🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۵۳
زیرش استیکر قلب شکسته و چشمک کشید.شماره اش را هم یادداشت کرد. صبحانه را خوردم و راهی شدم.
غرق درسهایم بودم، با یکی از اساتید کار ترجمه انجام میدادم که وقتم را پر می کرد. مهسا بخاطر دلخوری که از من داشت کمتر به من سر میزد. وقتی زنگ زد و فهمید که دو روز هست تنها هستم، به خانه مان آمد ، ولی مهسای همیشگی نبود.
پنج روز گذشت. ساعت حدود یازده شب بود که صدای باز شدن در خونه رو شنیدم.
آروم از لای در اتاق نگاه کردم. هادی برگشته بود از قیافه اش خستگی میبارید. سمت اتاقش رفت وبا حوله بیرون امد . وارد آشپزخونه شد. درپوش قابلمه را برداشت کف دستش رو به هم مالید
_ آخ جون قورمه
بعد گفت
_ اول خوردن دستپخت خانم خونه بعد دوش
من همچنان از لای در نگاهش می کردم. مشغول خوردن بود یکدفعه سرش را بلند کرد نگاهی به در اتاقم انداخت و یک بوس فرستاد. سریع از جلوی در کنار رفتم.
_ واااای نکنه منو دیده باشه؟
قلبم تند تند میزد دیگر نتوانستم ترجمه را ادامه دهم و خودم را روی تخت انداختم.
استاد رحیمی که کار ترجمه را باهم داشتیم اسم چندتا کتاب معرفی کرد تا من برای ترجمه راحت تر باشم. کتابهای مرجع بودن و مسوول کتاب خانه اجازه ی خروج نمی داد.
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۵۴
جلو ی تلویزیون نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد
_ بفرمایید
_ سلام خانم صولتی ،محرابی ام
_ سلام آقای محرابی
_ کتابها رو پیدا کردید؟
_ نه هنوز پیدا نکردم، کتابخانه هم اجازه نمیده بیارم خونه
_ همونجا انجامش بدید
محرابی از بچهها ی دکترا بود که برای ترجمه کمک زیادی میکرد
_ اگه بیارم خونه راحت تر میتونم انجام بدم
_ اسم کتابها رو بگید شاید بتونم پیدا کنم
بعد از اینکه اسم کتابها را برای محرابی خواندم خداحافظی کردم و مشغول تماشای سریال شدم.
در اتاق هادی باز شد سمت من ومد، خم شد و چند کتاب روی میز گذاشت
_ ببخشید ناخواسته حرفهاتونو شنیدم. سه تاش کتابیه که گفتی یکی هم ترجمه اصطلاحات تخصصی این رشته است.
این را گفت و سمت آشپزخانه رفت، خدای من! این همه مدت این کتاب ور دل من بود و من این در و ان در دنبالش میگشتم ؟ حقش بود یک تشکر اساسی میکردم، اما نه.
دوباره امد کنارم نشست، یک بشقاب میوه پوست گرفته با یک لیوان چای و یک ظرف مویز جلوم گذاشت
_ اگه هروقت چیزی لازم داشتی به من بگو
جوابی از من نگرفت
_ مزاحم نمیشم شب بخیر
رفت و من را با کلی سوال و ابهام تنها گذاشت.
