فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
💥۳۰ ثانیه از صدای طبیعت را بشنوید😍
.
.
گر مُخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی؟
دوست ما را و همه نعمتِ فردوس شما را
#سعدی
@ahsanol_hal68
zand-vakili-bargard-asheghtarin(128).mp3
3.16M
.
🎧🎼
مرا بگیر آتشم بزنو❤️🔥
جان بده به منو 💕
در سپیده ی جان، روشن باش
مرا ببین ای که بی تو منو
بی تو می شکنم
آی تمام جهان
با من باش💞
🎤#زند_وکیلی
#دلنواز
.@ahsanol_hal68
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
#زنگ_تفریح
هوا گرمه 🥵😁
.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۲۳
امروز باید راهی می شدم هادی بارها از من خواست که با فرمانده صحبت کنم تا شخص دیگری را بفرستد اما من نخواستم.
باید می رفتم تا این منِ ضعیف را از بین ببرم. این هادیِ ضعیف که دلش رفته بود را دوست نداشتم. سالها سعی کردم سخت باشم و نفوذ ناپذیر اما حالا یکی ، بی آنکه خودش بخواهد در من نفوذ کرده بود.
این سالها کسی را به قلبم راه نداده بودم و قلبم تهی بود . حالا یکی آمد و تنهای تنها همهی این فضای خالی را پر کرده بود.
برای آخرین بار تمام وسایلم را چک کردم ، شال ضحا را هم درون چمدانم گذاشتم اما یادم آمد دارم برای فرار از فکر او می روم ، شال را گوشه ی تختم گذاشتم و چمدان را بستم و آماده ی رفتن شدم. وقتی راه افتادم احساس می کردم تکه ای از قلبم کنده شده و گوشه ی تختِ اتاقم جا مانده است.
چند ماهی از آمدنم به پاکستان می گذشت اما تازه دو هفته می شد که توانستم خودم را به پکداش که رییس گروه بود نزدیک کنم. برای امتحان من شخصی را آوردند و گفتند این شخص به گروه خیانت کرده و کشتن او با من است.
پکداش اسلحه را به دستم داد و گفت
_ خوب بهروز ، تا سه می شمرم گلوله رو خالی کن توی مغزش
بهروز نامی بود که برای این مأموریت انتخاب کرده بودم .آنقدر با سلاح کار کرده بودم که با وزنش می تونستم بفهمم پر است یا نه؟ شخص خیانتکار هم اثری از ترس یا التماس در چشمانش دیده نمی شد.
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۲۴
صدای شمردن پکداش را شنیدم
_ یک... دو....
به سه نرسیده بود که چند بار پشت هم ماشه را کشیدم . همه جا سکوت بود صدای دست زدن و خنده ی زنانه ای را شنیدم.
دوست نداشتم برگردم و قیافه ی نحس وژمه را ببینم . او هم مثل برادرش پکداش نفرت انگیز بود. زُلگی جلو آمد و کلت را از دستم گرفت. نفس عمیقی گرفتم و با قیافه ای خونسرد به سمت پکداش برگشتم.
همانطور که روی صندلی مخصوصش نشسته بود لبخند کریحی زد و گفت
_ خوشم اومد، معلومه که اینکاره ای
رو به زُلمی کرد و گفت
_ برو کُلت رو از برادرت بگیر ، بیارش بده به بهروز
زُلگی و زُلمی برادرهایی بودند که از بچگی زیر دست پکداش بودند و حاضر بودند پیش مرگ او شوند.
پکداش رو به مردی که مثلاً خائن بود کرد
_ عاطف! پاشو دیگه چرا هنوز نشسته ای ؟
عاطف بلند شد و به سمتم آمد
_ خوبه که مثل خودم سرِ نترسی داری
از نوعِ نگاهش خوشم نیامد . وژمه که تا حالا در سکوت نظاره گر بود جلو آمد، نزدیکم ایستاد و تکه ای از موهایش را از روی چشمش کنار زد .
_ باید با عاطف کنار بیای چون قراره از این به بعد باهاش کار کنی
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.
ای نسیم بیقرار روزهای عاشقی!
هر کجا زلفی پریشان شد گمان کردم تویی
- فاضل نظری
@ahsanol_hal68
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
چرا نشد به فریادم برسی 💔
#قلیچ
@ahsanol_hal68