eitaa logo
احسن الحال🌱
2.4هزار دنبال‌کننده
309 عکس
186 ویدیو
0 فایل
یا محول الاحوال،حول حالنا الی احسن الحال🫀
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او خواست از جلوی آن دو نفر رد شود که یکی از آنها با دست آزادش شالش را کشید و لگدی به پشت ضحا زد. آخ بلندی گفت و به جلو پرت شد سریع بازویش را از پشت گرفتم و به عقب کشیدم همین که توانست تعادلش را حفظ کند سریع دستم را رها کردم. _ آروم باش چیزی نیست جمله را به ضحا گفتم تا نترسد اما گویی به قلبم می گفتم تا آرام باشد اما قلب بی سوادم تپیدن گرفت ، انگار نمی توانست متوجه شود که این دختر او را نمی خواهد . شال گِلی اش را تا کردم و درون جیبم جایش کردم. کلاهم را به ضحا دادم ، با چشمان اشکیِ پر از خجالت آن را گرفت و موهایش را زیر آن جا داد. همانطور که مشغول کلاه بود هودی ام را از تنم بیرون کشیدم . به سمتش رفتم _ لطفاً بپوشید ، لباسهاتون خیس شد سرمای هوا و ترس همه لرز به جانش انداخته بود هودی را پوشید ، کیفش را به دستش دادم و به سمت ورودی کوچه به راه افتادم . یکی از آن عوضی ها داد زد که تکلیفشان چه می شود اما جوابی ندادم. ضحا هم نزدیک به من قدم بر می داشت . کاش کمی مراقب خودش بود. _ از این به بعد تنها این موقع شب بیرون نیاین سری تکان داد، بی حرفی سوار موتورم شدم حتی دلِ خداحافظی به عنوان یک ناشناس هم نداشتم. ماشین گشت آمد و وارد کوچه شد . تا خانه اشک ریختم . اگر هادی می دانست حتماً به من خرده می گرفت. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.‌ نوش نگاهتون🌱 .‌
.‌ گر مُخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی؟ دوست ما را و همه نعمتِ فردوس شما را @ahsanol_hal68
.‌ رمان مراد من او .‌
zand-vakili-bargard-asheghtarin(128).mp3
3.16M
.‌ 🎧🎼 مرا بگیر آتشم بزنو❤️‍🔥 جان بده به منو 💕 در سپیده ی جان، روشن باش مرا ببین ای که بی تو منو بی تو می شکنم آی تمام جهان با من باش💞 🎤 .‌@ahsanol_hal68
.‌ 💕خدایا من تا جایی که تونستم تلاش کردم بقیه اش با خودت♡ .‌
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او امروز باید راهی می شدم هادی بارها از من خواست که با فرمانده صحبت کنم تا شخص دیگری را بفرستد اما من نخواستم. باید می رفتم تا این منِ ضعیف را از بین ببرم. این هادیِ ضعیف که دلش رفته بود را دوست نداشتم. سالها سعی کردم سخت باشم و نفوذ ناپذیر اما حالا یکی ، بی آنکه خودش بخواهد در من نفوذ کرده بود. این سالها کسی را به قلبم راه نداده بودم و قلبم تهی بود . حالا یکی آمد و تنهای تنها همه‌ی این فضای خالی را پر کرده بود. برای آخرین بار تمام وسایلم را چک کردم ، شال ضحا را هم درون چمدانم گذاشتم اما یادم آمد دارم برای فرار از فکر او می روم ، شال را گوشه ی تختم گذاشتم و چمدان را بستم و آماده ی رفتن شدم. وقتی راه افتادم احساس می کردم تکه ای از قلبم کنده شده و گوشه ی تختِ اتاقم جا مانده است. چند ماهی از آمدنم به پاکستان می گذشت اما تازه دو هفته می شد که توانستم خودم را به پکداش که رییس گروه بود نزدیک کنم. برای امتحان من شخصی را آوردند و گفتند این شخص به گروه خیانت کرده و کشتن او با من است. پکداش اسلحه را به دستم داد و گفت _ خوب بهروز ، تا سه می شمرم گلوله رو خالی کن توی مغزش بهروز نامی بود که برای این مأموریت انتخاب کرده بودم .آنقدر با سلاح کار کرده بودم که با وزنش می تونستم بفهمم پر است یا نه؟ شخص خیانتکار هم اثری از ترس یا التماس در چشمانش دیده نمی شد. ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 مرادِ من او صدای شمردن پکداش را شنیدم _ یک... دو.... به سه نرسیده بود که چند بار پشت هم ماشه را کشیدم . همه جا سکوت بود صدای دست زدن و خنده ی زنانه ای را شنیدم. دوست نداشتم برگردم و قیافه ی نحس وژمه را ببینم . او هم مثل برادرش پکداش نفرت انگیز بود. زُلگی جلو آمد و کلت را از دستم گرفت. نفس عمیقی گرفتم و با قیافه ای خونسرد به سمت پکداش برگشتم. همانطور که روی صندلی مخصوصش نشسته بود لبخند کریحی زد و گفت _ خوشم اومد، معلومه که اینکاره ای رو به زُلمی کرد و گفت _ برو کُلت رو از برادرت بگیر ، بیارش بده به بهروز زُلگی و زُلمی برادرهایی بودند که از بچگی زیر دست پکداش بودند و حاضر بودند پیش مرگ او شوند. پکداش رو به مردی که مثلاً خائن بود کرد _ عاطف! پاشو دیگه چرا هنوز نشسته ای ؟ عاطف بلند شد و به سمتم آمد _ خوبه که مثل خودم سرِ نترسی داری از نوعِ نگاهش خوشم نیامد . وژمه که تا حالا در سکوت نظاره گر بود جلو آمد، نزدیکم ایستاد و تکه ای از موهایش را از روی چشمش کنار زد . _ باید با عاطف کنار بیای چون قراره از این به بعد باهاش کار کنی ✨✨✨✨✨ کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است ✍ 🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
.‌ ای نسیم بی‌قرار روزهای عاشقی! هر کجا زلفی پریشان شد گمان کردم تویی - فاضل نظری @ahsanol_hal68