🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۷۳
بلند شدم لپ تاپم را آماده کردم و تصویر اطلاعات را روی دیوار انداختم
_ با اجازه
معاون آرام گفت
_ بفرمائید
کنار دیوار رفتم عکس نتان و زاهدی و عمرانی را روی دیوار نشان دادم و درباره آنها توضیح دادم
_ نتان کری اصالت آمریکا_اسرائیلی داره ، دوبار با زاهدی و یک بار هم با عمرانی در ترکیه قرار گذاشته و برنامه هاشو بهشون سپرده. زاهدی هم چند روز دیگه راهی ترکیه می شه
اسلاید بعدی را آوردم
_ نتان کری به عنوان نماینده مستقل فائو در کشورهای آسیایی و آفریقایی فعالیت داره و در حل مشکلات و مسائل کمبود غذایی به کشورها مشاوره میده ، جالب این جاست که اکثر این فعالیتهای به اصطلاح بشردوستانه اش در کشورهای اسلامی یا مخالف سیاست های آمریکا و اسرائیله
فرمانده گفت
_ مثلاً کدومکشورها
_ ونزوئلا ، چین ، مالزی، عراق و چند کشور دیگه ، طبق بررسی که ما کردیم برنج و روغن عراق رو موسسه ی همین آقا تامین می کنه
معاون پدافند گفت
_ قدم بعدی شما چیه؟
_ باید به بهانهی عدم رعایت بهداشت ، شکایت مصرف کنندگان یا مسئله ی مالیات فعلا کارخونه رو تعطیل کنیم تا بیشتر از این وارد بازار نشه
روبروی معاون پدافند ایستادم
_ اگه هم مستقیم بخوایم رب ها رو جمع کنیم شاید حساس بشن
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۷۴
سری تکان داد و رو به فرمانده گفت
_ حق با حسینیه، باید دست به عصا راه رفت ، فعلآ باید یه دلیلی پیدا کنیم
چند اسلاید را رد کردم و روی اسلاید مورد نظر توقف کردم
_ اینها مدارک عدم پرداخت مالیات هست ، چند بار هم تذکر دارن
اسلاید بعدی را آوردم
_ اینم پروانه ساخت و سندش و زمینی که کارخونه ساخته شده، نصف بیشتر کارخونه جزو منابع طبیعی هست و نمی دونیم چطور تونستن بسازن
فرمانده گفت
_فعلا با همین برید جلو، تا کار پیش بره
معاون تشکر کرد و گفت اگر جایی مشکل یا مسئله ای بود روی آنها حساب کنیم . به همراه آقای مهدوی از جلسه بیرون آمدیم .
با هم خداحافظی کردیم ومن با هادی تماس گرفتم
_ جانم داداش؟
_ جانم و مرض!
_ یعنی چی؟ چی شده؟ مشکلی توی گزارش بوده ؟
دلم برای امیر علی تنگ شده بود خیلی وقت بود که یک دل سیر ندیده بودمش.
_ این مهد کودک و پرستار چه کوفتیه که راه انداختی ، اون هم تا ۴ بعد از ظهر ، دلم برای امیر علی یه ذره شده، اون پدرصلواتی رو یه روز آزاد بذار من ببینمش
خندید گفت
_ دیوانه ای بخدا، پیر شدم هنوز نفهمیدم شوخی و جدی بودنت چجوریه؟ امروز خونه است می تونی بیای؟
_ آره ، جلسه تازه تموم شده برم پسرمو ببینم بلکه خستگی یادم بره
_ باشه منتظرم
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.
ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان
جان به غمهایش سپردم نیست آرامم هنوز
#حافظ
.
.
