eitaa logo
احسن الحال🌱
2.4هزار دنبال‌کننده
309 عکس
186 ویدیو
0 فایل
یا محول الاحوال،حول حالنا الی احسن الحال🫀
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او بلند شدم لپ تاپم را آماده کردم و تصویر اطلاعات را روی دیوار انداختم _ با اجازه معاون آرام گفت _ بفرمائید کنار دیوار رفتم عکس نتان و زاهدی و عمرانی را روی دیوار نشان دادم و درباره آنها توضیح دادم _ نتان کری اصالت آمریکا_اسرائیلی داره ، دوبار با زاهدی و یک بار هم با عمرانی در ترکیه قرار گذاشته و برنامه هاشو بهشون سپرده. زاهدی هم چند روز دیگه راهی ترکیه می شه اسلاید بعدی را آوردم _ نتان کری به عنوان نماینده مستقل فائو در کشورهای آسیایی و آفریقایی فعالیت داره و در حل مشکلات و مسائل کمبود غذایی به کشورها مشاوره میده ، جالب این جاست که اکثر این فعالیتهای به اصطلاح بشردوستانه اش در کشورهای اسلامی یا مخالف سیاست های آمریکا و اسرائیله فرمانده گفت _ مثلاً کدوم‌کشورها _ ونزوئلا ، چین ، مالزی، عراق و چند کشور دیگه ، طبق بررسی که ما کردیم برنج و روغن عراق رو موسسه ی همین آقا تامین می کنه معاون پدافند گفت _ قدم بعدی شما چیه؟ _ باید به بهانه‌ی عدم رعایت بهداشت ، شکایت مصرف کنندگان یا مسئله ی مالیات فعلا کارخونه رو تعطیل کنیم تا بیشتر از این وارد بازار نشه روبروی معاون پدافند ایستادم _ اگه هم مستقیم بخوایم رب ها رو جمع کنیم شاید حساس بشن ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او سری تکان داد و رو به فرمانده گفت _ حق با حسینیه، باید دست به عصا راه رفت ، فعلآ باید یه دلیلی پیدا کنیم چند اسلاید را رد کردم و روی اسلاید مورد نظر توقف کردم _ اینها مدارک عدم پرداخت مالیات هست ، چند بار هم تذکر دارن اسلاید بعدی را آوردم _ اینم پروانه ساخت و سندش و زمینی که کارخونه ساخته شده، نصف بیشتر کارخونه جزو منابع طبیعی هست و نمی دونیم چطور تونستن بسازن فرمانده گفت _فعلا با همین برید جلو، تا کار پیش بره معاون تشکر کرد و گفت اگر جایی مشکل یا مسئله ای بود روی آنها حساب کنیم . به همراه آقای مهدوی از جلسه بیرون آمدیم . با هم خداحافظی کردیم ومن با هادی تماس گرفتم _ جانم داداش؟ _ جانم و مرض! _ یعنی چی؟ چی شده؟ مشکلی توی گزارش بوده ؟ دلم برای امیر علی تنگ شده بود خیلی وقت بود که یک دل سیر ندیده بودمش. _ این مهد کودک و پرستار چه کوفتیه که راه انداختی ، اون هم تا ۴ بعد از ظهر ، دلم برای امیر علی یه ذره شده، اون پدرصلواتی رو یه روز آزاد بذار من ببینمش خندید گفت _ دیوانه ای بخدا، پیر شدم هنوز نفهمیدم شوخی و جدی بودنت چجوریه؟ امروز خونه است می تونی بیای؟ _ آره ، جلسه تازه تموم شده برم پسرمو ببینم بلکه خستگی یادم بره _ باشه منتظرم ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
. ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان جان به غم‌هایش سپردم نیست آرامم هنوز .‌
