eitaa logo
امامت و امارت
187 دنبال‌کننده
82.8هزار عکس
45.9هزار ویدیو
4هزار فایل
گزارش شخصی امامت وامارت پردیسان
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿بسم رب الشهداء و الصدیقین🌿 ۳۱ بـــازگـــشـــت ⚡️ کمتر از لحظه‌اي ديدم روي تخت بيمارستان خوابيده‌ام و تيم پزشكي مشغول زدن شوك برقي به من هستند. ⚡️ دستگاه شوك را چند بار به بدن من وصل كردند و به قول خودشان؛ بيمار احيا شد. ⚡️ روح به جسم برگشته بود، حالت خاصي داشتم. هم خوشحال بودم كه دوباره مهلت يافته‌ام و هم ناراحت بودم كه از آن وادي نور، دوباره به اين دنياي فاني برگشته‌ام. ⚡️ پزشكان بعد از مدتي كار خودشان را تمام كردند. در واقع غده خارج شده بود و در مراحل پاياني عمل بود كه من سه دقيقه دچار ايست قلبي شدم. بعد هم با ايجاد شوك، مرا احيا كردند. ⚡️ من در تمام آن لحظات، شاهد كارهايشان بودم. پس از اتمام كار، مرا به اتاق مجاور جهت ريكاوري انتقال داده و پس از ساعتي، كم‌كم اثر بيهوشي رفت و درد و رنجها دوباره به بدنم برگشت. ⚡️ حالم بهتر شد و توانستم چشم راستم را باز كنم، اما نميخواستم حتي براي لحظه‌اي از آن لحظات زيبا دور شوم. ⚡️ من در اين ساعات، تمام خاطراتي كه از آن سفر معنوي داشتم را با خودم مرور ميكردم. چقدر سخت بود. چه شرايط سختي را طي كردم. من بهشت برزخي را با تمام نعمتهايش ديدم. من افراد گرفتار را ديدم. من تا چند قدمي بهشت رفتم. ⚡️ من مادرم حضرت زهرا سلامﷲعلیها را با كمي فاصله مشاهده كردم. من مشاهده کردم که مادر ما چه مقامي در دنيا و آخرت دارند. برايم تحمل دنيا واقعاً سخت بود. ⚡️ دقايقي بعد، دو خانم پرستار وارد سالن شدند تا مرا به بخش منتقل كنند. آنها ميخواستند تخت چرخدار مرا با آسانسور منتقل كنند. ⚡️ همين كه از دور آمدند، از مشاهده چهرهٔ يكي از آنان واقعاً وحشت كردم. من او را مانند يك گرگ ميديدم كه به من نزديك ميشد! ⚡️ مرا به بخش منتقل كردند. برادر و برخي از دوستانم بالای سرم بودند. يكي دو نفر از آشنايان به ديدنم آمده بودند. ⚡️ يكباره از ديدن چهره باطني آنها وحشت كردم. بدنم لرزيد. به يكي از همراهانم گفتم: بگو فلانی و فلانی برگردند. تحمل هيچكس را ندارم. ⚡️ احساس ميكردم كه باطن بيشتر افراد برايم نمايان است. باطن اعمال و رفتار و... ⚡️ به غذايي كه برايم مي‌آوردند نگاه نميكردم. ميترسيدم باطن غذا را ببينم. اما از زور گرسنگي مجبور بودم بخورم. ⚡️ دوست نداشتم هيچكس را نگاه كنم. برخي از دوستان و بستگان آمده بودند تا من تنها نباشم، اما نميدانستند كه وجود آنها مرا بيشتر تنها ميكرد! ⚡️ بعد از ظهر تلاش كردم تا روي خودم را به سمت ديوار برگردانم. ميخواستم هيچكس را نبينم. اما يكباره رنگ از چهره‌ام پريد! ⚡️ من صداي تسبيح خدا را از در و ديوار ميشنيدم. دو سه نفري كه همراه من بودند، به توصيه پزشك اصرار ميكردند كه من چشمانم را باز كنم. اما نميدانستند كه من از ديدن چهره اطرافيان ترس دارم و براي همين چشمانم را باز نميكنم. ✔️ ادامه دارد... منتظر باشید 📺 ندای مُنْتَظَر @montazar_59
🌿بِسْمِ رَبِّ الشُهَداءِ وَ الصِدِیْقِیْن🌿 ۳۵ مـــدافـــعــان حـــرم ۱ 🌷 ديگر يقين داشتم كه ماجراي شهادت همكاران من واقعي است. در روزگاري كه خبري از شهادت نبود، چطور بايد اين حرف را ثابت ميكردم؟ براي همين چيزي نگفتم. 🌷 اما هر روز كه برخي همكارانم را در اداره ميديدم، يقين داشتم يك شهيد را كه تا مدتي بعد، به محبوب خود خواهد رسيد ملاقات ميكنم. 🌷 هيجان عجيبي در ملاقات با اين دوستان داشتم. ميخواستم بيشتر از قبل با آنها حرف بزنم و ... من يک شهيد را که به زودي به ملاقات الهي ميرفت ميديدم. اما چطور اين اتفاق ميافتد؟ آيا جنگي در راه است!؟ 🌷 چهار ماه بعد از عمل جراحي و اوايل مهرماه ۱۳۹۴ بود كه در اداره اعلام شد: كساني كه علاقمند به حضور در صف مدافعان حرم هستند، ميتوانند ثبت نام كنند. 🌷 جنبوجوشي در ميان همكاران افتاد. آنها كه فكرش را ميكردم، همگي ثبت نام كردند. من هم با پيگيري بسيار توفيق يافتم تا همراه آنها، پس از دوره آموزش تكميلي، راهي سوريه شوم. 🌷 آخرين شهر مهم در شمال سوريه، يعني شهر حلب و مناطق مهم اطراف آن بايد آزاد ميشد، نيروهاي ما در منطقه مستقر شدند و كار آغاز شد. چند مرحله عمليات انجام شد و ارتباط تروريستها با تركيه قطع شد. محاصره شهر حلب كامل شد. 