05-aminikhah.mp3
8.55M
پنجشنبه ها با
#آنسوی_مرگ ♨️
#قسمت_پنجم
شرح و بررسی کتاب آنسوی مرگ
و علوم بعد از مرگ ، معجزه امیر المومنین ،بهشت و جهنم
در کانال مسیر مؤمنانه
مطالبی درباره مرگ که تاکنون نشنیدین ‼️
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🔞 و ❌ افراد بامشکلات قلبی 🚫
(راهی بسوی تکامل) ایتا
https://eitaa.com/akbarrahimi520
🌸🍃🌸🍃
#قصه_سی_و_شش
#نبرد_خدایان
#قسمت_پنجم
✍شاه چهار نفر از مورد اعتمادترین فرماندهان خود را احضار کرد.
❇️آنان تعظیم بلندی کردند و سر و پا گوش در جای خود ایستادند.
👑شاه گفت: ملکه از من خواستند که شجاع ترین، لایق ترین و وفادارترین فرماندهان خود را به ایشان معرفی کنم و من شما را انتخاب کردم. ای سربازان من! شما در قلمرو من حکم چشم و گوش من را دارید.
👁🗨اگر روزی چشمم چیزی را ببیند و یکی از شما بگوید اشتباه دیده ام، من حرف شما را باور خواهم کرد. پس ای دو چشم و دو گوش شاه! حرف های ملکه ی خود را به دقت گوش دهید و مو به مو عمل کنید.
🔱فرماندهان گفتند: تن و جانمان فدای شاهنشاه
⚜ملکه رو به فرماندهان کرد و گفت:
چه افتخار و سعادتی بالاتر از اینکه شاهنشاه اینگونه به شما اعتماد دارد؟! خوشا به حال شما! درود خدایان و شاهنشاه بر شما باد!
🔱فرماندهان: درود خدایان بر شاهنشاه و ملکه.
⚜ملکه ادامه داد: قطعا هر چهار سردار از واقعه ی امروز با خبر هستند. شاهنشاه رئوف ما مخالف ادب کردن ادریس بودند. اما من با ایشان سخن گفتم و ایشان راضی شدند بر سر ما منت نهند و خاک پاک شهر ما را از لوس وجود این مرد کافر پاک کنند.
✅هر کدام از شما ده نفر از وفادارترین سربازانتان را انتخاب کنید. مخفیگاه ادریس را بیابید و پس از نیمه شب به او یورش برده و او را به سزای اعمالش برسانید.
❎یادتان باشد که این ماموریت باید کاملا مخفیانه باشد. احدی از مردم، بزرگان، درباریان و حتی سایر لشگریان نباید از ماموریت شما آگاه شوند.
شوربختانه ادریس در این مدت شاگردان فرآوانی گرد خود جمع کرده است. حتی ممکن است در میان درباریان افرادی به او ارادت داشته باشند. پس قتل علنی او کار بسیار خطرناکیست. اینک امید خدایان و شاهنشاه به شما سربازان مومن و وفادار است. بروید و زمین را از لوس وجود کافران پاک کنید.
🔱یکی از فرماندهان گفت: از همین لحظه مرگ ادریس را به خدایان، شاهنشاه و ملکه شادباش میگوییم. او را قطعه قطعه میکنیم و جسدش را سربه نیست می سازیم. سپس همگی تعظیم کردند از بارگاه شاه خارج شدند.
🔱فرماندهی که در حضور شاه وعده ی قتل ادریس(ع) را داده بود گفت: ای سروران! فرصت اندک است. من سریعا به اردوگاه سربازانم میروم و ساعتی دیگر با نیروهایم شما را در خروجی کاخ ملاقات خواهم کرد. فرمانده سریعا خود را به اردوگاه رساند.
🗯دست یکی از سربازانش را گرفت و به گوشه ای کشید و گفت:
ای برادر! جان مولایمان ادریس نبی(ع) در خطر است. سریعا تنی چند از برادران را با خود همراه کن. پیامبر را بیابید و همین حالا از شهر خارج شوید.
منابع:
برداشت آزاد از:
راوندی، قصص الانبياء، ج1 ،ص 240.
مجلسي، بحار الانوار،ج11 ص 271.