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۵۷
جدی گفتم
_ نگفتن این چیزا چه دخلی به اونا داره؟
_ بهشون گفتم مترجم ماهم قرار بود با طرف قراردادمون بیاد این هتل اتاق بگیره و الان هیچ کدومشون نیومدن، من هم خواستم از چند نفر بپرسم ببینم انگلیسی بلدن که کمکمون کنن
_ خُُب؟
_ زاهدی گفت که زبان بلده و کمک میکنه ، عمرانی پرسید قرارمون چی بوده ، گفتم قرار بود از کارخانه شون بازدید کنیم تا هم سرمایه گذاری انجام بدیم و هم اینکه برای تامین و واردات دستگاه ها و محصولات اولیه غذایی به ایران کمکشون کنیم
از کار مهدی خوشم آمده بود ، می دانست چطور دانه بریزد و دام پهن کند ادامه داد
_ گفتم که گوشیمون رو توی هتلمون جا گذاشتم ، زاهدی پرسید همکارتون گوشی نداره؟ گفتم همکارم نه تنها گوشی بلکه اعصاب هم نداره
بیچاره راست میگفت از این حرفش خنده ام گرفته بودم اما بروز ندادم
_ زاهدی گفت یعنی چی ؟ گفتم خیلی مقرارتی و منظم هستید از اینکه دو ساعت منتظر بودیم و از طرف قرارمون خبری نشد خیلی عصبانی هستید و اینکه من مقصر جاموندن گوشی تون هستم
_ خووب بقیه اش؟
گوشی را دوباره نشانم داد
_ هیچی دیگه عمرانی هم یه گوشی ساده ی نوکیا از جیبش درآورد و داد بهم تا با دفترمون تماس بگیریم و شماره ی طرف قرارمون رو بگیرم، نامرد اندروید داشت ولی اینو داد بهم
_ احتمالاً فقط برای تماس ها استفاده میکنه
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۵۸
مهدی دست در جیبش کرد و آرام چیزی را بیرون آورد.
_ الان یه جوری این میکروفن رو کار بذارم که خودم دوباره نتونم پیدا کنم ، شما فقط حواستون بشه نیان
نگاهم را به پشت سر مهدی انداختم از اینجا دیدی به عمرانی و زاهدی نداشتم بلند شدم
_ کار گذاشتی شماره ی این خط رو بده به بچههای مرکز
_ باشه آقا
چند دقیقه بعد عمرانی و زاهدی را دیدم که به سمتمان می آمدند ، به صندلیم برگشتم
_ کارت تموم شد دارن میان
در حالیکه قاب گوشی را می گذاشت گفت
_ بله آقا حله
گوشی را روشن کرد خیلی عادی شروع کرد به انگلیسی با من صحبت کردن. جدای از شوخ بودن و گاهی زیاد حرف زدنش کاربلد و حرفه ای بود.
زاهدی کنارم ایستاد و به انگلیسی گفت
_جناب ،مشکل حل شده؟
مهدی بلند شد و گفت
_ طرفمون گوشی نگرفته و ایشون هم منو مقصر می دونه
زاهدی کمی مهدی را آن طرف تر کشید اما صدایش را هنوز می شنیدم
_ چی میگه ؟
_ میگه واسطه ی این قرار تو بودی و باید هزینه ی سفر رو از حقوقت کم کنم
عمرانی هم به آنها اضافه شد و گفت
_ چطور طرف قرار رو پیداش کردی؟
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۵۵
هادی
دوهفته ای از آن روز نحس می گذشت ،تا قبل از آن هرشب با این رویا می خوابیدم که روزی ضحا متوجه احساسم به خودش می شود و مرا در حریم خودش می پذیرد اما حالا هرشب را با این کابوس باید سر کنم که نکند وقتی از کار یا ماموریت بر میگردم ضحا رفته باشد و مرا تنها گذاشته باشد.
دیوانگی محض بود ولی هربار که به خانه می آمدم اول نگاهم پی کفشهای ضحا میگشت تا ببینم درون کشوی کفش ها هست یا نه؟ یا اگر شب می رسیدم می دیدم که چراغ خانه روشن است یا ضحا با رفتنش نور را از زندگیم برده است.
انرژی ام تحلیل رفته بود ، کارهای مأموریت و آزمایشگاه فکرم را درگیر میکرد، در خلال کار اگر ثانیهای برای استراحت می نشستم ناگهان می دیدم فکرم حوالی ضحا به پرواز درآمده ،سعی میکردم کمتر به چشمش بیایم تا حساسیتش کم شود.
برای ماموریتی ۴_۵ روزه باید به ایلام می رفتم ، ضحا هم که طبق معمول در اتاقش بود و منِ دلتنگ نتوانستم او را به بهانه ای ببینم.
این مأموریت را با مهدی رفتم . دونفر از اعضای هیئت مدیره ی دشت سرخ قرار بود به ایلام بروند و ما باید می فهمیدیم آیا واقعاً سفر کاری هست یا قرار است ملاقاتی برای رایزنی ورود محصولات تراریخته انجام شود.