🌷 مرتب از خدا ميخواستم كه همراه با مدافعان حرم به كاروان شهدا ملحق شوم. ديگر هيچ علاقه‌ای به حضور در دنيا نداشتم. مگر اينكه بخواهم براي رضاي خدا كاري انجام دهم. 🌷 من ديده بودم كه شهدا در آن سوي هستي چه جايگاهي دارند. لذا آرزو داشتم همراه با آنها باشم. 🌷 كارهايم را انجام دادم. وصيتنامه و مسائلي كه فكر ميكردم بايد جبران كنم انجام شد. آماده رفتن شدم. به ياد دارم كه قبل از اعزام، خيلي مشكل داشتم. با رفتن من موافقت نميشد و... اما با ياري خدا تمام كارها حل شد. 🌷 ناگفته نماند كه بعد از ماجراهايي كه در اتاق عمل براي من پيش آمد، كل رفتار و اخلاق من تغيير كرد. يعني خيلي مراقبت از اعمالم انجام ميدادم، تا خداي نكرده دل كسي را نرنجانم، حق الناس بر گردنم نماند. ديگر از آن شوخيها و سر كار گذاشتنها و... خبري نبود. 🌷 يكي دو شب قبل از عمليات، رفقاي صميمي بنده كه سالها با هم همكار بوديم، دور هم جمع شديم. يكي از آنها گفت: شنيدم كه شما در اتاق عمل، حالتي شبيه مرگ پيدا كرديد و... خلاصه خيلي اصرار كردند كه برايشان تعريف كنم. اما قبول نكردم. من براي يكي دو نفر، خيلي سر بسته حرف زده بودم و آنها باور نكردند. لذا تصميم داشتم كه ديگر براي كسي حرفي نزنم. 🌷 جواد محمدي، سيديحيي براتي، سجاد مرادي، برادر كاظمي، برادر مرتضي زارع و شاه‌سنايي و... در کنار هم بوديم. آنها مرا به يكي از اتاقهاي مقر بردند و اصرار كردند كه بايد تعريف كني. من هم كمي از ماجرا را گفتم، رفقاي من خيلي منقلب شدند. خصوصاً در مسئله حق الناس و مقام شهادت. 🌷 چند روز بعد در يكي از عملياتها حضور داشتم. در حين عمليات مجروح شدم و افتادم. جراحت من سطحي بود اما درست در تيررس دشمن افتاده بودم. هيچ حركتي نميتوانستم انجام دهم. كسي هم نميتوانست به من نزديك شود. شهادتين را گفتم. در اين لحظات منتظر بودم با يك گلوله از سوي تك تيرانداز تكفيري به شهادت برسم. 🌷 در اين شرايط بحراني، عبدالمهدي كاظمي و جواد محمدي خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند. آنها خيلي سريع مرا به سنگر منتقل كردند. خيلي از اين كار ناراحت شدم. گفتم: چرا اين كار رو كرديد؟ ممكن بود همه ما رو بزنند. 🌷 جواد محمدي گفت: تو بايد بماني و بگويي كه در آن سوي هستي چه ديده‌اي. چند روز بعد، باز اين افراد در جلسه‌اي خصوصي از من خواستند كه برايشان از برزخ بگويم. نگاهي به چهره تك‌تك آنها كردم. 🌷 گفتم چند نفري از شما فردا شهيد ميشويد. سكوتي عجيب در آن جلسه حاكم شد. با نگاه‌هاي خود التماس ميكردند كه من سكوت نكنم. حال آن رفقا در آن جلسه قابل توصيف نبود. من تمام آنچه ديده بودم را گفتم. از طرفي براي خودم نگران بودم. نكند من در جمع اينها نباشم. اما نه. انشاءالله كه هستم. 🌷 جواد با اصرار از من سؤال ميكرد و من جواب ميدادم. در آخر گفت: چه چيزي بيش از همه در آنطرف به درد ميخورد؟ گفتم بعد از اهميت به نماز، با نيت الهي و خالصانه، هر چه ميتوانيد براي خدا و بندگان خدا كار كنيد. ✔️ ادامه دارد... منتظر باشید 📺 ندای مُنْتَظَر @montazar_59
🌿بِسْمِ رَبِّ الشُهَداءِ وَ الصِدِیْقِیْن🌿 ۳۶ مـــدافـــعـــان حـــرم ۲ 🌷 روز بعد يادم هست كه يكي از مسئولين جمهوري اسلامی، در مورد مسائل نظامي اظهار نظري كرده بود كه براي غربيها خوراك خوبي ايجاد شد. خيلي از رزمندگان مدافع حرم از اين صحبت ناراحت بودند. 🌷 جواد محمدي مطلب همان مسئول را به من نشان داد و گفت: ميبيني، پس‌فردا همين مسئولي كه اينطور خون بچه‌ها را پايمال ميكند، از دنيا ميرود و ميگويند شهيد شد! 🌷 خيلي آرام گفتم: آقا جواد، من مرگ اين آقا را ديدم. او در همين سالها طوري از دنيا ميرود كه هيچ كاري نميتوانند برايش انجام دهند! حتي مرگش هم نشان خواهد داد كه از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته. 🌷 چند روز بعد، آماده عمليات شديم. جيره جنگي را گرفتيم و تجهيزات را بستيم. خودم را حسابي براي شهادت آماده كردم. 🌷 من آر پي جي برداشتم و در كنار رفقايي كه مطمئن بودم شهيد ميشوند با تمام اين افراد قرار گرفتم. گفتم اگر پيش اينها باشم بهتره. احتمالا همگي با هم شهيد ميشويم. 