eitaa logo
احسن الحال🌱
3.2هزار دنبال‌کننده
284 عکس
181 ویدیو
0 فایل
یا محول الاحوال،حول حالنا الی احسن الحال🫀
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او عکسها را به خانه بردم و تصمیم گرفتم پنج شنبه یکی دو ساعتی از وقتم را خالی بگذارم تا در با ضحا باشم . باید از جایی شروع میکردم مطمئن بودم که اگر من پاپیش نگذارم ضحا هم اقدامی نمی کند. باید می دید و می فهمید که چقدر برایم مهم است و چقدر دوستش دارم.پنجشنبه ساعت حدود یازده صبح بود که که از پله ها بالا رفتم و در اتاق ضحا را زدم _ ضحا، ضحا جان بیداری؟ جوابی نگرفتم دوباره گفتم _ضحا می‌خوام امروز بهترین روز زندگیت رو برات بسازم ، ضحا جان بیداری؟ ناگهان در به شدت باز شد ضحا بیرون آمد و در را به همان شدت پشت سرش بست و رو به من داد زد _ چیکارم داری هاان؟ نمی خوام صداتو بشنوم نمی خوام ببینمت نمی فهمیدم چه شده و چرا عصبانی است.نمی دانستم از چه حرف می‌زند ، من که این مدت اصلا پاپیچش نشده بودم ، پا روی دلم گذاشته بودم و زبان به کام گرفتم تا حرفی از دلدادگی ام نزنم تا نرنجانمش _ضحا جان !چی میگی؟ ناگهان فریاد کشید ، خروشید ، نمیدانم انگار گدازه های دردش یکباره فوران کرده بود ، و من را که در مسیرش بودم سوزاند _ من ضحا جانِ تو نیستم، دست از سرم بردار، حالیت نمیشه؟ دوستت ندارم،خوشم نمیاد ازت ، حالم ازت بهم میخوره ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او فریاد میزد و مشت های کوچکش را به سینه ام می کوبید . مشت هایش درد نداشت ، اما حرفهایش درد داشت ، جان می گرفت از منِ عاشق. نفسم بند آمد ، بغض وقت نشناس تا گلویم بالا آمد لب پایینم را به دندان گرفتم اگر ادامه میداد می مردم _ ضحا تورو خدا ادامه نده _ ادامه میدم لعنتی خدایا ! چرا قلبم نمیزد؟ با دست چپم مدام ماساژ میدادم ،حالم خوب نبود _خواهش میکنم ضحا _ فکر می‌کنی نمی دونم چرا باهام ازدواج کردی ؟ بخاطر پول پدرم، برای همینه با همه ی بی محلی هام بازم مهربونی کاش یکی محکم تکانم میداد تا از این کابوس بیدار می شدم . _ضحا بس کن ، التماس می کنم دستش را تکان میداد و با فریاد حرف میزد انگار نمی‌دید دارم جان میکنم نمی شنید دارم التماسش می کنم که دوست نداشتن مرا به رُخم نکشد. _ اگه هرکسی غیر از تو هم می اومد بهش جواب مثبت می دادم، فکر کردی عاشق چشم و ابروت شدم ؟ نه ، فقط خواستم از اون محیط دور شم، از اون روزهای لعنتی سرم از این بی انصافی اش در حال انفجار بود. سر درد همیشگی ام یکباره جرقه زد و شقیقه هایم به فریاد آمد . احساس میکردم رگهای سرم الان است که از شقیقه هایم بیرون بزند. با دو دستم شقیقه ام را فشار می دادم. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او جلو آمد و یقه ام را با دو دستش گرفت _ گفتی می خوای بهترین روز زندگی ام رو بسازی؟می دونی بهترین روز زندگی ام چه روزیه؟ نمی دانستم چرا این سوالها را می پرسد ، با هر نفس کشیدنم سوزشی در قلبم احساس می کردم دستم را مدام روی قلبم می کشیدم تا آرام گیرد ، همانطور که یقه ام در دستانش بود تکانم داد _ با توأم می دونی؟ آرام و کم جان «نه» گفتم. چون واقعاً نمی دانستم. _ من بهت میگم، بهترین روز زندگیم روزیه که خبر مرگ تو و هر چی نامرد هست رو به من بدن فهمیدی؟ ضربه ی آخر را با این حرفش کاری تر زد ، هضم این همه نا مهربانی سخت بود ، نفس عمیقی گرفتم اما انگار سدّی روی راه تنفسم بود که بازدم را به سختی بیرون دادم. قلبم جور عجیبی درد می‌کرد. رمقی نداشتم گویی از جنگ برگشته بودم از یک جنگ نا برابر که طرف روبرو مسلح بود و تا توانست مرا زیر رگبار بی مهری اش گرفت و من سلاحی جز دوست داشتنش نداشتم. می ترسیدم همین جا قلبم از کار بیافتد و هنوز به دقیقه نرسیده ضحا به آرزویش برسد . _ ضحا... حالم.... خوب ....نیست هولم داد که افتادم و روی دو زانویم نشستم. به همین راحتی رفت و من نیمه جان را تنها گذاشت.چرا عصبانی بود؟ چرا بی رحم شده بود؟ این چراها مدام در مغزم می چرخید ، دنبال علتی می گشتم برای کار ضخا، اما هیچ چیز پیدا نمی کردم یا لااقل الان با این وضعم چیزی به ذهنم نمی آمد. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او نرده را گرفتم اما نتوانستم بایستم با یکدست قلب رنجور و داغدیده ام را می فشردم تا از حرکت نایستد و با دست دیگر خودم را کشان کشان تا لب پله رساندم با کمک نرده بلند شدم اما ناگهان از پله ها پرت شدم و دیگر چیزی نفهمیدم _ آقا هادی... آقا هادی ؟ چشمانم را به زحمت باز کردم. مهسا را دیدم که بالای سرم ایستاده است _ آقا هادی چرا افتادید اینجا ؟ اینجا؟ مگر کجا بودم که تعجب کرده بود؟ کمی جابجا شدم ،تمام تنم درد می کرد، نگاهم که به پله ها افتاد موقعیتم را به یاد آوردم. شرمم شد از این موقعیتی که در آن بودم _ شما ... شما کِی اومدید ؟ آرام خودش را کنار کشید _ تازه اومدم ، ضحا کجاست نمی دانم چرا هنگام صحبت نگاه می‌دزدید ؟ گویی از اینکه مرا اینجا پای پله ها افتاده روی زمین دیده بود خجالت می کشید. شمرده گفتم _ ضحا... با.. بالاست . داشتم از پله.... می اومدم سرم گیج...گیج رفت افتادم نمی دانستم باور می کند یا نه ،یکی دوتا پله را بالا رفت و گفت _ صبرکنید ضحا رو صدا کنم، بیاد شما رو ببریم دکتر سریع گفتم _ نه... نه... نمی خواد، ناراحتش کردم دلخوره از من دستم را به دیوار گرفتم و آرام بلند شدم ، ناگهان قلبم تیری کشید و دوباره روی زمین افتادم. مهسا جیغ کوتاهی کشید و به سمتم آمد. چشمانش خیسِ از اشک بود یا من اینگونه فکر می کردم. _ لااقل بذارید من شما رو ببرم ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او به میز اشاره کردم و گفتم _ بی زحمت روی میز گوشی وسوئیچ و کیف کارتم رو بیارید به هر سختی بود بلند شدم و به اتاقم رفتم دورس زرشکی ام را به تن کردم و به حیاط رفتم. مهسا داخل ماشین منتظرم بود وقتی روی صندلی نشستم گوشی و کیف کارت را به سمتم گرفت _ بفرمایید وسایل را روی پایم گذاشتم و به صندلی پشت دادم ، چشمانم را بستم داشتم به این صبحی که خیر نشده بود فکر می کردم. صبحی که قرار بود بشود بهترین روز زندگیم اما حالا مطمئن بودم در تک تک سلولهای مغزم نشسته است و حتی گذر زمان هم آن را از یادم نمی برد. مهسا تا بیمارستان حرفی نزد . وقتی رسیدیم سریع کارهای پذیرشم و معاینات قلبم را انجام داد. حالا روبروی دکتر نشسته بودم تا شاید بتواند بفهمد چه بر سر قلب بیچاره ام آمده است. _ خوووب آقای حسینی، چی باعث شده که به این حال بیفتید؟ نگاهم را به چشمان نافذ دکتر موسفیدی دوختم که می دانستم دنیا دیده است _ کدوم حال، آقای دکتر؟ لبخند مهربانی زد و برگه ی معایناتم را بالا آورد _ تازه میگی چه حالی؟ با سی سال سن سکته زدی؟ مهسا هین بلندی گفت و دستش را جلوی دهانش گذاشت ، بلند شد و رفت جایی پشت سرم ایستاد _ مشکل شغلی یا مالی چیزی باعث شده؟ ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او جوابی از من نگرفت که رو کرد به مهسا و گفت _ خانم صولتی این شوهرِخواهر شما نگفتن چشون شده؟ _ نه.. تا اینجا هم به زور آوردمش ، حتی نذاشت به خواهرم خبر بدم برگشتم و روبه مهسا گفتم _ یه وقت به ضحا نگی دکتر برگه را زیر دستش گذاشت و مشغول نوشتن شد _ خدا بهت رحم کرد جوون ، این چیزایی که می نویسم رو استفاده کن،از اضطراب ، تنش ، هیجان و هرچی که فکر می کنی فعالیت قلبت رو مختل می کنه دوری کن. اگه کار سنگین و مداوم می کنی بهتره به خودت استراحت و مرخصی بدی بعد رو به مهسا گفت _شما به خواهرتون بگید حواسش باشه، این دفعه حضرت عزرائیل زیر سیبیلی رد کرده بعد از سفارش دکتر و خداحافظی از او از بیمارستان خارج شدیم _ تا شما برید توی ماشین من داروهاتونو بگیرم من هادی حسینی ، آنقدر ضعیف شده بودم که یکی دیگر داشت برایم دل می سوزاند و کمکم می کرد. _ خودم می گیرم بی اعتنا به حرفم با نسخه ای که در دستش بود به سمت داروخانه آن سمت خیابان پا تند کرد و رفت. کاش لااقل یک خواهر داشتم تا خواهرانه هایش را حالا برای دل شکسته ام خرج می کرد. درون ماشین نشستم و نفس عمیقی گرفتم که باعث شد قلبم کمی درد بگیرد. نگاهم را بالا بردم. _ خداجون قربونت برم ، قلبم ضعیفه ها ، صبر منو با صبر خودت که نمی سنجی آره ؟ حواست به من باشه ،بازم هرچی صلاح میدونی ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او نگاهم را به جلو سپردم، داشتم به این فکر می کردم که کجا و چه حرفی و کدام کارم باعث این رفتار ضحا شده است،اینکه مرگ مرا آرزو کند یعنی چیزی خیلی اذیتش می کند. گوشی را از جیب دورسم بیرون کشیدم ، میان مخاطبانم دکتر نائینی، مشاور ضحا را پیدا کردم و تماس را برقرار کردم. _ سلام خانم _سلام بفرمایید _ حسینی هستم قبلاً در مورد خانم صولتی چندبار حضوری رسیدم خدمت شما ، وقتی بیمارستان بستری بودند، فرمودید مسئله ای بود تماس بگیرم _ بله... بله یادم اومد ، خوبید شما ، حال همسرتون خوبه، چیزی شده؟ شروع به تعریف ماجرا کردم و دکتر صبورانه گوش داد _ خیلی خوبه که باعث تنش نمیشی و نگرانشی، اینبار هم شاید تو باعث تنش نشدی اما ترکش های به تو اصابت کرده ، از صدات هم مشخصه که حال تو هم خوب نیست _ حالا باید چکار کنم؟ نمی تونم ببینم اینقدر ناراحته _ شانس ضحا اینه که همراهی مثل تو داره،شما باید به مرور و غیر مستقیم بهش نزدیک بشید، طوری که اجبار یا خطری از سمت شما احساس نکنه اما حواستون بهش باشه کمی مکث کرد _ نمی‌گم کلاً کاری بهش نداشته باشید، سعی کنید طوریکه تحت فشار نباشه کارهایی رو غیر مستقیم براش انجام بدید که متوجه بشه شما بهش توجه دارید و براتون مهمه، متوجه هستید چی میگم ؟ _ بله خانم دکتر ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او _ احتمالاً از جای دیگه،مثلاً یادآوری خاطرات یا دیدن یه چیز مربوط به گذشته باعث این حالش شده، شما هم متاسفانه در بدترین زمان و مکان ممکن قرار گرفتید و باهاش روبرو شدید شما جای پسرم هستید، خوشحالم که درد همسرت رو درد خودت می دونی ، دردهاشو به جون می خری و دنبال راه حلی، من مطمئنم خدا این کارت رو خیلی قشنگ جبران می‌کنه انشاءاللهی گفتم و بعد از تشکر از دکتر خداحافظی کردم. با آمدن مهسا به سمت خانه حرکت کردیم . وقتی رسیدیم مهسا خواست که استراحت کنم.‌ اما مطمئن بودم ضحا هنوز غذایی نخورده است . دست به کار شدم که املت آماده کنم. گوجه را نگینی کردم و بعد هم کمی فلفل دلمه ای را خیلی ریز خرد کردم. _ پیاز نمی ریزید؟ در حالیکه گوجه را تفت میدادم گفتم _ نه، ضحا توی املت پیاز دوست نداره بالاخره املت آماده شد _ مهسا خانم بی زحمت برای ضحا می برید بالا ؟ خودتون هم اگه صبحانه نخوردید کنارش بخورید بینی اش را بالا کشید و با صدای گرفته ای گفت _ ممنونم ، الان می برم _ چرا چشماتون خیسه ، من که پیاز پوست نگرفتم سریع اشکهایش را پاک کرد و گفت _ چیزی نیست _ فعلا این املت رو بخورید ، غذا سفارش میدم بیارن ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او باشه ای گفت ،سینی غذا را برداشت و از پله ها بالا رفت.‌ من هم پشت میز نشستم تا برای اینکه داروهایم را بخورم غذایی وارد معده ام کنم. هنوز چند لقمه بیشتر نخورده بودم که مهسا با عجله و گریان در حالیکه که داشت چادر را روی سرش مرتب می کرد از پله ها پایین آمد و بدون خداحافظی از در خارج شد. ××××××××××× ضحا ‌روزها عادی می گذشت. کلاسهای دانشگاه شروع شده بود ولی بیشتر به یادآوری مباحث کارشناسی گذشت. ‌بعد از نیمه ی اول مهر ، کلاسها حالت رسمی تری به خودش گرفت. چهار روز در هفته را کلاس داشتم . کلاسهای شنبه و چهارشنبه ام تا غروب طول می کشید. ‌تازه از دانشگاه رسیده بودم که هادی از آشپزخانه بیرون اومد ‌ _ سلام خانم خونه،سلام عزیز دردونه با اینکه زیاد با هادی حرف نمی‌زدم.و نهایت برخوردم با او سلام و خدا حافظ بودو اینکه خوردن وعده‌های غذایی را همراهیش می‌کردم ولی اون انگار قصد ناامید شدن نداشت .‌ سلام آرامی کردم و به اتاقم رفتم و لباسم را عوض کردم. حالا راحت تر شده بودم و شالم را سرم نمی‌گذاشتم. بوی املت می امد وارد آشپزخانه شدم _ ببخشید منم امروز دیر اومدم نهایت تونستم املت درست کنم لحن غمگینی به صدایش اضافه کرد _ دیگه تکرار نمیشه ببخشید ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او بعضی وقتا از کارهایش خنده ام می‌گرفت ولی به رویم نمی آوردم.‌بعد از شام از من خواست که برنامه ی کلاسهایم را برایش بنویسم .