وقتی به ایلام رسیدم سایه به سایه دنبالشان بودیم ، دو روز اول که هدر رفتن وقت بود چون یا از هتل خارج نمی شدند و یا فقط درون شهر بی هدف می چرخیدند.
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۵۶
باید راهی برای نزدیک شدن به آنها و شنود مکالمه شان پیدا می کردیم. همراه با مهدی به لابی هتل رفتیم. با چشم دنبال زاهدی و عمرانی گشتم.
پشت میز کنار ستون نشسته بودند ، با سر به مهدی اشاره کردم تا به سمتشان برود. رفت و بعد از حدود ده دقیقه در حالیکه لبخند به لب داشت به سمتم آمد.
_ چیشد مهدی؟
دستش را روی کمرم گذاشت و تقریباً با هول مرا به سمت دیگر لابی برد.
_ چی شده؟ چرا آوردیم اینجا بهشون دید نداریم که
گوشی نوکیای معمولی را نشانم داد و گفت
_ بفرمایید آقا ، اینم چیزی که نیاز داشتیم
_ این چیه؟
خندید و گفت
_ ما بهش میگیم گوشی ، شما رو نمی دونم، حالا حدس بزنید چیکار کردم، ده تا حدس می تونید بگید
خودم را روی میز خم کردم تا به مهدی نزدیک تر شوم، با صدای پایین غریدم
_ مقصر منم که گذاشتم با هادی بگردی و حالا مثل اون وسط ماموریت بری روی اعصابم، سریع بگو چکار کردی صبوری؟
لبخند از صورت مهدی پر کشید، می دانست وقتی به فامیلی صدایش زدم و جدی شدم دیگر همکار و رفیق نمی شناسم. کمی روی صندلی جابجا شد و صدایش را صاف کرد
_ رفتم کنارشون و به زبان انگلیسی باهاشون حرف زدم، گفتم با یه طرف ایرانی قرار داشتیم هنوز نیومده و تو هم عصبانی هستی، گفتم که هتل محل اقامت ما اینجا نیست
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۵۹
مهدی دستی به پیشانیش کشید و گفت
_ ایمیل زدن خیلی مُصر بودند، ما هم تحقیق کردیم دیدیم درسته و اومدیم تا بازدید کنیمو برآورد قیمت و تعداد دستگاه رو انجام بدیم.
زاهدی گفت
_ حالا خودتون رو ناراحت نکنید فکر کنید اومدید سفر توریستی ، ایران جاهای زیبایی داره
مهدی غرید
_ با این رئیسی که من دارم اگه بگم سفر توریستی ، ترورم میکنه
زاهدی و عمرانی خندید . دیگر داشت حوصله ام سر می رفت.زاهدی سمت مهدی رفت و آرام چیزی در گوشش گفت و بعد از تکان دادن سر به معنای خدا حافظی هر دو رفتند. با چشم دنبالشان کردم وقتی کامل از دیدم خارج شدند رو به مهدی گفتم
_ نتیجه؟
مهدی روبرویم روی صندلی نشست و لبخند کم جانی زد و کارتی را روی میز گذاشت و به سمتم هول داد
_ اینم خدمت شما، گفته که راضی تون کنم تا به جای طرف قرارمون با اینا وارد معامله بشیم
جدی گفتم
_ و دیگه؟؟
_ مثل اینکه در فکرن کارخونه یدیگه ای هم بسازن،شماره داد من هم شماره دادم
_ نخواست حرفات رو صحت سنجی کنه؟
_چرا آقا ؟ قرار شد من بمونم وفردا ببینمشون
خنثی نگاهم را زومِ مهدی کردم. بیچاره نمی دانست چه واکنشی نشان دهد. به چشمانم نگاه می کرد ، نگاهش را به میز می دوخت بعد کل لابی را نگاه می کرد و دوباره نگاهش با نگاه خیره ی من مواجه می شد.
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۶۰
دلم برایش سوخت لبم را به گوشه کش آوردم ، مهدی که لبخندم را دید شیر شد و لبخند دندان نمایی زد. بلند شدم و کنارش ایستادم ، چند بار آرام روی شانه اش زدم
_ بقیه ی کار با تو،فردا بهشون میگی که من برگشتم و شما قراره مشکل رو یه جوری حل کنی.