🌷 نيمه‌هاي شب، هنوز ستون نيروها حركت نكرده بود كه جواد محمدي خودش را به من رساند. او كارها را پيگيري ميكرد. سريع پيش من آمد و گفت: الان داريم ميرويم براي عمليات، خيلي حساسيت منطقه بالاست. او ميخواست من را از همراهي با نيروها منصرف كند. 🌷 من هم به او گفتم: چند نفر از اين بچه‌ها به زودي شهيد ميشوند. از جمله بيشتر دوستاني كه با هم بوديم. من هم ميخواهم با آنها باشم، بلكه به خاطر آنها، ما هم توفيق داشته باشيم. 🌷 دستور حركت صادر شد. من از ساعتها قبل آماده بودم. سر ستون ايستاده بودم و با آمادگي كامل ميخواستم اولين نفر باشم كه پرواز ميكند. 🌷 هنوز چند قدمي نرفته بوديم كه جواد محمدي با موتور جلو آمد و مرا صدا كرد. خيلي جدي گفت: سوارشو، بايد از يك طرف ديگر، خط شكن محور باشي. 🌷 بايد حرفش را قبول ميكردم. من هم خوشحال، سوار موتور جواد شدم. ده دقيقه‌اي رفتيم تا به يك تپه رسيديم. به من گفت: پياده شو. زود باش. بعد جواد داد زد: سيديحيي بيا. سيد يحيي سريع خودش را رساند و سوار موتور شد. من به جواد گفتم: اينجا كجاست، خط كجاست؟ نيروها كجايند؟ جواد هم گفت: اين آرپيجي را بگير، برو بالای تپه. بچه‌ها تو را توجيه ميكنند. 🌷 رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشت! اين منطقه خيلي آرام بود. تعجب كردم! از چند نفري كه در سنگر حضور داشتند پرسيدم: چه كار كنيم. خط دشمن كجاست؟ 🌷 يكي از آنها گفت: بگير بشين. اينجا خط پدافندي است. بايد فقط مراقب حركات دشمن باشيم. تازه فهميدم كه جواد محمدي چه كرده! 🌷 روز بعد كه عمليات تمام شد، وقتي جواد محمدي را ديدم، باعصبانيت گفتم: خدا بگم چيكارت بكنه، برا چي من رو بردي پشت خط؟! 🌷 او هم لبخندي زد و گفت: تو فعلاً نبايد شهيد شوي. بايد براي مردم بگويي كه آن طرف چه خبر است. مردم معاد رو فراموش کرده‌اند. براي همين جايي تو را بردم كه از خط دور باشي. 🌷 اما رفقاي ما آن شب به خط دشمن زدند. سجاد مرادي و سيديحيي براتي كه سر ستون قرار گرفتند، اولين شهدا بودند، مدتي بعد مرتضي زارع، بعد شاه‌سنايي و عبدالمهدي کاظمي و... در طي مدت کوتاهي تمام رفقاي ما كه با هم بوديم، همگي پركشيدند و رفتند. درست همان طور كه قبلاً ديده بودم. جواد محمدي هم بعدها به آنها ملحق شد. 🌷 بچه‌هاي اصفهان را به ايران منتقل كردند. من هم با دست خالي از ميان مدافعان حرم به ايران برگشتم. با حسرتي كه هنوز اعماق وجودم را آزار ميداد. ✔️ ادامه دارد... منتظر باشید 📺 ندای مُنْتَظَر @montazar_59
🌿بِسْمِ رَبِّ الشُهَداءِ وَ الصِدِیْقِیْن🌿 ۳۷ مـــدافـــعـــان وطـــن 🔸 مدتي از ماجراي بيمارستان گذشت. پس از شهادت دوستان مدافع حرم، حال و روز من خيلي خراب بود. 🔸 من تا نزديكي شهادت رفتم، اما خودم ميدانستم كه چرا شهادت را از دست دادم! 🔸 به من گفته بودند كه هر نگاه حرام، حداقل شش ماه شهادت آنان كه عاشق شهادت هستند را عقب مياندازد. 🔸 روزي كه عازم سوريه بوديم، پرواز ما با پرواز آنتاليا همزمان بود! چند دختر جوان با لباسهايي بسيار زننده در مقابل من قرار گرفتند و ناخواسته نگاه من به آنها افتاد. بلند شدم و جاي خودم را تغيير دادم. هرچه ميخواستم حواس خودم را پرت كنم انگار نميشد. اما ديگر دوستان من، در جايي قرار گرفتند كه هيچ نامحرمي دركنارشان نباشد. اين دختران دوباره در مقابلم قرار گرفتند. نميدانم، شايد فكر كرده بودند من هم مسافر آنتاليا هستم. 🔸 هرچه بود، گويي ايمان من آزمايش شد. گويي شيطان و يارانش آمده بودند تا به من ثابت كنند هنوز آماده نيستي. با اينكه در مقابل عشوه‌هاي آنان هيچ حرف و هيچ عكس العملي انجام ندادم، اما متأسفانه نمره قبولي از اين آزمون نگرفتم. 🔸 در ميان دوستاني كه با هم در سوريه بوديم، چند نفر را ميشناختم كه آنها را جزو شهدا ديدم. ميدانستم آنها نيز شهيد خواهند شد. يكي از آنها علي خادم بود. علي پسر ساده و دوست‌داشتني سپاه بود. آرام بود و با اخلاص. در فرودگاه جايي نشست كه هيچ كسي در مقابلش نباشد. تا يك وقت آلوده به نگاه حرام نشود. در جريان شهادت رفقاي ما، علي هم مجروح شد، اما همراه با ما به ايران برگشت. من با خودم فكر ميكردم كه علي به زودي شهيد خواهد شد، اما چگونه و كجا؟! 