🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت_۱۹۰
وقتی به خانه رسیدم جنازه ای بیش نبودم. خیلی وقت بود که درست و حسابی ضحا را ندیده بودم دلم هوای دیدنش را داشت .
بعد از دوش بدون اینکه موهایم را خشک کنم ،خودم را مهمان عدس پلوی دستپخت ضحا کردم و آن را همراه با سالاد شیرازی خوشمزه خوردم.
از پله ها بالا رفتم چند تقه ی آرام به در زدم اما جوابی نگرفتم. صبح زود صبحانه را که خوردم برای ضحا یادداشت نوشتم
_ سلام این چند وقت درست حسابی ندیده بودمت دیشب خواستم ببینمت.در زدم البته چون ساعت ۲ بود طبیعتاً خوابیده بودی.
باید یک سفر سه روزه یا نهایت چهار روزه برم. ولی انشاالله تا سال تحویل خودمو می رسونم . هرچند میدونم نبودم بیشتر خوشحالت می کنه ولی برای من بودن با تو باعث خوشحالیه.💔😉
روی میز گذاشتم و وسایلم را برداشتم و رفتم.
راهی ارومیه شدیم ، گروه ت . میم. عمرانی و زاهدی را زیر نظر داشتند ، کسی که مسئول حمل بار آنها و رفع موانع در گمرک بود همراه با گروه مسلحی به سمت کوه های اطراف رفته بودند .
جاگیری و همزمان تعقیب برای ما سخت تر می شد ، باید بدون اینکه دیده شویم تپه ها را دور می زدیم ، چند نفری رفتیم و از جلوی آنها در آمدیم و تیر اندازی کردیم تا حواسشان پرت ما شود .
کمال و طه و چند نیروی دیگر را فرستادم تا از پشت سر به آنها نزدیک شوند. سرمای اینجا نفس کشیدن را سخت می کرد. نفسهای سردمان گلویمان را می سوزاند.
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.
آینده و گذشته تمنا و حسرت است
یک کاشکی بود که به صد جا نوشتهایم
#غالب_دهلوی
#ایران_زیبا_باغ_فین_کاشان
.
گفتم ای دوست مرا بیخبر از خود مگذار
گفت و بد گفت که از بیخبری خوشتر چه
#فاضل_نظری
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۹۱
چفیه ی مشکی را یک دور ، دور سرم پیچیدم و بعد صورتم را پوشاندم . تیر اندازی برای چند لحظه قطع شد. رو به میثم گفتم
_ به طه بگوچی شده ؟ چرا خبری نیست؟
هادی مشغول گرفتن تصویر بود. به سمتش رفتم
_ دوربین لباست کو؟
بعد به سرش نگاهی انداختم و غریدم
_ هزار دفعه گفتم این لعنتی ها رو وصل لباس و کلاهتون کنید ، الان دوتا دستت بند گرفتن تصویره، توی این موقعیت یک نفر هم یک نفره
سر به زیر و ناراحت گفت
_ پیچ قبلی که زیر پام خالی شد دوربین لباسم شکست و دوربین روی سرم در اومد و رفته ته دره
میثم به سمتم آمد ، دستم را روی شانه ی هادی گذاشتم
_ فیلمتو ضبط کن
_ چی شد میثم ؟
_ طه میگه پشت سرشون هستن و گروه مقابل در تیررسشون، دستور چیه؟
_ بی سرو صدا بِکِشن جلو ، حدالامکان زنده می خوام همه شونو مخصوصا رئیسشونو
دوباره صدای تیراندازی آمد. جای ما را دقیقاً می دانستند که مستقیم همین جا را نشانه می گرفتند. باید به سمت پایین می رفتیم اما شیب تند مانع از رفتن ما می شد .
پشت یکی از سنگها پناه گرفتم. میثم گفت
_ طه میگه کمال و تک تیرانداز چند نفرشون رو زمین گیر کردن ، ما هم بریم اون سمت
همین که بلند شدم شانه ی چپم سوخت و روی زمین افتادم . لحظه ی آخر فقط صدای هادی را شنیدم
_ هادی...هادییی... داداش خوبی!
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت_۱۹۲
ضحا
چند روزی بیشتر به عید نمانده بود سهیل برای سرو سامان دادن به شعبه ی ترکیه ی شرکت پدرش باید دو ماه انجا می ماند.
مهسا هم قرار بود از ۲۶ اسفند همراه اردوی جهادی به مناطق محروم استان کرمان برود. بابا و مامان هم که طبق هرساله سفر دور ایران خودشان را از بیست اسفند شروع کردند.
خانه تمیزکاری چندانی نمیخواست.که خودم تمیزش کردم. این روزها هادی بیشتر درگیر کارش شده بود. فقط صبحانه و گاهی اوقات شام را خونه بود. وسایل هفت سین را آماده کردم فقط باید ماهی میخریدم.
با مهسا قرار شد برای خرید لباس عید برویم. هنوز هم مثل بچگی هایم برای خرید لباس عید هیجان داشتم.
مهسا ناهار را خونه ی ما ماند. بعد از کمی استراحت برای خرید رفتیم یک پیراهن لیمویی تا زیر زانو که آستین سه ربع داشت برای خودم گرفتم. یک روسری کوتاه همراه با یک ساپورت سفید یخچالی خریدم. مهسا هم خریدهایش را انجام داد. از پاساژ بیرون می امدیم که مهسا صدایم زد
_ ضحا؟
برگشتم و به مهسا نگاه کردم. ادامه داد
_ واسه هادی نمی خوای چیزی بگیری؟
کمی فکر کردم
_ نه ولش کن
_ ضحا! هادی خیلی خوبه، درکت میکنه، هرکی بود تا حالا سرد و زده میشد
_ چی میگی مهسا؟
_ اون مرده، بخاطر تو از خودش و اساسی ترین نیازش گذشته
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
5.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
مرا
صدها برابر
حسرت
و
ماتم
بغل کرده 💔
#عسگری