که بعداً فهمیدم روزهایی که به خاطر کلاس دیر می‌امدم خودش زودتر می امد وشام درست می‌کرد یا شام را سفارش می‌داد. مهسا بخاطر رفتارم با هادی هر روز دعوایم می کرد و حرص می‌خورد. اوایل آذر بود صبح پنج شنبه مهسا کنارم خواب بود ساعت حدود ۱۱ صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم. شماره آشنا نبود. اتصال تماس را کشیدم _ بفرمایید _ سلام بر یکی یه دونه ی من چند لحظه طول کشید تا متوجه شوم شخص پشت خط نوید، پسرعموی من هست _ سلام بفرمایید _ انتظار برخورد بهتری داشتم عزیزم واقعا وقاحت را به حد اعلا رسانده بود عصبانی غریدم _ من نه عزیز ت هستم و نه دختر عموت بفهم _ چه بخوای چه نخواهی پسر عموتم _ بگو چی میخوای _ خواستم ببینمت و برات توضیحاتی بدم، اتفاق اون روز رو جبران کنم _ یه ذره زود نیست؟ _ من که میدونم از لج ازدواج کردی؟ حالا رفتار اون مرده چطوره؟ خوشبختی؟ _ به تو ربطی نداره _ ربط داره، من پسرعموتم . اون پسره ی بی کس و کار بخاطر پول باهات ازدواج کرده، چون کلی وام و قرض داره، چون ساده تر از تو گیر نیاورده _ اگه قصدش این بود چرا تا حالا درخواست نکرده، چرا رفتارش خوبه؟ ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او _ میگم ساده ای، تازه دوماه شده، انتظار داری بیاد بگه بهم پول بدین؟ با تو مهربونه چون میخوادروی تو تاثیر بذاره بعد عمو سکوت کردم، شاید نوید راست میگفت، وگرنه چه لزومی داشت با این همه بی محلی های من هنوز مهربان باشد. نمی خواستم نوید بفهمد که با حرفهایش روی من تاثیر گذاشته _ چیه، ساکتی ؟ راست میگم نه؟ _ داری چرند میگی بدون خداحافظی و بدون اینکه اجازه خداحافظی به نوید بدهم گوشی را قطع کردم. مهسا با سرو صدای من بیدار شد موضوع را گفتم _ وااای، ضحا نگو که باور کردی؟ اون دیده که زندگی آرومی داری خواسته بهم بریزه زندگیت رو نمی‌دانستم چکار کنم تک‌تک حرفهای نوید همراه رفتار و حرفهای هادی درون سرم رژه می رفت. _ ضحا، ضحا جان بیداری ؟ صدای هادی بود. جوابی ندادم _ ضحا میخوام امروز بهترین روز زندگی رو برات بسازم ,ضحا جان بیداری؟؟؟ خون به مغزم نمی رسید، قبل از اینکه مهسا بتواند مانعم شود با یک جنونِ آنی با سرعت به سمت در رفتم باز کردم بیرون رفتم و در را پشت سرم بستم. شد آنچه نباید می شد. نمیدانم چرا دلم خواست فریاد بزنم. ترسها و عقده هایم را بر سر یکی هوار کنم، می‌خواستم هرچه فریاد توی گلویم مانده را بیرون بریزم و اعتماد از دست رفته ام را سر یکی تلافی کنم . ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او آرامشی را که در این دو ماه داشتم بازیابی میکردم به ناگهان پرکشید و رفت داد زدم بغض صدای هادی هم مانع از فورانم نشد. خدای من ! چرا اینقدر بی‌رحم شده بودم، این ضحا نبود، ضحا کجا مرگ یکی دیگر را میخواست!؟ داخل اتاق شدم در را محکم بستم و روی صندلی نشستم. لعنت فرستادم به خودم به نوید به سرنوشتم به هادی؛ نه به هادی نه. مهسا بی صدا اشک می ریخت _ آخه چرا اینکارو کردی ضحا؟ بخاطر حرف اون نوید احمق، این حرفهای سنگین رو به هادی زدی؟ کمی مکث کرد _ حالش بد شده بود برو ببین چیزیش نشده باشه، من برم می ترسم غرورش بشکنه _ ولم کن مهسا، حوصله ی خودم رو هم ندارم هیچ کدام صبحانه نخوردیم، من که عصبانی بودم از خودم از نوید از همه. مهسا هم ناراحت بود. بلند شد تا به آشپزخانه برود و چیزی آماده کند .چشمانم را بستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم که چشمانم گرم شد و خوابیدم. با تکانهای مهسا بیدار شدم. _ پاشو یه چیزی بخور دستی به چشمام کشیدم _ ساعت چنده؟ _ دو و ده دقیقه، بلند شو نگاهی به سینی روی میز انداختم _ اون موقع تا حالا داشتی املت درست میکردی؟ مهسا دوباره چشماش اشکی شد _ چی شده مهسا؟ _ هیچی، املت رو بخور و بخواب آقا هادی برای شام غذا سفارش میده _ از ذوق غذا داری گریه می‌کنی؟ ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او با دستهاش صورتشو پوشوند _ نه، بخاطر رفتارت با هادی _ ول کن مهسا بذار املت رو کوفت کنیم _ ضحا؟ اون حتی میدونه تو املت بدون پیاز می‌خوری ولی تو حتی سعی نمیکنی یه کم فقط یه کم اونو بشناسی _ نخواستم املت رو ببر مهسا بلند شد چادرش را برداشت _ کجا میری؟ مامان و بابا که نیستن کجا بری تنهایی؟ _ تنها باشم بهتر از اینه که اینجا باشم و بی انصافی تو رو ببینم. این را گفت و رفت.