🔸 يكي ديگر از رفقاي ما كه او را در جمع شهدا ديده بودم، اسماعيل كرمي بود. او در ايران بود و حتي در جمع مدافعان حرم حضور نداشت. اما من او را در جمع شهدايي كه بدون حساب و كتاب راهي بهشت ميشدند مشاهده كردم! 🔸 من و اسماعيل، خيلي با هم دوست بوديم. يكي از روزهاي سال ۱۳۹۷ به ديدنم آمد. ساعتي با هم صحبت كرديم. او خداحافظي كرد و گفت: قرار است براي مأموريت به مناطق مرزي اعزام شود. 🔸 رفقاي ما عازم سيستان و بلوچستان شدند. مسائل امنيتي در آن منطقه به گونه‌اي است كه دوستان پاسدار، براي مأموريت به آنجا اعزام ميشدند. 🔸 فرداي آن روز سراغ علي خادم را گرفتم. گفتند سيستان است. يكباره با خودم گفتم: نكند باب شهادت از آنجا براي او باز شود!؟ 🔸 سريع با فرماندهي مكاتبه كردم و با اصرار، تقاضاي حضور در مرزهاي شرقي را داشتم. اما مجوز حضورم صادر نشد. مدتي گذشت. با رفقا در ارتباط بودم، اما نتوانستم آنها را همراهي کنم. در يکي از روزهاي بهمن ۹۷ خبري پخش شد. 🔸 خبر خيلي كوتاه بود. اما شوك بزرگي به من و تمام رفقا وارد كرد. يك انتحاري وهابي، خودش را به اتوبوس سپاه ميزند و دهها رزمنده را كه مأموريتشان به پايان رسيده بود به شهادت ميرساند. 🔸 سراغ رفقا را گرفتم. روز بعد ليست شهدا ارسال شد. علي خادم و اسماعيل كرمي هر دو در ميان شهدا بودند. ✔️ ادامه دارد... منتظر باشید 📺 ندای مُنْتَظَر @montazar_59
🌿بِسْمِ رَبِّ الشُهَداءِ وَ الصِدِیْقِیْن🌿 ۴۰ حـــســـرت 📌 اين مطلب را يادآور شوم که بعد از شهادت دوستانم، بنده راهي مرزهاي شرقي شدم. مدتي را در پاسگاههاي مرزي حضور داشتم. اما خبري از شهادت نشد! 📌 در آنجا مطالبي ديدم که خاطرات ماجراهاي سه دقيقه براي من تداعي ميشد. 📌 يک روز دو پاسدار را ديدم که به مقر ما آمدند. با ديدن آنها حالم تغيير کرد! من هر دوي آنها را ديده بودم که بدون حساب و در زمرهٔ شهدا و با سرهاي بريده شده راهي بهشت بودند. 📌 براي اينکه مطمئن شوم به آنها گفتم: نام هر دوي شما محمد است؟ آنها تأييد کردند و منتظر بودند که من حرف خود را ادامه دهم، اما بحث را عوض کردم و چيزي نگفتم. 📌 از شرق کشور برگشتم. من در اداره مشغول به كار شدم. با حسرتي كه غير قابل باور است. يك روز در نمازخانه اداره دو جوان را ديدم كه در كنار هم نشسته بودند. جلو رفتم و سلام كردم. خيلي چهره آنها برايم آشنا بود. به نفر اول گفتم: من نميدانم شما را كجا ديدم. ولي خيلي براي من آشنا هستيد. ميتوانم فاميلي شما را بپرسم؟ نفر اول خودش را معرفي كرد. تا نام ايشان را شنيدم، رنگ از چهره‌ام پريد! ياد خاطرات اتاق عمل و ... برايم تداعي شد. بلافاصله به دوست كناري او گفتم: نام شما هم بايد حسين آقا باشه؟ او هم تأييد كرد و منتظر شد تا من بگويم كه از كجا آنها را ميشناسم. اما من كه حال منقلبي داشتم، بلند شدم و خداحافظي كردم. 📌 خوب به ياد داشتم كه اين دو جوان پاسدار را با هم ديدم كه وارد برزخ شدند و بدون حسابرسي اعمال راهي بهشت شدند. 📌 هر دو با هم شهيد شدند درحاليكه در زمان شهادت مسئوليت داشتند! 📌 باز به ذهن خودم مراجعه كردم. چند نفر ديگر از نيروها براي من آشنا بودند. پنج نفر ديگر از بچه‌هاي اداره رامشاهده كردم كه الان از هم جدا و در واحدهاي مختلف مشغول هستند، اما عروج آنها را هم ديده بودم. آن پنج نفر با هم به شهادت ميرسند. 📌 چند نفري را در خارج اداره ديدم که آنها هم... 📌 هرچند ماجراي سه دقيقه حضور من در آن سوي هستي و بررسي اعمال من، خيلي سخت بود و آن لحظات را فراموش نميكنم، اما خيلي از موارد را سالها پس از آن واقعه، در شرايط و زمانهاي مختلف به ياد ميآورم. 📌 چند روز قبل در محل كار نشسته بودم. چاپ اول كتاب سه دقيقه در قيامت انجام شده بود. يكي از مسئولين از تهران، براي بازرسي به ادارهٔ ما آمد. همينكه وارد اتاق ما شد، سلام كرد و پشت ميز آمد و مشغول روبوسي شديم. مرا به اسم صدا كرد و گفت: چطوري برادر؟ 📌 من كه هنوز او را به خاطر نياورده بودم، گفتم: الحمدلله. گفت: ظاهراً مرا نشناختي؟ ده سال قبل، در فلان اداره براي مدت كوتاهي با شما همكار بودم. من كتاب سه دقيقه در قيامت را كه خواندم، حدس زدم كه ماجراي شما باشد، درسته؟ گفتم: بله و كمي صحبت كرديم. 📌 ايشان گفت: يکي از بستگان من با خواندن اين كتاب خيلي متحول شده و چند ميليون رد مظالم داده و به عنوان بازگشت حق الناس و بيت‌المال، كلي پول پرداخت كرده. 