ما را کبوترانه وفادار کرده است
آزاد کرده است و گرفتار کرده است🌱
#فاضل_نظری
.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۷۵
به خانه ی هادی رفتم . دوساعتی را مشغول امیر علی بودم ، چقدر دلم می خواست مثل هادی پدر بودن را تجربه کنم، آنقدر محکم امیر علی را محکم به خودم چسباندم که اشکش در آمد.هادی او را از بغلم جدا کرد و به آغوش گرفت
_ این مهدی و طه نیست هادی، امیر علیه! بابا نفس بچه برید ، دوستی خاله خرسه میگن از مدل محبت توئه
دستم را به نشانه یبرو بابا در هوا تکان دادم و با کمال تماس گرفتم
_ سلام کمال جان
با همان صدای جدی و بدون انعطاف گفت
_ سلام آقا
_ مهدی کنارته؟
_ بله آقا
_ یه خواهشی دارم ازت ، اینکه با مهدی راه بیا ، دل به دلش بده ، پسر خوبیه ، البته بعضی اوقات فکش یه خرده زیادی می جُنبه
_ می دونم
_ همین ؟ می دونم؟ یعنی جوابت مثبته
_ جواب چی ؟
_ خواستگاری آقا مهدی از همشیره ی جنابعالی
صدای تق آمد و بعدش آخ گفتن مهدی آمد. کمال صدایش را بالا برد
_ نخود توی دهنت خیس نمیخوره؟ نمی دونم چطور تو رو برای این کار حساس انتخاب کردن
_ الو؟ کمال؟...کمال؟؟؟ پسر من میخواستم بهتر کنم بدتر شد که
_ این کتک حقش بود، اصلا من با همین اخلاقش مشکل دارم
_ مگه قراره تو باهاش زندگی کنی؟ سخت نگیر کمال، خودت می دونی مهدی پسر موجه و مومنی هست ، اخلاقش هم که خوبه ، چی میخوای مگه ؟
_ چشم آقا
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻
مرادِ من او
#قسمت۱۷۶
_ خداروشکر ، حالا بریم سراغ کارمون
_ در خدمتم
_ طه و داریوش روبگو همونجا بمونن ، تو و مهدی هم آماده می شید و میرین روستای نازلو، چند کیلومتری با اینجایی که هستین فاصله داره. با بچههای ترکیه هماهنگ کردم باید برین اونور . زاهدی مهدی رو دیده ، تو باید سایه به سایه باهاشون باشی ، ریز به ریز جزئیات و اطلاعات رو میخوام هر ساعتی از شبانه روز شد متوجهی؟
هادی می خواست بداند برای شام می مانم یا نه و مدام با دست به من علامت می داد، که با بالا بردن سرم به اوفهماندم نمی مانم.
_ وسایل رفتن شما آماده است و تا یه ساعت دیگه می رسه دست شما، خیلی مواظب باشین کمال
میدانستم مهدی ترکی می داند اما کمال تا حالا پیش نیامده بود که بدانم
_ راستی ؟Türkçe biliyor musun
خیلی خونسرد گفت
_Evet
_veya Ali
_ یا علی
ضحا
این چند ماهی که ازدواج کردم مامان و بابا به خانهی ما نیامده بودند ،هروقت من تنها یا من و هادی میرفتیم هم با ما رفتار سردی داشتند. سرگرم ترجمه بودم که گوشیم زنگ خورد. مامان بود. تعجب کردم.
_ سلام مامان
_سلام خوبی؟
_آره تو خوبی ؟بابا خوبه ؟چیزی شده؟
_نه، یعنی آره
_چی شده؟
مامان کمی مکث کرد
_قراره واسه مهسا خواستگار بیاد گفتم در جریان باشی
هم متعجب بودم هم ناراحت
_ پس چرا مهسا چیزی نگفته؟
_چون خودش تازه نیم ساعت پیش فهمیده
مامان گفت که مراسم خواستگاری آخر هفته است و حضور هادی لزومی ندارد .
✨✨✨✨✨
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است
✍#آلا_ناصحی
🌻🌻
🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.
در تماشای تو قانع نشوم من به دو چشم
همه چشمان جهان گو به سرم بشتابند
#شهریار
@ahsanol_hal68
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وصال توست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی
کنار توست اگر غم را کناری هست و پایانی!
✧❥˙❥˙@panaaheman˙❥˙❥