دو هفته ای از ان ماجرا می گذشت. هادی دیگر مثل قبل شیرین کاری نمی کرد. صبحانه بعضی اوقات خانه بود. شام و ناهار را اکثرا تنها بودم. خانه سوت و کور شده بود. چند روز پشت هم هادی را ندیده بودم. روی تختم نشسته بودم و مسائلی که استاد داد راحل می‌کردم. در اتاق زده شد. بلند جواب دادم _ بله _ ببخشید مزاحم شدم فقط خواستم بگم فردا سفر کاری ۴_۵ روزه میرم، چیزی لازم داری لیست کن قبل سفر بگیرم نمیدانم چرا از سرد بودن هادی دلم گرفت، بی حوصله جواب دادم _ چیزی لازم ندارم هادی ببخشید آرامی گفت و رفت.صبح برای رفتن به دانشگاه عجله داشتم، صبحانه طبق معمول آماده بود. چشمم به برگه ی روی یخچال افتاد. _ سلام صبح بخیر چند روز بود که بخاطر فشار کاری نتونستم ببینمت خواستم دیشب به بهانه‌ی لیست خرید ببینمت که نشد. کارت بانکی و رمزش روی میزه بردار. چون می‌دونستم شماره ام رو ذخیره نداری محض اطمینان برات می‌نویسم، هرکاری داشتی زنگ بزن درسته منو نمیخوای ولی من هم‌چنان دوستت دارم 💔😉 ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او زیرش استیکر قلب شکسته و چشمک کشید.شماره اش را هم یادداشت کرد. صبحانه را خوردم و راهی شدم. غرق درسهایم بودم، با یکی از اساتید کار ترجمه انجام می‌دادم که وقتم را پر می کرد. مهسا بخاطر دلخوری که از من داشت کمتر به من سر میزد. وقتی زنگ زد و فهمید که دو روز هست تنها هستم، به خانه مان آمد ، ولی مهسای همیشگی نبود. پنج روز گذشت. ساعت حدود یازده شب بود که صدای باز شدن در خونه رو شنیدم. آروم از لای در اتاق نگاه کردم. هادی برگشته بود از قیافه اش خستگی می‌بارید. سمت اتاقش رفت و‌با حوله بیرون امد . وارد آشپزخونه شد. درپوش قابلمه را برداشت کف دستش رو به هم مالید _ آخ جون قورمه بعد گفت _ اول خوردن دستپخت خانم خونه بعد دوش من همچنان از لای در نگاهش می کردم. مشغول خوردن بود یکدفعه سرش را بلند کرد نگاهی به در اتاقم انداخت و یک بوس فرستاد. سریع از جلوی در کنار رفتم. _ واااای نکنه منو دیده باشه؟ قلبم تند تند می‌زد دیگر نتوانستم ترجمه را ادامه دهم و خودم را روی تخت انداختم. استاد رحیمی که کار ترجمه را باهم داشتیم اسم چندتا کتاب معرفی کرد تا من برای ترجمه راحت تر باشم. کتابهای مرجع بودن و مسوول کتاب خانه‌ اجازه ی خروج نمی داد. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او جلو ی تلویزیون نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد _ بفرمایید _ سلام خانم صولتی ،محرابی ام _ سلام آقای محرابی _ کتاب‌ها رو پیدا کردید؟ _ نه هنوز پیدا نکردم، کتابخانه هم اجازه نمیده بیارم خونه _ همونجا انجامش بدید محرابی از بچه‌ها ی دکترا بود که برای ترجمه کمک زیادی می‌کرد _ اگه بیارم خونه راحت تر می‌تونم انجام بدم _ اسم کتابها رو بگید شاید بتونم پیدا کنم بعد از اینکه اسم کتاب‌ها را برای محرابی خواندم خداحافظی کردم و مشغول تماشای سریال شدم. در اتاق هادی باز شد سمت من ومد، خم شد و چند کتاب روی میز گذاشت _ ببخشید ناخواسته حرفهاتونو شنیدم. سه تاش کتابیه که گفتی یکی هم ترجمه اصطلاحات تخصصی این رشته است. این را گفت و سمت آشپزخانه رفت، خدای من! این همه مدت این کتاب ور دل من بود و من این در و ان در دنبالش می‌گشتم ؟ حقش بود یک تشکر اساسی می‌کردم، اما نه. دوباره امد کنارم نشست، یک بشقاب میوه پوست گرفته با یک لیوان چای و یک ظرف مویز جلوم گذاشت _ اگه هروقت چیزی لازم داشتی به من بگو جوابی از من نگرفت _ مزاحم نمیشم شب بخیر رفت و من را با کلی سوال و ابهام تنها گذاشت. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او جدی گفتم _ نگفتن این چیزا چه دخلی به اونا داره؟ _ بهشون گفتم مترجم ماهم قرار بود با طرف قراردادمون بیاد این هتل اتاق بگیره و الان هیچ کدومشون نیومدن، من هم خواستم از چند نفر بپرسم ببینم انگلیسی بلدن که کمکمون کنن _ خُُب؟ _ زاهدی گفت که زبان بلده و کمک می‌کنه ، عمرانی پرسید قرارمون چی بوده ، گفتم قرار بود از کارخانه شون بازدید کنیم تا هم سرمایه گذاری انجام بدیم و هم اینکه برای تامین و واردات دستگاه ها و محصولات اولیه غذایی به ایران کمکشون کنیم از کار مهدی خوشم آمده بود ، می دانست چطور دانه بریزد و دام پهن کند‌ ادامه داد _ گفتم که گوشیمون رو توی هتلمون جا گذاشتم ، زاهدی پرسید همکارتون گوشی نداره؟ گفتم همکارم نه تنها گوشی بلکه اعصاب هم نداره بیچاره راست می‌گفت از این حرفش خنده ام گرفته بودم اما بروز ندادم _ زاهدی گفت یعنی چی ؟ گفتم خیلی مقرارتی و منظم هستید از اینکه دو ساعت منتظر بودیم و از طرف قرارمون خبری نشد خیلی عصبانی هستید و اینکه من مقصر جاموندن گوشی تون هستم _ خووب بقیه اش؟ گوشی را دوباره نشانم داد _ هیچی دیگه عمرانی هم یه گوشی ساده ی نوکیا از جیبش درآورد و داد بهم تا با دفترمون تماس بگیریم و شماره ی طرف قرارمون رو بگیرم، نامرد اندروید داشت ولی اینو داد بهم _ احتمالاً فقط برای تماس ها استفاده میکنه ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او مهدی دست در جیبش کرد و آرام چیزی را بیرون آورد. _ الان یه جوری این میکروفن رو کار بذارم که خودم دوباره نتونم پیدا کنم ، شما فقط حواستون بشه نیان نگاهم را به پشت سر مهدی انداختم از اینجا دیدی به عمرانی و زاهدی نداشتم بلند شدم _ کار گذاشتی شماره ی این خط رو بده به بچه‌های مرکز _ باشه آقا چند دقیقه بعد عمرانی و زاهدی را دیدم که به سمتمان می آمدند ، به صندلیم برگشتم _ کارت تموم شد دارن میان در حالیکه قاب گوشی را می گذاشت گفت _ بله آقا حله گوشی را روشن کرد خیلی عادی شروع کرد به انگلیسی با من صحبت کردن. جدای از شوخ بودن و گاهی زیاد حرف زدنش کاربلد و حرفه ای بود. زاهدی کنارم ایستاد و به انگلیسی گفت _جناب ،مشکل حل شده؟ مهدی بلند شد و گفت _ طرفمون گوشی نگرفته و ایشون هم منو مقصر می دونه زاهدی کمی مهدی را آن طرف تر کشید اما صدایش را هنوز می شنیدم _ چی میگه ؟ _ میگه واسطه ی این قرار تو بودی و باید هزینه ی سفر رو از حقوقت کم کنم عمرانی هم به آنها اضافه شد و گفت _ چطور طرف قرار رو پیداش کردی؟ ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او هادی دوهفته ای از آن روز نحس می گذشت ،تا قبل از آن هرشب با این رویا می خوابیدم که روزی ضحا متوجه احساسم به خودش می شود و مرا در حریم خودش می پذیرد اما حالا هرشب را با این کابوس باید سر کنم که نکند وقتی از کار یا ماموریت بر می‌گردم ضحا رفته باشد و مرا تنها گذاشته باشد. دیوانگی محض بود ولی هربار که به خانه می آمدم اول نگاهم پی کفشهای ضحا میگشت تا ببینم درون کشوی کفش ها هست یا نه؟ یا اگر شب ‌می رسیدم می دیدم که چراغ خانه روشن است یا ضحا با رفتنش نور را از زندگیم برده است. انرژی ام تحلیل رفته بود ، کارهای مأموریت و آزمایشگاه فکرم را درگیر می‌کرد، در خلال کار اگر ثانیه‌ای برای استراحت می نشستم ناگهان می دیدم فکرم حوالی ضحا به پرواز درآمده ،سعی می‌کردم کمتر به چشمش بیایم تا حساسیتش کم شود. برای ماموریتی ۴_۵ روزه باید به ایلام می رفتم ، ضحا هم که طبق معمول در اتاقش بود و منِ دلتنگ نتوانستم او را به بهانه ای ببینم. این مأموریت را با مهدی رفتم . دونفر از اعضای هیئت مدیره ی دشت سرخ قرار بود به ایلام بروند و ما باید می فهمیدیم آیا واقعاً سفر کاری هست یا قرار است ملاقاتی برای رایزنی ورود محصولات تراریخته انجام شود. وقتی به ایلام رسیدم سایه به سایه دنبالشان بودیم ، دو روز اول که هدر رفتن وقت بود چون یا از هتل خارج نمی شدند و یا فقط درون شهر بی هدف می چرخیدند. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او باید راهی برای نزدیک شدن به آنها و شنود مکالمه شان پیدا می کردیم. همراه با مهدی به لابی هتل رفتیم. با چشم دنبال زاهدی و عمرانی گشتم. پشت میز کنار ستون نشسته بودند ، با سر به مهدی اشاره کردم تا به سمتشان برود. رفت و بعد از حدود ده دقیقه در حالیکه لبخند به لب داشت به سمتم آمد. _ چی‌شد مهدی؟ دستش را روی کمرم گذاشت و تقریباً با هول مرا به سمت دیگر لابی برد. _ چی شده؟ چرا آوردیم اینجا بهشون دید نداریم که گوشی نوکیای معمولی را نشانم داد و گفت _ بفرمایید آقا ، اینم چیزی که نیاز داشتیم _ این چیه؟ خندید و گفت _ ما بهش میگیم گوشی ، شما رو نمی دونم، حالا حدس بزنید چیکار کردم، ده تا حدس می تونید بگید خودم را روی میز خم کردم تا به مهدی نزدیک تر شوم، با صدای پایین غریدم _ مقصر منم که گذاشتم با هادی بگردی و حالا مثل اون وسط ماموریت بری روی اعصابم، سریع بگو چکار کردی صبوری؟ لبخند از صورت مهدی پر کشید، می دانست وقتی به فامیلی صدایش زدم و جدی شدم دیگر همکار و رفیق نمی شناسم. کمی روی صندلی جابجا شد و صدایش را صاف کرد _ رفتم کنارشون و به زبان انگلیسی باهاشون حرف زدم، گفتم با یه طرف ایرانی قرار داشتیم هنوز نیومده و تو هم عصبانی هستی، گفتم که هتل محل اقامت ما اینجا نیست ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او مهدی دستی به پیشانیش کشید و گفت _ ایمیل زدن خیلی مُصر بودند، ما هم تحقیق کردیم دیدیم درسته و اومدیم تا بازدید کنیمو برآورد قیمت و تعداد دستگاه رو انجام بدیم. زاهدی گفت _ حالا خودتون رو ناراحت نکنید فکر کنید اومدید سفر توریستی ، ایران جاهای زیبایی داره مهدی غرید _ با این رئیسی که من دارم اگه بگم سفر توریستی ، ترورم می‌کنه زاهدی و عمرانی خندید . دیگر داشت حوصله ام سر می رفت.زاهدی سمت مهدی رفت و آرام چیزی در گوشش گفت و بعد از تکان دادن سر به معنای خدا حافظی هر دو رفتند. با چشم دنبالشان کردم وقتی کامل از دیدم خارج شدند رو به مهدی گفتم _ نتیجه؟ مهدی روبرویم روی صندلی نشست و لبخند کم جانی زد و کارتی را روی میز گذاشت و به سمتم هول داد _ اینم خدمت شما، گفته که راضی تون کنم تا به جای طرف قرارمون با اینا وارد معامله بشیم جدی گفتم _ و دیگه؟؟ _ مثل اینکه در فکرن کارخونه ی‌دیگه ای هم بسازن،شماره داد من هم شماره دادم _ نخواست حرفات رو صحت سنجی کنه؟ _چرا آقا ؟ قرار شد من بمونم وفردا ببینمشون خنثی نگاهم را زومِ مهدی کردم. بیچاره نمی دانست چه واکنشی نشان دهد. به چشمانم نگاه می کرد ، نگاهش را به میز می دوخت بعد کل لابی را نگاه می کرد و دوباره نگاهش با نگاه خیره ی من مواجه می شد. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او دلم برایش سوخت لبم را به گوشه کش آوردم ، مهدی که لبخندم را دید شیر شد و لبخند دندان نمایی زد. بلند شدم و کنارش ایستادم ، چند بار آرام روی شانه اش زدم _ بقیه ی کار با تو،فردا بهشون میگی که من برگشتم و شما قراره مشکل رو یه جوری حل کنی. یک روز دیگر هم ماندم تا مهدی سر قرارش با زاهدی برود. با کمال تماس گرفتم _ بله آقا سلام _ سلام کمال جان، باید بگی سلام بله _ ببخشید کمال خونسرد و نفوذ ناپذیر و کاردست بود اما انعطاف و شوخ طبعی بقیه را نداشت، شوخی بچه‌ها در نظرش جالب نبود _ خودت و طه و داریوش جمع و جور کنید با اولین پرواز بیاید ایلام ، قراره سه چهار روز بمونید تجهیزات رو از مرکز ایلام می گیریم . جز وسایل ضروری لازم نیست چیزی بیاری _ چشم آقا _ بی خبر نذار منو ، یا علی _ چشم آقا، یا علی گوشی را روی میز گذاشتم _ تفلون بود؟ ابروهایم را به هم نزدیک کردم و متعجب به مهدی نگاه کردم _ تفلون؟؟ در حالیکه نم موهایش را با حوله می گرفت گفت _ کمال دیگه؟ خداییش نچسبه، مثل مبصراست، اصلا نمیشه پیشش حرف زد یا شوخی کرد ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او از اصطلاحی که به کار برد خنده ام گرفته بود، دستی به صورتم کشیدم تا خنده ام را نبیند _ مگه قراره بری پیک نیک که تفلون به کارت نمیاد؟ _ نه آقا ، ولی حوصله ی آدم‌سر می‌ره _ حالا یکی هست که وجدان کاری داره ، شما ناراحتی؟ _ آقا وجدان کاری چیه؟ بهش میگی کمال بیا، اخمه، میگی خوبی؟ اخمه، فکر کنم عصب صورتش کار نمیکنه از حرفهای بی سرو ته مهدی صدای خنده ام بلند شد _ مهدی بس کن سر جدت، همین که تو رادیو هستی و یه ریز حرف میزنی کافیه حوله را روی دوشش انداخت _ رادیو؟ جالب بود، شما که از خودمونی پس چرا بعضی وقتا میرید تو فاز کمال؟ _ بس کن مهدی ، خوب نیست پشت سر یکی اینقدر حرف بزنی _ من جلوی خودش هم میگم اما کو گوش شنوا روی تخت دراز کشیدم و ساعدم را زیر سرم گذاشتم چشمانم خواب را طلب می کرد اما مگر مهدی می گذاشت یک ریز حرف می‌زد _ می دونید آقا ؟ یه بار کلی لطیفه تعریف کردم ، دریغ از یه لبخند که روی لب کمال بیاد ، رفتم جلوش و‌یه سیلی آبدار، خوابوندم توی‌ گوشش، کمالم عصبانی شد گفت چرا زدی ؟ بهش گفتم زدم عصب صورتت کار بیافته، یه وضعی شد آقا ، به زور جدامون کردن جلوی آینه ایستاده بود و داشت به موهایش حالت می داد چشمم به تنگ آب روی میز افتاد بلند شدم و به سمتش رفتم. _ یک بار دیگرم که..... ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او آب را به سمتش پاشیدم. کلامش نیمه ماند ، خیس خیس شده بود با دهانی باز به سمتم برگشت ، نگاهی به لباسش و بعد به من انداخت _ آقا هادییییی!؟؟ تنگ را روی میز گذاشتم _ سخت نگیر ریختم عصب صورتت یه ذره خنک‌شه داغ کرد بس که حرف زدی نگاه از صورت متعجبش گرفتم و به تخت برگشتم ، صدای غرهای ریز مهدی را برای چند لحظه شنیدم و بعد خوابم برد. کمال و گروهش که آمدند کار را به آنها سپردم و خودم برگشتم ، هرچند با وجود هادی در آزمایشگاه خیالم راحت بود اما خودم باید نظارت داشتم. ساعت حدود یازده شب بود که به خانه رسیدم .‌بدون سرو صدا وارد شدم. چقدر دلم برای خانه تنگ شده بود. با اینکه ضحا هیچ وقت نه بدرقه ام میکرد و نه به استقبال می آمد اما همین که حضور داشت برایم کافی بود. حوله ام را برداشتم تا شاید گرمای آب خستگی را از وجودم ببرد اما وقتی نگاهم به آشپزخانه افتاد به سرم زد اول سراغ غذا بروم. خوردن قورمه ی دستپخت ضحا ، خوردنش کافی بود تا تمام خستگی ام را دود کند . دو دستم را شستم و پشت میز نشستم دستانم را به هم مالیدم و گفتم _ اول خوردن دست پخت خانم خونه، بعد دوش ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او چقدر گرسنه ام بود اگر ضحا اینجا کنارم نشسته بود اشتهایم چند برابر می شد میانه ی خوردن سرم را بلند کردم و با دستم بوسه ای به سمت اتاق ضحای بی انصاف فرستادم. ××××××××× سخت درگیر کار آزمایشگاه بودم و از طرف دیگر پرونده ی کارخانه ی دشت سرخ هم باید جلو می رفت. کار آزمایشگاه سخت گره خورده بود تا به یک سرنخ می رسیدیم می دیدم سرنخ اصلی جای دیگری است ، این شبکه در هم تنیده بود و باید حساب شده عمل می‌کردیم. می دانستم که ضحا کار ترجمه ی سنگینی را به عهده گرفته است ، هر دفعه که می دیم مشغول ترجمه بود. خدارا شکر از اتاقش دل کند و حالت کارهایش را در سالن انجام می‌داد. من هم می توانستم یک دل سیر نگاهش کنم و کمی از دلتنگی هایم کم کنم . همراهش زنگ خورد همانطور که نگاهش به سریال مورد علاقه اش بود پاسخ داد. از مکالمه اش فهمیدم که برای ترجمه نیاز به چند کتاب مهم و مرجع دارد. یاد حرفهای دکتر نائینی افتادم. باید بدون اینکه اذیت شود او را متوجه کنم که به او اهمیت می دهم و حواسم به او هست. کتاب‌هایی که برای رفتن به آزمایشگاه البرزی تهیه کرده بودم را هنوز داشتم. به اتاقم رفتم و آنها را از کارتن روی کمد بیرون آوردم. کتابها را به همراه یک دایره المعارف اصطلاحات تخصصی رشته ی کشاورزی و خاکشناسی برداشتم و به سمت ضحا رفتم . ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او روی میز گذاشتم سرش را بلند کرد و نگاه کوتاهی به من انداخت _ ببخشید ناخواسته حرفهاتونو شنیدم . سه تاش کتابیه که گفتی یکی هم ترجمه اصطلاحات تخصصی این رشته است منتظر نماندم تا جوابی دهد چون می‌دانستم حرفی نمی‌زند. به آشپزخانه رفتم پرتقال و سیب و کیوی را پوست گرفتم برش زدم و درون بشقاب گذاشتم . یک لیوان چای و یک ظرف مویز هم گرفتم و درون سینی گذاشتم و برای ضحا بردم _ اگه هروقت چیزی لازم داشتی به من بگو، مزاحم نمیشم شب بخیر به اتاقم رفتم و از لای در به ضحایی نگاه می کردم که تکه های میوه را در دهانش می گذاشت و همزمان کتابی را که داده بودم ورق می‌زد ، نفس آسوده ای کشیدم و در را بستم. ××××××××× مهدی و تیمش که روی کارخانه دشت سرخ متمرکز شده بودند خوب عمل می‌کردند. مدیر عامل کارخانه با دل خجسته ای که به زیر دستانش اعتماد داشت کارها را به آنها سپرده بود و خودش در سفرهای تفریحی بود. از آن طرف هم تُن به تُن گوجه ی تراریخته ی ارزان قیمت وارد می کردند ، با قیمتی که ارزانتر از خرید گوجه در کشور حساب می‌شد. امروز زودتر به ستاد رفته بودم . باید از مهدی گزارش‌کار می‌گرفتم. در دفترم مشغول خواندن نامه ی فرماندهی بودم که صدای در آمد _ بله _اجازه هست آقا ؟؟ _ بیا تو مهدی _ بفرمایید ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