📌 بعد از صحبتهاي معمول، ايشان رفت و من مشغول فكر بودم كه او را كجا ديدم! يكباره يادم آمد! او هم جزو كساني بود كه از كنار من عبور كرد و بيحساب وارد بهشت شد. او هم شهيد ميشود. 📌 ديدن هر روزه اين دوستان بر حسرت من مي‌افزايد، خدايا نكند مرگ ما شهادت نباشد. 📌به قول برادر عليرضا قزوه: وقتي كه غزل نيسـت شـفاي دل خسـته ديگـر چـه نشـينيم بـه پشـت در بسـته؟ رفتند چه دلگير و گذشـتند چه جانسوز آن سـينه زنان حرمـش دسـته بـه دسـته ميگويم و ميدانم از اين كوچه تاريك راهي اسـت به سرمنزل دلهاي شكسته در روز جزا جرئت برخواسـتنش نيست پايـي كـه بـه آن زخـم عبوري ننشسـته قسـمت نشـود روي مـزارم بگذارنـد سـنگي كـه گل اللـه به آن نقش نبسـته ✔️ ادامه دارد... منتظر باشید 📺 ندای مُنْتَظَر @montazar_59
🌿بِسْمِ رَبِّ الشُهَداءِ وَ الصِدِیْقِیْن🌿 ۴۱ تــجــربــه‌ای جــدیــد ۱ ➰ كتاب سه دقيقه در قيامت، چاپ و با ياري خدا، با اقبال مردم روبرو شد. ➰ استقبال مردم از اين كتاب خيلي خوب بود و افراد بسياري خبر ميدادند كه اين كتاب تأثير فراواني روي آنها داشته. ➰ بارها در جلسات و يا در برخورد با برخي دوستان، اين كتاب به من هديه داده ميشد! آنها من را كه راوي كتاب بودم نميشناختند، و من از اينكه اين كتاب در زندگي معنوي مردم موثر بوده بسيار خوشحال بودم. ➰ يك روز صبح، طبق روال هميشه از مسير بزرگراه به سوي محل كار ميرفتم. ➰ يك خانم خيلي بدحجاب كنار بزرگراه ايستاده و منتظر تاكسي بود. از دور او را ديدم كه دست تكان ميداد، بزرگراه خلوت و هوا مساعد نبود، براي همين توقف كردم و اين خانم سوار شد. بي‌مقدمه سلام كرد و گفت: ميخواهم بروم بيمارستان ... من پزشك بيمارستان هستم. امروز صبح ماشينم روشن نشد. شما مسيرتان كجاست؟ ➰ گفتم: محل كار من نزديك همان بيمارستان است. شما را ميرسانم. آن روز تعدادي كتاب سه دقيقه در قيامت روي صندلي عقب بود. ➰ اين خانم يكي از كتابها را برداشت و مشغول خواندن شد. بعد گفت: ببخشيد اجازه نگرفتم، ميتونم اين كتاب را بخوانم؟ گفتم: كتاب را برداريد. هديه براي شماست. به شرطي كه بخوانيد. تشكر كرد و دقايقي بعد، در مقابل درب بيمارستان توقف كردم. خيلي تشكر كرد و پياده شد. ➰ من هم همينطور مراقب اطراف بودم كه همكاران من، مرا در اين وضعيت نبينند! كافي بود اين خانم را با اين تيپ و قيافه در ماشين من ببينند و... ➰ چند ماه گذشت و من هم اين ماجرا را فراموش كردم. تا اينكه يك روز عصر، وقتي ساعت كاري تمام شد، طبق روال هميشه، سوار ماشين شدم و از درب اصلي اداره بيرون آمدم. ➰ همين كه خواستم وارد خيابان اصلي شوم، ديدم يك خانم چادري از پياده رو وارد خيابان شد و دست تكان داد! توقف كردم. ايشان را نشناختم، ولي ظاهراً او خوب مرا ميشناخت! ➰ شيشه را پايين كشيدم. جلوتر آمد و سلام كرد وگفت: مرا شناختيد؟ خانم جواني بود. سرم را پايين گرفتم وگفتم: شرمنده، خير. گفت: خانم دكتري هستم كه چند ماه پيش، يك روز صبح لطف كرديد و مرا به بيمارستان رسانديد. چند دقيقه‌اي با شما كار دارم. ➰ گفتم: بله، حال شما خوبه؟ رسم ادب نبود، از طرفي شايد خيلي هم خوب نبود كه يك خانم غريبه، آن هم در جلوي اداره وارد ماشين شود. ➰ ماشين را پارك كردم و پياده شدم و در كنار پياده رو، در حالي كه سرم پايين بود به سخنانش گوش كردم. ➰ گفت: اول از همه بايد سؤال كنم كه شما راوي كتاب سه دقيقه هستيد؟ همان كتابي كه آن روز به من هديه داديد؟ درسته؟ ميخواستم جواب ندهم ولي خيلي اصرار كرد. گفتم: بله بفرماييد، در خدمتم. گفت: خدا رو شكر، خيلي جستجو كردم. از مطالب كتاب و از مسيري كه آن روز آمديد، حدس زدم كه شما اينجا كار ميكنيد. از همکارانتان پيگيري کردم، الان هم يكي دو ساعته توي خيابان ايستاده و منتظر شما هستم. ➰ گفتم: با من چه كار داريد؟ گفت: اين كتاب، روال زندگي ام را به هم ريخت. خيلي مرا در موضوع معاد به فكر فرو برد. اينكه يك روزي اين دوران جواني من هم تمام خواهد شد و من هم پير ميشوم و خواهم رفت. جواب خداوند را چه بدهم؟! درسته که مسائل ديني رو رعايت نميكردم، اما در يك خانواده معتقد بزرگ شده‌ام. ➰ يك هفته بعد از خواندن اين كتاب، خيلي در تنهايي خودم فكر كردم. تصميم جدي گرفتم كه توبه كامل كنم. من نميتوانم گناهانم را بگويم، اما واقعاً تصميم گرفتم كه تمام كارهاي گذشته‌ام را ترك كنم. ➰ درست همان روز كه تصميم گرفتم، تصادف وحشتناكي صورت گرفت و من مرگ را به چشم خود ديدم! ➰ من كاملاً مشاهده كردم كه روح از بدنم خارج شد، اما مثل شما، ملك الموت مهربان و بهشت و زيباييها را نديدم! دو ملك مرا گرفتند تا به سوي عذاب ببرند، هيچكس با من مهربان نبود. من آتش را ديدم. حتي دستبندي به من زدند كه شعله‌ور بود. ➰ اما يكباره داد زدم: من كه امروز توبه كردم. من واقعاً نيت كردم كه كارهاي گذشته را تكرار نكنم. ➰ يكي از دو مأموري كه در كنارم بود گفت: بله، از شما قبول ميكنيم، شما واقعاً توبه كردي و خدا توبه‌پذير است. تمام كارهاي زشت شما پاك شده، اما حق الناس را چه ميكني؟ ✔️ ادامه دارد... منتظر باشید 📺 ندای مُنْتَظَر @montazar_59
🌿بِسْمِ رَبِّ الشُهَداءِ وَ الصِدِیْقِیْن🌿 ۴۲ تــجــربــه‌ای جــدیـــد ۲ ➰ گفتم: من با تمام بديها خيلي مراقب بودم كه حق كسي را در زندگي‌ام وارد نكنم. حتي در محل كار، بيشتر ميماندم تا مشكلي نباشد. تمام بيماران از من راضي هستند و... ➰ آن فرشته گفت: بله، درست ميگويي، اما هزار و صد نفر از مردان هستند كه به آنها در زمينه حق الناس بدهكار هستي! ➰ وقتي تعجب مرا ديد، ادامه داد: خداوند به شما قد و قامت و چهره‌اي زيبا عطا كرد، اما در مدت زندگي، شما چه كردي؟! با لباسهاي تنگ و نامناسب و آرايش و موهاي رنگ شده و بدون حجاب صحيح از خانه بيرون مي‌آمدي، اين تعداد از مردان، با ديدن شما دچار مشکلات مختلف شدند. ➰ بسياري از آنها همسرانشان به زيبايي شما نبودند و زمينه اختلاف بين زن و شوهرها شدي. ➰ برخي از مردان جوان كه همكار يا بيمار شما بودند، با ديدن زيبايي شما به گناه افتادند و... ➰ گفتم: خب آنها چشمانشان را حفظ ميكردند و نگاه نميكردند. ➰ به من جواب داد: شما اگر پوشش و حريمها و حجاب را رعايت ميكردي و آنها به شما نگاه ميكردند، ديگر گناهي براي شما نبود. چون خداوند به هر دو گروه زن و مرد در قرآن دستور داده كه چشمانتان را حفظ كنيد. اما اكنون به دليل عدم رعايت دستور خداوند در زمينه حجاب، در گناه آنها شريك هستي. ➰ تو باعث اين مشکلات شدي و اين کار، از بين بردن حق مردم در داشتن زندگي آرام است. تو آرامش زندگي آنها را گرفتي و اين حق الناس است. پس به واسطه حق الناس اين هزار و صد نفر، در گرفتاري و عذاب خواهي بود تا تك‌تك آنها به برزخ بيايند و بتواني از آنها رضايت بگيري. ➰ اين خانم ادامه داد: هيچ دفاعي نميتوانستم از خودم انجام دهم. هرچه گفتند قبول كردم. ➰ بعد مرا به سمت محل عذاب بردند. من آنچه كه از آتش و عذاب جهنم توصيف شده را كامل مشاهده كردم. ➰ درست در زماني كه قرار بود وارد آتش شوم، يكباره ياد كتاب شما و توسل به حضرت زهرا سلامﷲعلیها افتادم. ➰ همانجا فرياد زدم و گفتم: خدايا به حق مادرم حضرت زهرا سلامﷲعلیها به من فرصت جبران بده. خدا... ➰ تا اين جمله را گفتم، گويي به داخل بدنم پرتاب شدم! با بازگشت علائم حياتي، مرا به بيمارستان منتقل كردند و اكنون بعد از چند ماه بهبودي كامل پيدا كردم. ➰ اما فقط يك نشانه از آن چند لحظه بر روي بدنم باقي مانده. دستبندي از آتش بر دستان من زده بودند، وقتي من به هوش آمدم، مچ دستانم ميسوخت، هنوز اين مشكل من برطرف نشده! ➰ دستان من با حلقه‌اي از آتش سوخته و هنوز جاي تاول‌هاي آن روي مچ من باقي است! فكر ميكنم خدا ميخواست كه من آن لحظات را فراموش نكنم. ➰ من به توبه‌ام وفادار ماندم. گناهان گذشته‌ام را ترك كردم. نمازها را شروع كردم و حتي نمازهاي قضا را ميخوانم. ولي آنچه مرا در به در به دنبال شما كشانده، اين است كه مرا ياري كنيد. ➰ من چطور اين هزار و صد نفر را پيدا كنم؟ چطور از آنها حلالیت بطلبم؟ ➰ اين خانم حرفهاي آخرش را با بغض و گريه تكرار كرد. من هم هيچ راه حلي به ذهنم نرسيد. جز اينكه يكي از علماي رباني را به ايشان معرفي كنم. ✋ پـــایـــان ✅ ان شاءالله از فردا شب قسمت پرسش و پاسخ انتهایی در قالب ۱۳ سؤال و جواب بسیار جالب و مهم در مورد معاد، آخرت و مطالب کتاب، منتشر خواهد شد. 📺 ندای مُنْتَظَر @montazar_59
