با وجود کمربند،یک دور با داشبورد روبوسی کردم و به عقب برگشتم،این بار من عصبی داد زدم _چته تو؟ به سمتم برگشت _من چمه یا تو؟اخه احمق از بیست فرسخی چهرت داد میزنه یچیزیت هست،همه دارن از من میپرسن هادی چش شده؟ کلافه دستی به صورتش کشید _میگم نمیدونم،اما بهشون نمیگم این هادی حسینی مغرور احمق من رو لایق درد و دل نمیدونه منی که خیر سرم برادرشم،منی که یچیز نگفته هم پیشش ندارم راست میگفت و من چیزی برای گفتن نداشتم _از اولم نمی‌خواست تورو؟از روی اجبار بود؟گذاشته رفته؟ ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
...🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او _لعنتی اینقدر روی اعصابم نرو. آره... آره... گذاشته رفته، خیالت راحت شد؟ فریادم در ماشین پیچید. هادی نفس عمیقی کشید و مشتی حواله‌ی فرمان کرد. _آخه چرا اینجوری شدی؟ خودت رو توی آینه دیدی؟ تو هیچوقت اینطوری... _هادی هادی هادی بسه! دوباره طوفانی شد. _هادی و مرگ، هادی و درد! چرا اینقدر در مقابلش ضعیفی؟ آخه لعنتی توی ستاد کافیه یه ابروت رو ببری بالا تا بچه‌ها سکته بزنن. توی آزمایشگاه هم که جدی بودنت حتی هیچ اشتباه و خطایی برای کارکنان نمی‌ذاره. اما نمی‌دونم چرا در مقابل اون خانم محترم میشی آمریکا. دقیقا مثل آمریکا هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی. چرا؟ از این تعبیرش لبم به گوشه کش اومد. سابقه نداشت من و هادی با هم اینقدر جر و بحث داشته باشیم. حالا هادی هرچه از دهانش در می‌آمد را به من می‌گفت. شاید که من از روی عصبانیت حرفی بزنم... ولی من این شگردش را حفظ بودم. ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
...🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او دوباره راه افتاد. تا خواستم دستم را به سوی ضبط ببرم، محکم پشت دستم را نواخت. همزمان تلفن همراهش به صدا در آمد. هادی برداشت و داشت با فرد پشت خط صحبت می‌کرد اما فکر من جایی حوالی آخرین دیدارم با ضحا می‌گذشت. _آهای عشقی؟ با ضربه‌ای که هادی به شانه‌ام زد به سمتش برگشتم. _کجایی؟ میگم میکائیل گفته مادر مسعودشونو بردن تهران نیازی نیست بریم. خودش تازه متوجه شده. _پس دور بزن منو برسون خونه. _چشم. امر دیگه‌ای؟ _دیگه نبینم دست و زبونت اینقدر اضافه کاری کنه متوجه شدی؟ فهمید چه می‌گویم. پیاده شدم و گفتم: ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
...🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او _ ماشین رو ببر.. فردا ستاد ازت میگیرم. ****** هادی راست می‌گفت. من نمی‌توانستم در برابر ضحا عصبانی باشم. با رفتن ضحا انگار روح این خانه پر کشیده بود. هرچند وقتی هم بود زیاد صحبت نمی‌کرد اما همان حضورش هم به خانه رنگ می‌داد. چند روز دیگر هم گذشته بود و اشجع تماس گرفت و قرار ملاقات دیگری را گذاشته بود. باید به خانه می‌رفتم و دستی به سر و رویم می‌کشیدم. طبق عادت هرروز وارد خانه شدم. صدای تلویزون، بوی غذا..! یعنی ضحا آمده بود؟ سرم رو که بلند کردم ضحا با لبخند رو به روی من ایستاده بود. حتما دیوانه شدم با این همه فشار به مغزم مرا متوقف کرده بود‌. آرام گفتم: _ ضحا؟ اومدی؟ نزدیک‌تر آمد و درست در یک قدمی من ایستاد. بی‌صدا اشک می‌ریختم‌. چقدر دلتنگ این دختر نامهربانِ بی‌انصاف اما دوست داشتنی بودم. با پشت دست اشکهایم را می‌گرفتم تا تصویر ضحا واضح‌تر در چشمم بنشیند. ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
...🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او ضحا هم نگاهش در میان چشمان غمگینم در گردش بود. دستم را به سمت صورتش بردم تا مرز واقعیت و خیال برایم مشخص شود. اما وقتی نفس گرم ضحا به انگشتم خورد، فهمیدم که دوری تمام شده است. دستم را کشیدم و سرم را پایین انداختم و به سمت اتاقم رفتم. بعد از دوش گرفتن و مرتب کردن صورتم روی تخت دراز کشیده بودم. نفس آسوده‌ام را بیرون دادم. حالا خیالم راحت بود. صدای تقه‌ی در آمد. _ناهار آماده است. همین... همین که صدایم می‌زد و غذایش را تنها نمی‌خورد، همین که وقتی صدای در را شنید و آمد و در یک قدمی‌ام ایستاد... این دلخوشی‌های کوچک زندگی من بود. _الان میام. به آشپزخانه رفتم و بدون هیچ حرفی غذایم را خوردم. سنگینی نگاهش را احساس می‌کردم اما سرم را بالا نیاوردم‌. بعد از تشکر بلند شدم و به سالن رفتم و روی مبل نشستم. ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