یک روز دیگر هم ماندم تا مهدی سر قرارش با زاهدی برود. با کمال تماس گرفتم
_ بله آقا سلام
_ سلام کمال جان، باید بگی سلام بله
_ ببخشید
کمال خونسرد و نفوذ ناپذیر و کاردست بود اما انعطاف و شوخ طبعی بقیه را نداشت، شوخی بچهها در نظرش جالب نبود
_ خودت و طه و داریوش جمع و جور کنید با اولین پرواز بیاید ایلام ، قراره سه چهار روز بمونید تجهیزات رو از مرکز ایلام می گیریم . جز وسایل ضروری لازم نیست چیزی بیاری
_ چشم آقا
_ بی خبر نذار منو ، یا علی
_ چشم آقا، یا علی
گوشی را روی میز گذاشتم
_ تفلون بود؟
ابروهایم را به هم نزدیک کردم و متعجب به مهدی نگاه کردم
_ تفلون؟؟
در حالیکه نم موهایش را با حوله می گرفت گفت
_ کمال دیگه؟ خداییش نچسبه، مثل مبصراست، اصلا نمیشه پیشش حرف زد یا شوخی کرد
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۶۱
از اصطلاحی که به کار برد خنده ام گرفته بود، دستی به صورتم کشیدم تا خنده ام را نبیند
_ مگه قراره بری پیک نیک که تفلون به کارت نمیاد؟
_ نه آقا ، ولی حوصله ی آدمسر میره
_ حالا یکی هست که وجدان کاری داره ، شما ناراحتی؟
_ آقا وجدان کاری چیه؟ بهش میگی کمال بیا، اخمه، میگی خوبی؟ اخمه، فکر کنم عصب صورتش کار نمیکنه
از حرفهای بی سرو ته مهدی صدای خنده ام بلند شد
_ مهدی بس کن سر جدت، همین که تو رادیو هستی و یه ریز حرف میزنی کافیه
حوله را روی دوشش انداخت
_ رادیو؟ جالب بود، شما که از خودمونی پس چرا بعضی وقتا میرید تو فاز کمال؟
_ بس کن مهدی ، خوب نیست پشت سر یکی اینقدر حرف بزنی
_ من جلوی خودش هم میگم اما کو گوش شنوا
روی تخت دراز کشیدم و ساعدم را زیر سرم گذاشتم چشمانم خواب را طلب می کرد اما مگر مهدی می گذاشت یک ریز حرف میزد
_ می دونید آقا ؟ یه بار کلی لطیفه تعریف کردم ، دریغ از یه لبخند که روی لب کمال بیاد ، رفتم جلوش ویه سیلی آبدار، خوابوندم توی گوشش، کمالم عصبانی شد گفت چرا زدی ؟ بهش گفتم زدم عصب صورتت کار بیافته، یه وضعی شد آقا ، به زور جدامون کردن
جلوی آینه ایستاده بود و داشت به موهایش حالت می داد چشمم به تنگ آب روی میز افتاد بلند شدم و به سمتش رفتم.
_ یک بار دیگرم که.....
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۶۲
آب را به سمتش پاشیدم. کلامش نیمه ماند ، خیس خیس شده بود با دهانی باز به سمتم برگشت ، نگاهی به لباسش و بعد به من انداخت
_ آقا هادییییی!؟؟
تنگ را روی میز گذاشتم
_ سخت نگیر ریختم عصب صورتت یه ذره خنکشه داغ کرد بس که حرف زدی
نگاه از صورت متعجبش گرفتم و به تخت برگشتم ، صدای غرهای ریز مهدی را برای چند لحظه شنیدم و بعد خوابم برد.
کمال و گروهش که آمدند کار را به آنها سپردم و خودم برگشتم ، هرچند با وجود هادی در آزمایشگاه خیالم راحت بود اما خودم باید نظارت داشتم.
ساعت حدود یازده شب بود که به خانه رسیدم .بدون سرو صدا وارد شدم. چقدر دلم برای خانه تنگ شده بود. با اینکه ضحا هیچ وقت نه بدرقه ام میکرد و نه به استقبال می آمد اما همین که حضور داشت برایم کافی بود.