.‌ ما را کبوترانه وفادار کرده است آزاد کرده است و گرفتار کرده است🌱 .‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او به خانه ی هادی رفتم . دوساعتی را مشغول امیر علی بودم ، چقدر دلم می خواست مثل هادی پدر بودن را تجربه کنم، آنقدر محکم امیر علی را محکم به خودم چسباندم که اشکش در آمد.هادی او را از بغلم جدا کرد و به آغوش گرفت _ این مهدی و طه نیست هادی، امیر علیه! بابا نفس بچه برید ، دوستی خاله خرسه میگن از مدل محبت توئه دستم را به نشانه ی‌برو‌ بابا در هوا تکان دادم و با کمال تماس گرفتم _ سلام کمال جان با همان صدای جدی و بدون انعطاف گفت _ سلام آقا _ مهدی کنارته؟ _ بله آقا _ یه خواهشی دارم ازت ، اینکه با مهدی راه بیا ، دل به دلش بده ، پسر خوبیه ، البته بعضی اوقات فکش یه خرده زیادی می جُنبه _ می دونم _ همین ؟ می دونم؟ یعنی جوابت مثبته _ جواب چی ؟ _ خواستگاری آقا مهدی از همشیره ی جنابعالی صدای تق آمد و بعدش آخ گفتن مهدی آمد. کمال صدایش را بالا برد _ نخود توی دهنت خیس نمیخوره؟ نمی دونم چطور تو رو برای این کار حساس انتخاب کردن _ الو‌؟ کمال؟...کمال؟؟؟ پسر من می‌خواستم بهتر کنم بدتر شد که _ این کتک حقش بود، اصلا من با همین اخلاقش مشکل دارم _ مگه قراره تو باهاش زندگی کنی؟ سخت نگیر کمال، خودت می دونی مهدی پسر موجه و مومنی هست ، اخلاقش هم که خوبه ، چی میخوای مگه ؟ _ چشم آقا ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او _ خداروشکر ، حالا بریم سراغ کارمون _ در خدمتم _ طه و داریوش رو‌بگو همونجا بمونن ، تو و مهدی هم آماده می شید و میرین روستای نازلو، چند کیلومتری با اینجایی که هستین فاصله داره. با بچه‌های ترکیه هماهنگ کردم باید برین اونور . زاهدی مهدی رو دیده ، تو باید سایه به سایه باهاشون باشی ، ریز به ریز جزئیات و اطلاعات رو می‌خوام هر ساعتی از شبانه روز شد متوجهی؟ هادی می خواست بداند برای شام می مانم یا نه و مدام با دست به من علامت می داد، که با بالا بردن سرم به او‌فهماندم نمی مانم. _ وسایل رفتن شما آماده است و تا یه ساعت دیگه می رسه دست شما، خیلی مواظب باشین کمال می‌دانستم مهدی ترکی می داند اما کمال تا حالا پیش نیامده بود که بدانم _ راستی ؟Türkçe biliyor musun خیلی خونسرد گفت _Evet _veya Ali _ یا علی ضحا این چند ماهی که ازدواج کردم مامان و بابا به خانه‌ی ما نیامده بودند ،هروقت من تنها یا من و هادی می‌رفتیم هم با ما رفتار سردی داشتند.‌ سرگرم ترجمه بودم که گوشیم زنگ خورد. مامان بود. تعجب کردم. _ سلام مامان _سلام خوبی؟ _آره تو خوبی ؟بابا خوبه ؟چیزی شده؟ _نه، یعنی آره _چی شده؟ مامان کمی مکث کرد _قراره واسه مهسا خواستگار بیاد گفتم در جریان باشی هم متعجب بودم هم ناراحت _ پس چرا مهسا چیزی نگفته؟ _چون خودش تازه نیم ساعت پیش فهمیده مامان گفت که مراسم خواستگاری آخر هفته است و حضور هادی لزومی ندارد . ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.‌ در تماشای تو قانع نشوم من به دو چشم همه چشمان جهان گو به سرم بشتابند @ahsanol_hal68
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وصال توست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی کنار توست اگر غم را کناری هست و پایانی! ✧❥‌‌˙⁠❥⁠˙@panaaheman˙⁠❥⁠˙❥‌