🌿بِسْمِ رَبِّ الشُهَداءِ وَ الصِدِیْقِیْن🌿 ۴۲ تــجــربــه‌ای جــدیـــد ۲ ➰ گفتم: من با تمام بديها خيلي مراقب بودم كه حق كسي را در زندگي‌ام وارد نكنم. حتي در محل كار، بيشتر ميماندم تا مشكلي نباشد. تمام بيماران از من راضي هستند و... ➰ آن فرشته گفت: بله، درست ميگويي، اما هزار و صد نفر از مردان هستند كه به آنها در زمينه حق الناس بدهكار هستي! ➰ وقتي تعجب مرا ديد، ادامه داد: خداوند به شما قد و قامت و چهره‌اي زيبا عطا كرد، اما در مدت زندگي، شما چه كردي؟! با لباسهاي تنگ و نامناسب و آرايش و موهاي رنگ شده و بدون حجاب صحيح از خانه بيرون مي‌آمدي، اين تعداد از مردان، با ديدن شما دچار مشکلات مختلف شدند. ➰ بسياري از آنها همسرانشان به زيبايي شما نبودند و زمينه اختلاف بين زن و شوهرها شدي. ➰ برخي از مردان جوان كه همكار يا بيمار شما بودند، با ديدن زيبايي شما به گناه افتادند و... ➰ گفتم: خب آنها چشمانشان را حفظ ميكردند و نگاه نميكردند. ➰ به من جواب داد: شما اگر پوشش و حريمها و حجاب را رعايت ميكردي و آنها به شما نگاه ميكردند، ديگر گناهي براي شما نبود. چون خداوند به هر دو گروه زن و مرد در قرآن دستور داده كه چشمانتان را حفظ كنيد. اما اكنون به دليل عدم رعايت دستور خداوند در زمينه حجاب، در گناه آنها شريك هستي. ➰ تو باعث اين مشکلات شدي و اين کار، از بين بردن حق مردم در داشتن زندگي آرام است. تو آرامش زندگي آنها را گرفتي و اين حق الناس است. پس به واسطه حق الناس اين هزار و صد نفر، در گرفتاري و عذاب خواهي بود تا تك‌تك آنها به برزخ بيايند و بتواني از آنها رضايت بگيري. ➰ اين خانم ادامه داد: هيچ دفاعي نميتوانستم از خودم انجام دهم. هرچه گفتند قبول كردم. ➰ بعد مرا به سمت محل عذاب بردند. من آنچه كه از آتش و عذاب جهنم توصيف شده را كامل مشاهده كردم. ➰ درست در زماني كه قرار بود وارد آتش شوم، يكباره ياد كتاب شما و توسل به حضرت زهرا سلامﷲعلیها افتادم. ➰ همانجا فرياد زدم و گفتم: خدايا به حق مادرم حضرت زهرا سلامﷲعلیها به من فرصت جبران بده. خدا... ➰ تا اين جمله را گفتم، گويي به داخل بدنم پرتاب شدم! با بازگشت علائم حياتي، مرا به بيمارستان منتقل كردند و اكنون بعد از چند ماه بهبودي كامل پيدا كردم. ➰ اما فقط يك نشانه از آن چند لحظه بر روي بدنم باقي مانده. دستبندي از آتش بر دستان من زده بودند، وقتي من به هوش آمدم، مچ دستانم ميسوخت، هنوز اين مشكل من برطرف نشده! ➰ دستان من با حلقه‌اي از آتش سوخته و هنوز جاي تاول‌هاي آن روي مچ من باقي است! فكر ميكنم خدا ميخواست كه من آن لحظات را فراموش نكنم. ➰ من به توبه‌ام وفادار ماندم. گناهان گذشته‌ام را ترك كردم. نمازها را شروع كردم و حتي نمازهاي قضا را ميخوانم. ولي آنچه مرا در به در به دنبال شما كشانده، اين است كه مرا ياري كنيد. ➰ من چطور اين هزار و صد نفر را پيدا كنم؟ چطور از آنها حلالیت بطلبم؟ ➰ اين خانم حرفهاي آخرش را با بغض و گريه تكرار كرد. من هم هيچ راه حلي به ذهنم نرسيد. جز اينكه يكي از علماي رباني را به ايشان معرفي كنم. ✋ پـــایـــان ✅ ان شاءالله از فردا شب قسمت پرسش و پاسخ انتهایی در قالب ۱۳ سؤال و جواب بسیار جالب و مهم در مورد معاد، آخرت و مطالب کتاب، منتشر خواهد شد. 📺 ندای مُنْتَظَر @montazar_59
🌿بِسْمِ رَبِّ الشُهَداءِ وَ الصِدِیْقِیْن🌿 پرسش و پاسخ ۱ ⁉️ آيا ممكن است كسي به خاطر يك تهمت، مجبور شود يك حسينيه يا خيرات فراواني كه برايش بسيار زحمت كشيده را از دست بدهد؟ ✅ همان طور كه در متن كتاب آمده، حرمت مؤمن از كعبه بالاتر است. برخي تهمتها با آبروي يك انسان بازي ميكند و نتيجه زحمات چند سالهٔ انسان را يكباره نابود ميكند. به قول برخيها، زخم شمشير خوب ميشود اما زخم زبان ... در كتب اخلاقی، مانند معراج السعاده و سياحت غرب و... اشاره شده كه برخي افراد، به خاطر يك قضاوت نابجا و يا يك تهمت، عذابهاي برزخي فراواني را متحمل شدند. اين عذابها به خاطر عظمت گناهي است كه مرتكب شده‌اند. وقتي از راوي اين كتاب سؤال شد، ايشان گفتند كه تهمت اين شخص با آبروي من بازي كرد و نگاه برخي افراد و اهالي مسجد را به من تغيير داد. براي همين است كه به جبران اين گناه بزرگ، چنين خسارتي را متحمل ميشود. ✔️ ادامه دارد... منتظر باشید 📺 ندای مُنْتَظَر @montazar_59