حوله ام را برداشتم تا شاید گرمای آب خستگی را از وجودم ببرد اما وقتی نگاهم به آشپزخانه افتاد به سرم زد اول سراغ غذا بروم.
خوردن قورمه ی دستپخت ضحا ، خوردنش کافی بود تا تمام خستگی ام را دود کند . دو دستم را شستم و پشت میز نشستم دستانم را به هم مالیدم و گفتم
_ اول خوردن دست پخت خانم خونه، بعد دوش
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۶۳
چقدر گرسنه ام بود اگر ضحا اینجا کنارم نشسته بود اشتهایم چند برابر می شد میانه ی خوردن سرم را بلند کردم و با دستم بوسه ای به سمت اتاق ضحای بی انصاف فرستادم.
×××××××××
سخت درگیر کار آزمایشگاه بودم و از طرف دیگر پرونده ی کارخانه ی دشت سرخ هم باید جلو می رفت. کار آزمایشگاه سخت گره خورده بود تا به یک سرنخ می رسیدیم می دیدم سرنخ اصلی جای دیگری است ، این شبکه در هم تنیده بود و باید حساب شده عمل میکردیم.
می دانستم که ضحا کار ترجمه ی سنگینی را به عهده گرفته است ، هر دفعه که می دیم مشغول ترجمه بود. خدارا شکر از اتاقش دل کند و حالت کارهایش را در سالن انجام میداد.
من هم می توانستم یک دل سیر نگاهش کنم و کمی از دلتنگی هایم کم کنم . همراهش زنگ خورد همانطور که نگاهش به سریال مورد علاقه اش بود پاسخ داد.
از مکالمه اش فهمیدم که برای ترجمه نیاز به چند کتاب مهم و مرجع دارد. یاد حرفهای دکتر نائینی افتادم.
باید بدون اینکه اذیت شود او را متوجه کنم که به او اهمیت می دهم و حواسم به او هست.
کتابهایی که برای رفتن به آزمایشگاه البرزی تهیه کرده بودم را هنوز داشتم. به اتاقم رفتم و آنها را از کارتن روی کمد بیرون آوردم.
کتابها را به همراه یک دایره المعارف اصطلاحات تخصصی رشته ی کشاورزی و خاکشناسی برداشتم و به سمت ضحا رفتم .
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۶۴
روی میز گذاشتم سرش را بلند کرد و نگاه کوتاهی به من انداخت
_ ببخشید ناخواسته حرفهاتونو شنیدم . سه تاش کتابیه که گفتی یکی هم ترجمه اصطلاحات تخصصی این رشته است
منتظر نماندم تا جوابی دهد چون میدانستم حرفی نمیزند. به آشپزخانه رفتم پرتقال و سیب و کیوی را پوست گرفتم برش زدم و درون بشقاب گذاشتم . یک لیوان چای و یک ظرف مویز هم گرفتم و درون سینی گذاشتم و برای ضحا بردم
_ اگه هروقت چیزی لازم داشتی به من بگو، مزاحم نمیشم شب بخیر
به اتاقم رفتم و از لای در به ضحایی نگاه می کردم که تکه های میوه را در دهانش می گذاشت و همزمان کتابی را که داده بودم ورق میزد ، نفس آسوده ای کشیدم و در را بستم.
×××××××××
مهدی و تیمش که روی کارخانه دشت سرخ متمرکز شده بودند خوب عمل میکردند. مدیر عامل کارخانه با دل خجسته ای که به زیر دستانش اعتماد داشت کارها را به آنها سپرده بود و خودش در سفرهای تفریحی بود.
از آن طرف هم تُن به تُن گوجه ی تراریخته ی ارزان قیمت وارد می کردند ، با قیمتی که ارزانتر از خرید گوجه در کشور حساب میشد.
امروز زودتر به ستاد رفته بودم . باید از مهدی گزارشکار میگرفتم. در دفترم مشغول خواندن نامه ی فرماندهی بودم که صدای در آمد
_ بله
_اجازه هست آقا ؟؟
_ بیا تو مهدی
_ بفرمایید
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