نزدیک ظهربود که عبدالله بن جعفر به
نخلستان رسید.از سفری دور و دراز می آمد.
با تنی خسته به درختی تکیه داد تا کمی
استراحت کند.نخلستان بزرگ بود و
غلام سیاهی نگهبانش.
هنگام ظهر صاحب نخلستان سه قرص نان
برای غلامش آورد.درهمان لحظه سگی وارد
نخلستان شد و به سوی غلام دوید.غلام
قرصی نان سوی سگ انداخت.سگ گرسنه
بی درنگ نان را خورد.غلام قرص دیگری
جلوی سگ انداخت سگ آن قرص را هم
تمام کرد.غلام که دانست آن سگ بسیار
گرسنه است آخرین قرص نان را هم به
سویش پرتاب کرد.عبدالله نزدیک غلام
رفت و پرسید:روز ها غذایت چیست؟
غلام گفت:آنچه که دیدی.عبدالله پرسید:
پس چرا نان هایت را نخوردی؟
غلام گفت:این سگ غریبه بوده و گرسنه
دلم نیامد که گرسنه رهایش کنم.عبدالله
پرسید:پس امروز چه خواهی خورد؟
غلام گفت:امروز را روزه میگیرم.
عبدالله در دل اندیشید بخشندگی او از من
بیشتر است اما همگان مرا بخشنده و
سخاوتمند میدانند.دیری نگذشت که
عبدالله غلام و نخلستان را یکجا از
صاحبش خرید و غلام را آزاد کرد و
نخلستان را به او بخشید.
#بهارستان_جامی
(راهی بسوی تکامل) ایتا
https://eitaa.com/akbarrahimi520