(راهی بسوی تکامل) ایتا
https://eitaa.com/akbarrahimi520
🔴 #وقایع_آخرالزمان
🌸 #قسمت_پنجم
💥ظهورِ ناگهانی
🔷 بر اساس برخی روایات، « #ظهور_امام_زمان به شکل #ناگهانی و در زمانی که انتظار آن نمی رود، رخ خواهد داد» و یا اینکه «امر او در یک شب اصلاح خواهد شد» ...
🔰 نقد و بررسی:
👈🏻 این گونه روایات، #کنایه از سرعتِ شکل گرفتن آن است؛
☝🏻 بنابراین "تحقق ظهور در زمانی که انتظارش نمی رود" به معنای نفی علایم نیست❌!
👈🏻همچنین ممکن است علایم حتمی که متصل به ظهورند، به سرعت و در زمانی که انتظارش نرود تحقق یابند و ظهور، بلافاصله پس از آن رخ دهد.✔️
⭕[کسی که می داند محبوبش مثلا یک سال دیگر از سفر برمی گردد، اشتیاق و انتظار او از همین حالا آغاز می شود و این آمادگی، در هر لحظه ی زندگی اش مشاهده می شود...]
(راهی بسوی تکامل) ایتا
https://eitaa.com/akbarrahimi520
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📖 رمان فطرس در قتلگاه
✅ #قسمت_پنجم
کم کم آفتاب طلوع می کرد و نورش را در عالم پراکنده می ساخت سرم را از سجده برداشتم و نظاره گر طلوع خورشید شدم و منتظر خبری از جانب جبرئیل، ناگهان صدایی از دور مرا متوجه خود کرد انگار کسی مرا صدا می زد فطرس فطرس با عجله از جای خود بلند شدم و به دنبال صدا گشتم صدا نزدیک و نزدیکتر شد صدا از سوی دریا می آمد خوب که دقت کردم دیدم فرشته ای به سوی من می آید از شدت خوشحالی به سوی ساحل دویدم و فریاد می زدم من اینجا هستم. تا آنکه فرشته خود را به من رسانید بدون هیچ مقدمه ای گفتم: آیا تو از طرف جبرئیل امین آمده ای؟ فرشته گفت: آری من قاصد جبرئیل هستم سلام بر تو رساند و گفت: رسول خدا تو را پذیرفته اند پس شتاب کن تا به نزد ایشان برویم از شدت خوشحالی نمی دانستم باید چه کنم باورم نمی شد.
تمام این قرن ها و تنهایی ها از جلوی چشمانم عبور می کرد آیا لحظه رهایی فرا رسیده بود؟ فرشته گفت: ای فطرس درنگ کن که رسول خدا منتظر تو هستند دستت را به من بده تا تو را به نزد ایشان ببرم. دستم را در دست او گذاشتم و به پرواز درآمدیم پروازی که سالها از آن محروم بودم. به اوج آسمان که رسیدیم نگاهی به آن جزیره انداختم که قرن ها در آن ساکن بودم و چه بلایا و مصیبت هایی که متحمل نشده بودم با خود می گفتم شاید این قرن ها کفاره من و آزمونی برای آینده من بوده باشد پس دل را از آنجا کندم و خود را به دست تقدیر سپردم. در چشم به هم زدنی خود را مقابل خانه فاطمه دیدم باورم نمی شد که قرار است به خدمت رسول خدا برسم اما حقیقت داشت. جلوی خانه پیامبر تا چشم کار می کرد پر بود از فرشتگان خدا که تا آسمان صف کشیده بودند و هلهله می کردند از میان آنها عبور کردیم دلشوره عجیبی داشتم بوی عطرهای بهشتی خانه را پر کرده بود و نداهای بهشتی از گوشه و کنار آن به گوش می رسید. در این ازدحام فرشتگان ناگهان لعیای فرشته را دیدم......
🔻 ادامه دارد......
🔰قسمت اول رمان👇
https://eitaa.com/rozehasrat/798
✍ نویسنده: حسین ولی ابرقویی
#فطرس_در_قتلگاه
🌏 #نشر_حداکثری_با_شما
(راهی بسوی تکامل) ایتا
https://eitaa.com/akbarrahimi520