🌿بِسْمِ رَبِّ الشُهَداءِ وَ الصِدِیْقِیْن🌿 پرسش و پاسخ ۱ ⁉️ آيا ممكن است كسي به خاطر يك تهمت، مجبور شود يك حسينيه يا خيرات فراواني كه برايش بسيار زحمت كشيده را از دست بدهد؟ ✅ همان طور كه در متن كتاب آمده، حرمت مؤمن از كعبه بالاتر است. برخي تهمتها با آبروي يك انسان بازي ميكند و نتيجه زحمات چند سالهٔ انسان را يكباره نابود ميكند. به قول برخيها، زخم شمشير خوب ميشود اما زخم زبان ... در كتب اخلاقی، مانند معراج السعاده و سياحت غرب و... اشاره شده كه برخي افراد، به خاطر يك قضاوت نابجا و يا يك تهمت، عذابهاي برزخي فراواني را متحمل شدند. اين عذابها به خاطر عظمت گناهي است كه مرتكب شده‌اند. وقتي از راوي اين كتاب سؤال شد، ايشان گفتند كه تهمت اين شخص با آبروي من بازي كرد و نگاه برخي افراد و اهالي مسجد را به من تغيير داد. براي همين است كه به جبران اين گناه بزرگ، چنين خسارتي را متحمل ميشود. ✔️ ادامه دارد... منتظر باشید 📺 ندای مُنْتَظَر @montazar_59
🌿بِسْمِ رَبِّ الشُهَداءِ وَ الصِدِیْقِیْن🌿 پرسش و پاسخ ۱ ⁉️ آيا ممكن است كسي به خاطر يك تهمت، مجبور شود يك حسينيه يا خيرات فراواني كه برايش بسيار زحمت كشيده را از دست بدهد؟ ✅ همان طور كه در متن كتاب آمده، حرمت مؤمن از كعبه بالاتر است. برخي تهمتها با آبروي يك انسان بازي ميكند و نتيجه زحمات چند سالهٔ انسان را يكباره نابود ميكند. به قول برخيها، زخم شمشير خوب ميشود اما زخم زبان ... در كتب اخلاقی، مانند معراج السعاده و سياحت غرب و... اشاره شده كه برخي افراد، به خاطر يك قضاوت نابجا و يا يك تهمت، عذابهاي برزخي فراواني را متحمل شدند. اين عذابها به خاطر عظمت گناهي است كه مرتكب شده‌اند. وقتي از راوي اين كتاب سؤال شد، ايشان گفتند كه تهمت اين شخص با آبروي من بازي كرد و نگاه برخي افراد و اهالي مسجد را به من تغيير داد. براي همين است كه به جبران اين گناه بزرگ، چنين خسارتي را متحمل ميشود. ✔️ ادامه دارد... منتظر باشید 📺 ندای مُنْتَظَر @montazar_59
🌿بِسْمِ رَبِّ الشُهَداءِ وَ الصِدِیْقِیْن🌿 پرسش و پاسخ ۲ ⁉️ آيا ممكن است انساني در مدت سه دقيقه، اين همه مطالب مختلف مشاهده كرده باشد؟ ✅ فكر ميكنم در كتاب هم اشاره شده كه وقتي روح از بدن خارج ميشود، ديگر بحث زمان و مكان مطرح نيست. چه يك ثانيه و چه ده هزار سال! يادم هست خاطرات تجربهٔ نزديك به مرگ يك خانم را ميخواندم كه بسيار ماجراي طولانی و زيبايي داشت و جالب اينكه كمتر از ده ثانيه قلب او متوقف شده بود! شايد يكي از دلایلی كه در سوره معارج، در مورد روز قيامت گفته ميشود كه معادل پنجاه هزار سال (اين دنياست) به همين دليل است. زمان در آن سوي هستي با آنچه ما احساس ميكنيم کاملاً متفاوت است. اين را برخي از افراد در خواب و رويا متوجه ميشوند. ✔️ ادامه دارد... منتظر باشید 📺 ندای مُنْتَظَر @montazar_59
🌿بِسْمِ رَبِّ الشُهَداءِ وَ الصِدِیْقِیْن🌿 پرسش و پاسخ ۵ ⁉️ :آيا بهتر نبود نام كتاب سه دقيقه در برزخ باشد؟ ✅ بله، شايد هم مناسب بود، آيت الله مصباح يزدي نيز وقتي کتاب را مشاهده کردند، گفتند شايد بهتر بود نام کتاب سه دقيقه در برزخ باشد. اما بسياري از تجربه‌كنندگان مرگ موقت، شرايطي از برزخ را مشاهده ميكنند. اما همان طور كه راوي محترم توضيح دادند، ايشان به بررسي اعمال مشغول شدند كه مربوط به قيامت است. در برزخ اينگونه به اعمال ما پرداخته نميشود. ولي رواياتي هم داريم که شروع قيامت را از مرگ انسان ميدانند. البته تمام اينها، چه برزخ و چه قيامت، براي ما تلنگري است كه به فكر باشيم. شايد به جرئت بتوان گفت كه تمام مشکلات امروز ما در نتيجه فراموش كردن روز قيامت است. اگر بدانيم كه در آن روز، ذره‌اي كار خوب و بد، به انسان باز ميگردد، به يقين بيشتر در اعمال خودمان دقت ميكنيم. دوست عزيزي از قم مراجعه كرد و تعدادي از اين كتاب را براي شاگردانش گرفت. ايشان ميگفت: من مدتها بود از خدا ميخواستم راه را به من نشان دهد كه در چه موضوعي وقت بگذارم و كار فرهنگي و اعتقادي كنم، تا اينكه يك شب در عالم رويا وجود نازنين حضرت معصومه سلامﷲعلیها را ديدم كه به من فرمودند: بسياري از مشکلات به خاطر اين است كه مردم، مرگ و قيامت را فراموش كرده‌اند. در اين زمينه كار كنيد. ✔️ ادامه دارد... منتظر باشید 📺 ندای مُنْتَظَر @montazar_59